eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
به خودم اومدم دیدم چند تا آقا با مجری جلوم ایستادن. یکی که نسبت به بقیه جوون تر بود گفت: خب خانم حسینی ما آماده ایم که همینجا طرح رو ازتون بخریم. لبخندی زدم و به بنیامین که اخمو کنارم ایستاده بود نگاهی انداختم و گفتم: من قبلاً طرحم رو به استاد رستا فروختم. بیچاره اصلا انتظار نداشت این رو بگم. لبخندی زدم و بهش نگاه کردم و ابرویی بالا انداختم. آقایون هم تشکر کردن و رفتن. از سالن اومدیم بیرون. سوار جگوار طوسیش شدیم. یعنی به شخصه منو که دیوونه کرده بود با این ماشین. خدایی عروسکی بود برای خودش. ماشین رو راه انداخت _چرا گفتی طرح رو فروختی؟میدونی چقدر پول میدادن بابتش؟ _من خوشحال بودم یه خریتی کردم. تو دیگه یادم ننداز. با تعجب نگاهم کرد. چشمهای گردش رو که دیدم زدم زیر خنده و گفتم: شوخیدم بابا.. خب من قول اون طرح رو به شما داده بودم. اگه میفروختم که نامردی بود. _میدونی جایزمون چیه؟ _نه.. _۵ میلیون تومن. _چییی؟!! دستش رو روی گوشش گذاشت و گفت: بابا چرا داد میزنی؟ تازه امسال کم دادن. جایزه‌مون که نصف میشه. ولی تو برای منو بردار. فکر کن طرحتو خریدم. _باشه از حرف بی تعارف هم خندید و گفت: پس بریم به افتخار کارمون ناهار؟ _با کمال میل استاد..! توی راه بودیم که گوشیش زنگ خورد. از دیدن اسم لبخندی زد و تماس رو وصل کرد. _سلام سینا جان! _ ----- _ای بدک نیستم. چه خبرا؟ _ ----- _این‌دفعه کنسرت دیر شد؟ وای خدایا یعنی داشت با خود سینا جمهور حرف میزد؟!! سرم رو کردم سمت پنجره ولی همه حواسم به حرفاش بود... نویسنده: یاس🌱
بازدمش و به شدت و با فشار بیرون داد و فشار دستش و بیشتر کرد ..دلم برای فرمون سوخت اگه یکی از اعضای بدن انسان بود قطعا خورد می شد..بلاخره این راه طولانی تموم شد و رسیدیم تالار ساعت 7 بود کلی آدم دم تالار جمع بودن و منتظر ما بودن ماشین گل زده رو جلوی تالار نکه داشت و پیاده شدیم و تک تک همه رو بغل کردیم..سامی اومد جلو اشک توی چشم عام جمع شده بود چقدر خوشگل شده بود آوند جلو و بغلم کرد از ترس آرایشم گریه نکردم اونم معلوم بود بغض داره ولی فقط مردونه به خودش فشارم داد..نمی دونم چقدر گذشته بود که با تشر مامان ازش جدا شدم و هنوز یک ساعت تا عقد مونده بود..فرستادنمون توی یک اتاقی تا مهمون ها بیان رفتم توی اتاق و روی مبل شیکی که گوشه اتاق بود نشستم.. @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره😫
با همه شون سلام علیک کردیمو خوشآمد گفتیم گوشیمو سفت تو دستم نگه داشته بودم تا وقتی زنگ زد سریع بردارم روی یکی از صندلی ها نشستم آنا اومد کنارم نشست اونم با اون ماسکش تشخیصش سخت بود ولی از لباسش که صبح نشونم داد فهمیدم خوبی مراسم این بود که کلا فقط چند نفر خودمونو تشخیص میدادم با لبخند گفت: _ انگار امشب خیلی خوشحالی _ آره منتظر تماس خواهرمم _ چه خوووب مگه کجاست _ آلمان درس میخونه _ خوش حال شدم برات من برم ببینم یکی گیرم میاد باهاش برقصم _ برو فقط اگه هامونو دیدی میشه بگی یه لحظه بیاد پیشم کارش دارم _ حتما بلند شد رفت بعد چند دقیقه هامون اومد کنارم نشست و با اخم گفت: _ گفتن کارم داری کلا از بعد اون روز خیلی پیشم نمیومد کاری هم باهام نداشت و فقط اخم داشت بهتر تا اون باشه توی کارای من سرک نکشه ماسکش تقریبا تمام صورتشو پوشونده بود _ آره از ایران بهم پیام دادن چون صورت مهمونارو نمیشه دید از تک تک علایم خاص یا صحبت مشکوکی که از هرکس یادداشت کن و براشون بفرس _ چرا به تو نگفتن؟ _ نمی دونم شاید... گوشیم زنگ خورد با ذوق تماس تصویری رو وصل کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود صورتش که رو صفحه افتاد با ذوق جیغ زدم: _ سلامم قربونت برم _ سلاااااام خواهری جونم چطوریییی _ خوبم تو چطوری کجاهایی چیکارا می‌کنی _ اول تو بگوببینم وروجک اون آقای موجهی که کنارته کیه برگشتم سمت هامون بی هیچ حرکتی خیره شده بود به صفحه گوشی یهو دستاش مشت شد جوری که تمام رگای دستش زد بیرون نویسنده: یاس ادامه داره...