#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_67
مجری: گروه دوم، جناب آقای آرمیا سماواتی و امیر حسین حیدری از دانشگاه هنر و معماری تهران!!
از گوشه چشم نگاهی به آوا انداختم. دو تا دستش روی زانوهاش مشت شد و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. اون دو تا هم دستاشون رو به هم کوبیدن و رفتن بالا..
/آوا/
بهش خیره شدم. بهم نگاه کرد. پوزخند مسخره ای زد و یکی از ابرو هاش رو انداخت بالا. پسره ی کثافت روانی!! با مشت کوبیدم روی صندلی و بلند شدم. بنیامین دستم رو گرفت و گفت: کجا؟!!
از لای دندونای به هم چسبیده غریدم: ولم کن!!
متعجب ولم کرد. داشتم از سالن می زدم بیرون. حتی سوم هم نشدم!!
صدای مجری میومد: و نفرات اول، برنده جایزه ویژه، سرکارخانم آوا حسینی و بنیامین رستا از دانشگاه هنر و معماری تهران!!
تا دم در ورودی رسیده بودم. پاهام از حرکت ایستاد. به گوش هام اعتماد نداشتم.. برگشتم عقب. تمام بچه هامون با تعجب به ما خیره شده بودن. بنیامین از جاش بلند شد و برگشت سمت من. کتش رو مرتب کرد و لبخندی زد. تا گوشم داغ شدم. خاک تو سرت مگه بار اولشه اینطوری لبخند میزنه که اینقدر داغ شدی؟!!
تازه متوجه موقعیتم شدم. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفهای کشیدم.
بنیامین آروم به سمت سن رفت. منم بدو بدو از پله های مخالفش رفتم بالا و وسط سن به هم رسیدیم و کنار هم ایستادیم. جایزه هامون رو گرفتیم. وقتی رفتیم نشستیم مجری گفت: چند نفر از اساتید هم درخواست خرید طرح خانم حسینی رو کردن.
چشمهام گرد شد. همون لحظه یه آقایی یه میز آورد توی سالن و ماکت مون رو گذاشتن روش.
دهن همه باز مونده بود.. برگشتم عقب و به آرمیا نگاه کردم. خشم از سروش میبارید. خندیدم و شونهای بالا انداختم. ابروهام رو چند بار بالا پایین کردم. کفرش بیشتر دراومد.
دیگه همه از سالن اومده بودن بیرون.
فقط ما مونده بودیم. سمانه و مبینا اومدن کلی بهم فحش دادن. منم بهشون گفتم وقتی تبانی می کنید همین میشه..!
الهی قربون آبجیم برم شکمش قدره یه بالشت بچه شده بود.. گفته بود بعد ازینکه این مدرکش رو بگیره فعلاً نمی خواد ادامه بده...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_67
نه منتظرم بود نه اصلا از ماشین پیاده شد رفتم پیش ماشین تنها لطفی که کرد این بود که دکمه رو از داخل فشار داد و در رفت بالا..به زور نشستم دامنم و جمع کردم و در و دادم پایین..برگشتم سمتش و با آخرین درجه صدام گفتم:
_ معلوم هست کدوم گوری بودی?!
برگشت سمتم و خیره شد توی چشم هام از سردی و بی حالتی چشم هاش تنم لرزید..با صدای آروم و زنگ داری گفت:
_ اولا صدات و برای من نبر بالا..دوما بفهم چی از اون آشغال دونی میاد بیرون.. سوما چته کولی بازی در میاری?!کار برام پیش آومد باید به تو هم جواب پس بدم?!
خیلی عادی سرش و برگردوند شما جلو و ماشین و حرکت داد و راه افتاد..زبونم بند اومده بود نمی دونستم چی باید بگم?! این اون آدمی نبود که من پیشنهادش و قبول کردم این آرشام اون آرشامی نیست که برای تلافی کارای من خودش و به آب و آتیش می زد..اصلا انگار دیگه نمی شناختمش.. انگار چشم هاش برام غریبه بود..خدایا چیکار کنم با ترمز ماشین به خودم اومدم جلوی آتلیه بودیم..بی حرف پیاده شدیم و رفتیم داخل..عکاس با دیدنمون کلی غر زد که چرا دیر کردیم و فلان و بی سار..بیچاره هر ژستی که می گفت ما مخالفت می کردیم..آخر سرم کل عکس هامون یا جدا از هم پاستاده بودیم اون من و نگاه می کرد یا من روی صندلی نشسته بودم اون بالا سرم یا ته تهش دست های همدیگه رو گرقته بودیم..مسخره ترین عکس هایی شد که تو کل زندگیم گرفته بودم..
@caferoooman
.نویسنده:یاس
ادامه داره....💃😣
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_67
خودمو انداختم روی صندلی دیگه داشتم از پا در میومدم از خود صبح برای مهمونی امشب کار داشتم دوروز از اون شب قشنگ میگذشت رابطه ام با آنیل خیلی خوب بود هرروز غروب میرفتیم همون دریاچه رو برمیگشتیم دیگه عادت کرده بودم به اونجا امشب مهمونی دوم بود و 7 تا دختر دیگه قرار بود فروخته بشن و سه تا هم میموندن برای شب آخر ...
مهمونی امشب بالماسکه بود و خوشحالی دیگه ام بابت این بود که قرار بود شب پانیذ بهم زنگ بزنه باهاش هماهنگ شده بودو خیر داشت از همه چی کارا دیگه تموم شده بود ساعت 6 بود و باید میرفتم آماده میشدم
صبح یکی از خدمه لباسمو برام آورده بود بازم آنیل گرفته بود
سودا دخترا رو آماده کرده بود اومد پیشمو باهم رفتیم توی اتاقم ...
ساعت حدود 8 بود که کارم تموم شد نشسته بودمو خستگیم تقریبا در رفته بود آرایشم لایت بود و زرشکی موهامو لخت باز گذاشته بود پشتم و جلوشو یکم آورده بود بالا ازش تشکر کردم رفت بیرون آروم شده بود دیگه به پرو پام نمیپیچید رفت بیرون لباسو از توی کاور درآوردم خیلی خوشگل بود از سلیقه آنیل هم جز این انتظار نمیرفت یه ماکسی مشکی که کامل سنگ دوزی بود پایینش مدل ماهی بود و
تا زانو تنگ بود و از زانو آزاد میشد یه ماسک مشکی فقط روی چشم تا پایین لب رو میپوشند باهاش بود لباسو پوشیدم خیلی به تنم نشست ماسک و زدم یه صندلی پاشنه 10سالنتی هم پوشیدم از اتاقم رفتم بیرون کسی توی راهرو نبود رفتم پایین طبقه دوم هم کسی نبود سرو صدا خیلی زیاد بود از پله ها که داشتم می رفتم پایین یهو آهنگ عوض شد و نور افتاد روی من هول کردم قرارنبود اینطوری بشه سعی کردم خودمو جمع و جور کنم با وقار از پله ها رفتم پایین آنیل دم پله ها ایستاده بود مثل همیشه خوشتیپ و با اون ماسکش جذاب تر شده بود دستشو آورد جلو دستمو گذاشتم توی دستشو رفتیم بین مهمونا..
نویسنده:یاس
ادامه داره...