eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم. پیاده شد و رفت داخل.. لامصب عین مانکن راه می رفت.. این همه دلبری تو وجود یک دختر؟ خدایا چی آفریدی؟ این چند شب فهمیده بودم منم میتونم با نفسم مبارزه کنم.. این که پایین تخت بخوابم برام کار راحتی نبود.. ولی نمی خواستم حتی تا قبل اینکه خودش بخواد حتی معمولی پیشش بخوابم.. من که دیگه نمی گذارم این دختر هیچ وقت از این خونه بره!! حتی اگه خودش بخواد.. خدایا کمکم کن... داشتم می رفتم داخل که یادم اومد خیلی وقته صندوق پستی رو چک نکردم. ممکنه نامه‌ی مهم داشته باشم.. همه نامه ها رو سر پایی نگاه کردم. بیشتر از شرکت های طرف قرارداد بود.. ولی یک نامه بود که هیچ اسم و آدرسی نداشت.. با تعجب بازش کردم و شروع کردم به خوندنش..... دلم می خواست همه دنیا نابود می‌شد!!!! نویسنده: یاس🌱
به خودم اومدم سشوار و خاموش کردم و گذاشتم روی میز آرایش تنها شانسی که آوردم این بود که آرشام به صورتم دست نزده بود وگرنه باید خونه نشین می شدم موهام و آزاد گذاشتم و رفتم سمت کمد تنها امیدم توی این دو هفته ادلاین بود دختر دو رگه ای که همون.روز دم آموزش باهاش آشنا شدم یک دختر بی خیال و سرخوش و شاد که انگار هیچ غمی توی زندگیش نداشت راستش شبیه قبلنای خودمه..هم سنمه23 سالشه و ترم اول فوق دو تا برادر بزرگتر لز خودش داشت ادموند 27 ساله و ادوارد 29 ساله با ادوارد رابطه خوبی نداشت و می گفت خیلی مغروره و همش درگیر کاره اما جونش و برای ادموند می دآد..بهش گفته بودم چند دورت قهرمان رالی شدم و اونم امروز البته از طرف ادموند من و به یک مسابقه رالی دعوت کرده بود یک شلوار جذب مشکی پوشیدم تنگ بود یک تاپ دو بنده مشکی هم پوشیدم یک کت چرم هم پوشیدم روش کفش پاشنه 10 سانتی مشکی با کیف ستش برداشتم ساعت4 بود دیگه باید میومدن سریع یک خط چشم خوشگل مشکی با رژقرمز کشیدم صدای زنگ شیم بلند شد ادکلن coco رو خودم خالی کردم و رفتم پایین کلید همه برق ها رو زدم و خاموش شدن و از خونه زدم بیرون یک BMW مشکی دم در بود تا پام و از خونه گذاشتم بیرون ادلاین از در عقب پیاده شد و آومد سمتم و بغلم کرد دوتا مرد یکی از در راننده و یکی از در شاگرد پیاده شدن اونیکه از کمک راننده پیاده شد یک پسر جذاب بود موهای خرمایی که خیلی خوشگل داده بود عقب چشم ابرو قهوه ای بود و خیلی خوشگل یک شلوار جذب کرم با پالتو بلند مشکی پوشیده بود که هارمونی قشنگی با پوستش داشت اما اونی که راننده بود تا چشمم بهش خورد مات شدم خییلی جذاب بود موهای طلایی بلند که همه رو یک طرف ریخته بود پوست سفید و چشم های آبی روشن یک چیزی مثل رنگ دریای خلیج فارس یک عینک فریم مشکی زده بود و.موهای جلوش یکم تو صورتش ریخته بود هیکل و قدش مثل آرشام بود ..یک.شلوار جذب مشکی با پیراهن مشکی و کت چرم مشکی پوشیده بود درست ست لباسای من یکم خجالت کشیدم ولی با فکر اینکه من نمی ددونستم و تقصیری ندارم بی خیال شدم @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره
_کاراتو انجام دادم بیا بشین روی این قان قان تا بریم باید میخندیدم؟ نه... فقط نگاهش کردم سرمو تکون دادم تا بیاد کمکم کنه اومد و نشوندم روی ویلچر این دوروزی که اینجا بودم واقعا بد بود مدام فکر و خیال تو سرم دوروز بود که حتی یه کلمه هم حرف نزده بودم آروم تر بودم وقتی چیزی نمیگفتم انگار از بعضی که توی گلوم بود محافظت میکردم از بیمارستان رفتیم بیرون سوار ماشینش شدم دیروز هامون اومده بود بیمارستان گریه میکرد و اظهار پشیمونی پارسیا هم تا میخورد مثل سگ کتکش زد... یکم دلم خنک شده بود ولی تا آخر عمرم ازش متنفر میموندم و حالم ازش بهم میخورد راه افتاد سمت محضر قرار بود جدا شدم از کسی که زندگیمو بیشتر از قبل تباه کرد ... بعد تقریبا نیم ساعت رسیدیم نمیتونستم پله های محضر و برم بالا پارسیا رفت بالا و بعد یه ربع با یه کاغذ اومد پایین یه کاغذ بهم داد و امضاش کردمو برای همیشه از شر هامون خلاص شدم پارسیا رفت بالا سرمو تکیه دادم به صندلی ماشینو گذاشتم اشکام بیاد این روزا این لحظه ها خدا برای هیچکس نیاره‌‌... داشتم منفجر میشدم از بغض از کینه از دلتنگی از درد پارسیا اومد و سوار شد و بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت خونه ممنونش بودم که هیچ حرفی نمی‌زد و خودشم آروم آروم باهام همراهی میکرد... نویسنده:یاس ادامه داره..