#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_123
انگشت هاش رو عشوهگر روی بازوهای لختش کشید و گفت:
_خیلی خوشحالم کردی اومدی عزیزم!
_چند بار بهت بگم من عزیز تو نیستم!! بعدشم اگه اومدم از سر اجبار بود نه از سر میل و علاقه. خودت بهتر میدونی..
_آره میدونم هیچ علاقهای به جشن های من نداشتی و نداری. بنیامین من..
با صدای شکستن شیشه سرم رو به سمت صدا برگردوندم. این صدا توی اینجور مراسم ها طبیعی بود.. برای همین کسی حتی سرش را هم برنگردوند. با دیدن افتادنش... لباسش.. طوسی ماکسی..!! یا خود خدا!
با تمام توانم آسمان رو کنار زدم و دویدم سمتش.. بیهوش بود. آخه من از دست این دختر چیکار کنم؟
مشروب چرا خورد؟ با احتیاط از لای شیشه خورده هایی که دورش بود بغلش کردم. با عجله رفتم بیرون عقب ماشین خوابوندمش.. برگشتم کیف و مانتو و شال رو گرفتم و گذاشتم توی ماشین و جلوی چشم های متعجب به بقیه ماشین رو از پارکینگ کشیدم بیرون و با تمام سرعتی که می تونستم روندم سمت خونه..
ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم. پیاده شدم یک دستم رو گذاشتم زیر گردنش و یک دست دیگهم رو زیر زانوهاش و بلندش کردم. خداروشکر در خونه کلید نبود.. باز کردم و رفتم داخل. از پلهها بردمش بالا. در اتاق رو باز کردم و گذاشتمش روی تخت.. کفش هاش رو در آوردم.
نشستم روی تخت. آرنجم رو گذاشتم روی زانو و سرم روبین دست هام گرفتم. خدایا چیکار کنم؟ دو ماه مثل برق و باد گذشته.. ۱۰ ماه دیگه مونده.. اگه بره چی؟
با صدای خش خش سرم رو برگردوندم سمتش. غلتی زد و روی شکم خوابید. نگاهم رفت سمت پاش.. چاک دامنش کنار رفته بود و پاهای سفید و خوش تراشش معلوم شد.. سریع سرم رو برگردوندم.. خدایا صبر.... صبر کن ببینم!!
با بهت سرم رو برگردوندم سمت پاهاش....
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_123
گفت:
_ توانایی های بالایی داری دست کمت گرفته بودم هنوز دوهفته نشده اومدی اینجا ولی با یک همچین ماشینایی میای خونه..آفرین..
کارد می زدی خونم در نمیومد از عصبانیت کبود شده بودم کثافط پست فطرت دست هام و مشت کرده بودم و ناخن های بلندم داشت گوشت کف دستم و پاره می کرد..با دندان های بهم چسبیده گفتم:
_ چرا هرکاری خودت می کنی و به بقیه نسبت می دی؟؟ چرا به راحتی تهمت می زنی؟؟ چرا هیچوقت توضیح نمی خوای؟؟
به شدت از جاش بلند شد و آومد جلوم واستاد و با حرص گفت:
_ توضیح چی و بخوام؟؟ لابد می خوای توضیح عشق و حالتون و بدی آره؟؟ همچون عین همید همتون آشغالید همتون هرزه اید... چرا سعی داری خودت و پاک و طیب و طاهر نشون بدی؟؟؟
اشکم داشت در میومد به من می گفت هرزه؟؟ نمی دونم چرا نمی تونستم جوابش و بدم چرا دیگه آون دختری نبودم که توی شهربازی اونجوری سرش داد کشیدم حساس شده بودم دلم می خواست به جای اینکه لج کنم و دعوا براش توضیح بدم خودمم نمی فهمیدم دارم چکار می کنم دستش و کشیدم و روی کاناپه نشوندمش به جای عصبانیت با تعجب نگاهم می کرد.. کیفم و پرت کردم روی مبل رو به روش و نشستم و شروع کردم به تعریف کردن از برخورد اتفاقیم با ادلاین تا امشب و تعریف کردم براش
_ رکورد پیست و زدم قرار شد از فردا برای تمرین برم بعدم رفتیم شام خوردیم و رسوندنم خونه..همین..
فقط بهم نگاه می کرد اما یک چیزی توی چشم هاش بود که نمی فهمیدم چیه؟؟ یک جور شک یک جور دودلی چرا برام مهم بود...نمی دانستم فقط لین و می فهمیدم گه دلم نمی خواد راجبم فکر بد بکنه..بلند شدم و کیفم و برداشتم و رفتم سمت اتاقم بین راه ایستادم اگه این و نمی گفتم می مردم برگشتم سمتش دیدم داره نگاهم می کنه نمی دونم چرا ولی بغض کردم ولی نه خیلی مشهود شایدم آون اصلا نفهمید گفتم:
_ از اون شب عروسی لعنتی زندگی پ برام کردی جهنم حتی خندیدن یادم رفته دلیل رفتارات برام مهم نیست هرکاری می خوای بکن من تسلیم..ولی حق نداری تهمت هرزه بودن بهم بزنی..حق نداری به خط قرمز کل زندگیم محکومم کنی..می فهمی،؟ حق نداری....
با گفتن دو جمله آخر اشک هام ریخت لازم فقط نگاهم کرد رفتم توی اتاقم در و بستم تکیه دادم بهش و هم جا سر خوردم روی زمین..زانوهام و بغل کردم و زدم زیر گریه دستم و محکم روی دهنم فشار میدادم تا صدایی هق هقم بیرون نره..خدایا مگه من چه اشتباهی توی زندگیم کرده بودم که تاوانش این بود؟؟ حتی موقع گریه هم بغض داشت خفه ام می کرد دلم داشت می ترکید دستم و برداشتم و صدای هق هقم توی اتاق پیچید حتی دیگه مهم نبود بشنوه یا نه؟؟ فقط می خواستم خودم و خالی کنم...
https://eitaa.com/joinchat/71434285C9f9abdbc42
نویسنده: یاس
ادامه داره........
یاس:
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_123
_ تو تمام این مدت تنها چیزی که اذیتم میکرد این بود که ندارمت و نمیدونم تو حال و روزت چطوریه هرچند بعد از اینکه اسمتو توی لیست اعدامی ها دیدم دیگه همه چی برام تموم شد دنیا تموم شد زندگی تموم شد همه چی تموم شد شدم یه مرده متحرک که هرروز صبح میرفت مطبشو آخر شب موقعی برمیگشت خونه که با قرص خواب بلافاصله وقتی سرش به بالشت برسه دیگه هیچی نفهمه ولی امروز که دیدمت فهمیدم انگار هیچی هم بر وفق مراد تو نبوده توی این مدت چشات... حمله قلبی ... م...موهات... لبخندت... پیش مشاور اومدنت...
سرمو انداختم پایین لبامو گاز میزدم که بغضم نشکنه میخواستم بگم از بلاهایی که بعد اون سرم اومد سرمو آوردم بالا و خیره شدم توی چشاش و شروع کردم به تعریف کردن:
_ از وقتی با اون حال برگشتم ایران دنبالت بودم هرجا فکرشو بکنی رفتم تا شاید یه سراغی ازت بگیرم ولی هیچ خبری ازت نبود تو تمام این مدت هامون کنارم بود بهم ابراز علاقه میکرد ولی تنها چیزی که برام مهم نبود اون بود روزی که اسمتو توی لیست اعدامی ها دیدم فقط هامون کنارم بود کنار گریه هام بود کنار دردام بود کنار سردردام بی خوابی هام کنار قرصای اعصابی که میخوردم فقط هامون بود بعد چند وقت گفتم شاید بتونم بهش اعتماد کنم و بذارم اونم به چیزی که میخواد برسه پیشنهاد ازدواجشو قبول کردم و...
همه رو براش تعریف کردم تا وقتی بچم سقط شد تا وقتی هیچی ازم نموند و به زور پانیذ اومدم تا شاید یه دکتری بتونه سرپام کنه
به شدت از جاش بلند شد جوری که صندلی با صدای بدی کشیده شد عقب یه دستشو مشت کرد و کوبید کف دست دیگه اش راه میرفت و زیر لب حرف میزد عصبانی بود خیلی عصبانی بود محکم دست میکشید توی موهاشو چند ثانیه بالا نگهشون میداشت و بعد ولشون میکرد
نویسنده:یاس
ادامه داره...