eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
خواستم بخوابم ولی دلم نیومد. بلندشدم از توی کتابخونه کتاب رو برداشتم. نشستم روی تخت و شروع کردم به خوندن... نمیدونم چی شد که دیگه هیچی نفهمیدم. سرم افتاد روی کتاب و به دنیای شیرین خواب فرو رفتم. با صدای جیغ و داد باران که سر خدمتکارها غر میزد بیدار شدم. سرم روی بالشت بود و خبری هم از کتاب نبود. چشمم که به ساعت افتاد برق از سرم پرید. ۱۲:۳۰ بود!!! سریع لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین. باران با دیدنم ابرویی بالا انداخت و اومد سمتم و گفت: _چه عجب خانم بیدار شدن! البته حق هم داشتی شب سختی رو گذروندی.. با شوخی پشت گردنی بهش زدم و گفتم: _خوب نیست این حرف‌ها برات بچه.. با جیغ گفت: _دست روی خواهر شوهرت بلند می کنی عروس؟ میخوای گیس هات رو بکنم؟؟ خندیدم و با کل کل به سمت آشپزخونه رفتیم... ************ پکر از فرودگاه اومدیم بیرون. بلاخره هواپیماشون پرید. دو هفته از شب عروسی گذشته بود.. خیلی بهشون عادت کرده بودم ولی به خاطر دانشگاه باران مجبور بودن برن. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه.. / بنیامین/ دلم براشون تنگ میشد. ولی مجبور بودن برن دیگه.. تا رسیدن به خونه آوا هیچ حرفی نزد. دوست داشتم به حرف بگیرمش ولی توی ذهن خسته‌م هیچ موضوعی نبود.. واسه همین ضبط رو روشن کردم و همون آهنگ همیشگی پخش شد. صدای پوف کشیدن آوا بلند شد.. میدونستم اینقدر این آهنگ رو گوش داده که دیگه حالش به هم میخوره. ولی من دیوونه این آهنگ بودم... نویسنده: یاس🌱
ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم. پیاده شد و رفت داخل.. لامصب عین مانکن راه می رفت.. این همه دلبری تو وجود یک دختر؟ خدایا چی آفریدی؟ این چند شب فهمیده بودم منم میتونم با نفسم مبارزه کنم.. این که پایین تخت بخوابم برام کار راحتی نبود.. ولی نمی خواستم حتی تا قبل اینکه خودش بخواد حتی معمولی پیشش بخوابم.. من که دیگه نمی گذارم این دختر هیچ وقت از این خونه بره!! حتی اگه خودش بخواد.. خدایا کمکم کن... داشتم می رفتم داخل که یادم اومد خیلی وقته صندوق پستی رو چک نکردم. ممکنه نامه‌ی مهم داشته باشم.. همه نامه ها رو سر پایی نگاه کردم. بیشتر از شرکت های طرف قرارداد بود.. ولی یک نامه بود که هیچ اسم و آدرسی نداشت.. با تعجب بازش کردم و شروع کردم به خوندنش..... دلم می خواست همه دنیا نابود می‌شد!!!! نویسنده: یاس🌱
عشق بعضي وقتها از درد دوري بهتر است بي قرارم کرده و گفته صبوري بهتر است توي قرآن خوانده ام يعقوب يادم داده است: دلبرت وقتي کنارت نيست کوري بهتر است نامه هايم چشمهايت را اذيت مي کند درد دل کردن براي تو حضوري بهتر است چاي دم کن، خسته ام از تلخي نسکافه ها چاي با عطر هل و گلهاي قوري بهتر است من سرم بر شانه ات؟ يا تو سرت بر شانه ام؟ فکر کن خانم اگر باشم چه جوري بهتر است؟!      
بعضی چیزا هیچوقت از خاطر آدم نمی ره مثل یه شکلات شیرین می‌ره میشینه اون ته ته های دلت و هروقت بهشون فکر می کنی دلت و فکرت پر از شیرینی میشه مث اون وقتی که برای اولین بار توی پاساژ خیلی جدی گفتی دست صاف بغل منم بی چون و چرا حرفت و انجام دادم و برای اولین بار دستم گرم شد مثل ساعت۸ شبی که روی جدول خیابون بعد کلی راه رفتن نشستیم و دست های سرخ شده از سرمام و گرفتی توی دستات مثل همه وقتایی که یه دفعه دستام گرم شد می دونی دلبر دستات خیلی چیز با ارزشیه گرمایی که اگه نباشه انگار یخ می بنده کل زندگی مراقب ارزشمند ترین داراییت باش
جناب قبانی میگه «خلف الإهتمام تختبئ كل معاني الحب»، عشق وابسته به یک‌چیزه؛ «توجه». میگه اگه کسی بهت گفت دوستت دارم، ولی بهت توجه نکرد، بدون که دوستت نداره. ولی اگر کسی حواسش بهت بود، از غصه‌ت غمگین شد، تو جمع‌ها نتونست بهت بی‌توجه باشه و همیشه پیگیرت بود، حتما دوستت داره.
همه نامه ها رو سرپایی نگاه کردم. بیشتر از شرکت های طرف قرارداد بود. ولی یک نامه بود که هیچ اسم و آدرسی نداشت. با تعجب بازش کردم و شروع کردم به خوندنش..... دلم می خواست تمام دنیا نابود می‌شد!! این دختری که الان تو خونه من بود، زنم بود، عشق من بود... یه دختر پرورشگاهیه؟؟! چرا بهم دروغ گفت؟ خدایا چی بهش بگم؟ بدنم از شدت عصبانیت می لرزید. رگ گردنم متورم شده بود و کل سرم نبض میزد.. نامه رو توی دستم فشار دادم و با قدم های بلند به سمت خونه رفتم... / آوا/ دیر نکرده بود؟ از آشپزخونه اومدم بیرون که برم دنبالش. در با صدای وحشتناکی باز شد و چشمم افتاد به بنیامین. بد ترسناک شده بود.. تمام صورتش سرخ بود. با ترس گفتم: چی شده؟ دستش رو آورد بالا.. چشمم خورد به یه پاکت تقریباً مچاله‌ای که توی دستش بود. پاهام شل شد.. تمام دنیا روی سرم ریخت.. این پاکت رو خیلی خوب می‌شناختم.. ۴ سال هر ماه یک چیزی رو ببینی برات عادی میشه نه؟ با دادی که زد فقط با بغض خیره شدم به حرکات عصبیش.. _خونه خاله کشک دیگه ها؟؟ چرا به من دروغ گفتی آوا؟؟ چرا دروغ گفتی لعنتی؟؟ حق من نبود بدونم هم خونه‌م حداقل کیه؟؟ چه کاره‌ست؟؟؟ ببینم چه دروغ های دیگه ای گفتی ها؟؟ لامصب با توام جواب بده!!! من حق نداشتم بدونم کسی که توی خونمه یه بی پدر و مادر... _بسته خفه شووو! داد میزد فحش می داد حقش بود.. به رخ کشیدن بی پدر و مادریم که حقم نبود.. اشکام رو پاک کردم و مثل خودش با داد گفتم: _چرا باید بهت میگفتم ها؟؟ چرا؟ قرار بود چیکاره زندگیم بشی؟؟ شوهرم؟ آقابالاسر م؟؟ نه هیچکدوم.. فقط یک هم خونه و صاحب کار که هیچ ارزشی برام نداری!! الان هم پشیمون نیستم که نگفتم. ولی هرچی که بگی هر کاری که بکنی، حق نداری بی پدر و مادریم رو به رخم بکشی.!! ببین آقا من هرچی که باشم به خودم افتخار می کنم که با وجود تنها بودن و نداشتن پدر و مادر، با تمام بی پولی و بدبختی که بعد ۱۸ سالگی کشیدم، با تمام پیشنهادهای بی شرمانه ای که بود، حتی پام رو کج نگذاشتم.. پس صداتو برای من نبر بالا.. این چند تا جمله آخر رو آروم گفتم.. معلوم بود پشیمونه. دیگه نمیتونستم جلوی بغضم رو بگیرم.. به سمت پله ها دویدم. رفتم توی اتاق قبلی. در رو بستم و خودم رو پرت کردم روی تخت و بلند زدم زیر گریه... خدا لعنتت کنه.. نه نکنه! خدا خودم و قلبم رو لعنت کنه که همیشه احمقانه ترین چیزها رو انتخاب می کنم.. خدا لعنتت کنه آوا.. این عشق احمقانه‌تو.. خدایا چرا از دستش ناراحت نیستم؟ چرااا؟..... نویسنده: یاس🌱
چشمام می سوخت.. حق هم داشت.. ساعت از یک گذشته بود. آروم هق هقم بند اومد و نفهمیدم کی خوابم برد.. با احساس نوازش موهام از خواب بیدار شدم. ولی چشمام رو باز نکردم.. صدای زمزمه اش توی سرم پیچید _نمیدونم چرا همیشه یک سری چیز ها باعث میشه تلخ ترین خاطرات زندگیت روی سرت هوار بشه... ببخش آوا! ببخش ناراحتت کردم! خاک بر سر من که بجز شکوندن دلت هیچ کاری بلد نیستم.. تو پاک ترین فرشته ای هستی که من تا به حال توی زندگیم دیدم.. اصلا اگه اینطوری نبود که الان... ولش کن.. ببخشید عزیزم!! بوسه کوتاهی روی موهام نشوند و از اتاق بیرون رفت. نفس حبس شده ام رو بیرون دادم.. خدایا این پسر چقدر عجیب بود.. عجیب و دوست داشتنی.. روی تخت نشستم. الان که دیگه تو هم نزدم؟ واقعا گفت عزیزم دیگه؟؟ من عزیز شم؟؟ وااای خدا جیـــــغ!!! قربونت بشم ماه پسر!! توی آینه نگاهی به خودم انداختم.. صورتم داغون بود.. دانشگاه که تموم شده بود. باید پایان نامه میدادیم.. من از دو سال پیش شروع کرده بودم به نوشتن و خدا رو شکر الان کامل بود.. سریع یه شلوار راسته مشکی با مانتو طوسی که طرح های صورتی داشت پوشیدم. شال صورتی کمرنگی هم روی سرم انداختم. کفش پاشنه ۷ سانتی مشکی هم پوشیدم. سریع یک خط چشم خوشگل کشیدم تا پف چشم هام کمتر معلوم بشه.. رژ کالباسی هم زدم و کیف مشکی برداشتم و سریع از اتاق زدم بیرون. بنیامین رفته بود. سوییچ ماشین رو برداشتم و راه افتادم سمت شرکت.... با شنیدن صدای در اتاقم سرم را از روی نقشه بلند کردم و با بفرمایید کوتاهی اجازه ورود دادم. در کمال تعجب آسمان اومد تو ایستاد. با لبخند گفتم: _خوش اومدی! جانم؟ دوست داشتم سر به تنش نباشه.. ولی مجبور بودم برای حفظ ظاهر هم که شده اینطوری رفتار کنم. دوست نداشتم آتو دستش بدم تا بتونه میونه من و بنیامین رو به هم بزنه.... نویسنده: یاس🌱
با لبخندی که از صدتا فحش بدتر بود اومد سمتم. کارتی رو گرفت جلوم و گفت: _آخر هفته تولدمه. خوشحالم میکنید بیاید.. کارت رو گرفتم و گفتم: _اگه بنیامین کاری نداشته باشه حتماً!! از اتاق رفت بیرون و در رو بست. پوزخندی به کارت زدم و انداختمش کنار و مشغول کار شدم... ********* خودم رو توی آینه آرایشگاه نگاه کردم. خوشگل شده بودم. لباس ماکسی طوسی که حلقه ای بود ولی تا زیر گلو یقه داشت. روی سینه کامل سنگدوزی بود و یک تور بلند شبیه دنباله از کمر به دامن وصل بود.. دامنش ساده بود ولی از زانو یه چاک داشت که از بغل پا رو کامل نشون میداد.. سایه طوسی و مشکی و خط چشم قشنگ و رژلب صورتی مات هم مکمل زیبایی های لباس بود.. با احساس ویبره گوشیم بهش نگاه کردم و با دیدن اسم‌ بنیامین رد تماس رو زدم. حساب کردم و با پوشیدن مانتو و شالم از پله‌های آرایشگاه اومدم پایین.. یک هفته از شب دعوامون گذشته بود. نه باهاش حرف زده بودم نه بهش محل داده بودم.. هرچند اون هم همینطور بود. صبح‌ها زود تر از من از خونه میزد بیرون و شبها دیر وقت میومد خونه.. توی شرکت هم نمیومد. کارها را سپرده بود به معاونش و رفته بود شرکت خودش.. درسته اون روز توی خواب ازم معذرت خواهی کرده بود. ولی فکر می‌کرد خوابم.. تا یک معذرت خواهی درست و حسابی نمی کرد از بخشش خبری نبود.. رفتم سمت ماشین و سوار شدم و بدون هیچ حرفی سرم رو برگردوندم سمت پنجره. اگه یک کلمه حرف می زد می پریدم بغلش تا می‌خورد ماچش می کردم.. خدایا پسرم اینقدر خواستنی!؟ ماشین رو راه انداخت. تا نیم ساعت بعد توی راه بودیم.. هوا دیگه گرگ و میش شده بود.. نویسنده: یاس🌱
_خوبی آوا؟ جوابش رو ندادم. از فردا آشتی عشقم.. امروز حقته..! با کاری که کرد قلبم ایستاد. با یک حرکت ماشین رو کشید کنار اتوبان و با فریاد گفت: _چته تو؟ ها؟ یک هفته‌ست نه حرف میزنی نه جواب آدم رو میدی..! به خدا تحملم حدی داره دیگه!! با اخم برگشتم سمتش و گفتم: _بهتر نیست با یک بی پدر و مادر... _من یک غلطی کردم، یک زری زدم!! زر، یه چیزی که همه می زنن!! ولی تو حق نداری به خودت توهین کنی! شیرفهم شد؟ بدون اینکه منتظر جواب باشه آروم ماشین رو به راه انداخت... یه خونه ویلایی خارج شهر بود. بنیامین تک بوقی زد و نگهبان با دیدنمون سریع در رو باز کرد و رفتیم داخل. ماشین رو توی پارکینگ که پر از ماشین های مدل بالا بود پارک کرد و پیاده شد.. تا لباسم رو جمع کنم در سمت من رو باز کرد. آروم پیاده شدم. خودش در رو بست. با ریموت ماشین رو قفل کرد و دستش رو توی دستم جفت کرد. خدایا مگه خوش تر از این لحظه ها هم وجود داره؟ سرم رو انداختم پایین و آروم رفتیم تو خونه.. با باز شدن در حجم عظیمی از دود و بوی سیگار دوید بیرون.. دست بنیامین رو فشار دادم. ایستاد و برگشت سمتم. مظلوم گفتم: _میشه نریم؟ _چرا؟ _نمیدونم.. دلشوره دارم. خوشم نمیاد از اینجا.. لبخندی مهربان زد و در گوشم گفت: _منم خوشم نمیاد. ولی نمیخوام فکر کنم با اومدن تو پای من از فامیل بریده شده.. بعدشم تا من هستم نباید دلشوره‌ی چیزی رو داشته باشی..بیا.. سرم را انداختم پایین و دنبالش رفتم داخل. خدمتکاری که دم در بود مانتو و شالم رو ازم گرفت.. بنیامین نگاهی به لباسم انداخت. اخمی کرد. بعد لبخند زد.. کلاً خوددرگیری رو بغل کرده!! جلو رفتیم و با تک تک فامیل هاشون سلام علیک کردیم. دوست های آسمان که داشتن درسته قورتش میدادن بیشعورا!! روی کاناپه نشستیم. خیلی فضای بدی بود.. همیشه حالم از این جور فضاها به هم می‌خورد. یه بار با سمانه رفتیم. پدرمون در اومد تا برگشتیم خونه... نویسنده: یاس🌱
یه سری بهم می گفتن تو خیلی بچه ای منم بهم بر می خورد و می گفتم من بچه نیستم اما دیدم مثل بچه ها با کوچیک ترین چیز ذوق می کنم مثل بچه ها وقتی به یکی می گم دوست دارم واقعیه مثل بچه ها وقتی ناراحتم زود یادم می‌ره و می بخشم آره من خیلی بچم ...