#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_98
شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، در زمان گذشته پادشاهی بود.. ملک شهرمان سپاه بیکران داشت. ولی سالخورده و رنجور بود و از فرزند نصیبی نداشت.. روزگاری در کار خود به فکرت اندر شد و محزون گردید و از کار خود به یکی از وزرا شکایت کرد و گفت: مرا بیم آن است که چون بمیرم ملک من ضایع شود از آن که فرزندی ندارم..
القرض ملک شهرمان تمام آن روز را تا هنگام شام در تخت مملکت به سر برد و پس از آن با وزیر خلوت کرد و به او گفت که ای وزیر این که میانه من و پسرم قمر الزمان گذشت تو سبب شدی، از آنکه مرا بدین کار رشادت کردی.. اکنون تو را تدبیر چیست و رای نظر در این باره کدام است؟
گفت: ای ملک قمرالزمان را ۱۵ روز به زندان اندر بگذار.. پس از آن به نزد خود حاضر آور و به ازدواجش فرما که هرگز مخالفت نخواهد کرد..
چون قصه به اینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از قصه فروبست...
کتاب رو بستم. نفس های سنگینش نشون میداد که خوابیده.. آروم رفتم بالای سرش.. پسر مظلوم..!
پتو رو آروم کشیدم تا زیر گردنش و از اتاق اومدم بیرون. خودم رو پرت کردم روی تخت و به ۳ کشیده خوابم برد....
_آوا پاشو دختر! دیرمون میشهها..
با چشم های بسته روی تخت نشستم. لای یکیشون رو یکم باز کردم و به ساعت نگاه کردم. پنج بود. وای خدا من که تازه خوابیدممم..
همینطور که چشمام بسته بود به سمت دستشویی رفتم. آخ!! دستم رو روی پیشونیم گرفتم و به جلو نگاه کردم.. کلاً مخالف جهت دستشویی رفته بودم توی دیوار..
صدای خندهی یکی بلند شد. برگشتم دیدم بنیامین تکیه داده به دیوار یک پاش رو هم گذاشته روی دیوار و دست به سینه داره میخنده.
با جیغ گفتم: زهرماررر! به چی میخندی؟
دو تا دستش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
_هیچی به خدا شما راحت باش.
چشم غره رفتم و همان طور که می رفتم سمت دستشویی زیر لب غر غر می کردم:
_بله دیگه بایدم بخندی.. پرستاربچه شدم دیگه.. هر شب باید داستان بخونم تا آقا بخوابن! کتاب رو هم که گذاشته توی اتاق خودش به من نمیده.. ای خدا این چه زندگیایه ما داریم آخههه!!
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_99
با خنده گفت:
_شنیدم چی گفتی ها..
_زهرمار نخند.. خب گفتم که بشنوی..
رفتم توی دستشویی و در رو محکم بستم. صدای خنده اش بلند شد.. چشمم به خودم توی آینه که افتاد خودمم خندهم گرفت..
موهام رو خرگوشی دیشب بالا بسته بودم. یک بلوز و شلوار صورتی جیغ که روش عکس یک خرس داشت تنم بود.. خودم رو در حال جیغ زدن تصور کردم.. خدایی کرکرخنده میشد. شبیه این بچه های ۵ ساله که هی بالا و پایین می پرن و جیغ می زنن..
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم خندیدم.. کارام رو کردم. سریع از دستشویی اومدم بیرون.
پشت به من روی تخت نشسته بود و با تلفن حرف میزد..
_قربونت برم الهی..
_ -------
_خیله خب کم زبون بریز همینطوری دل مارو بردی کوچولو..
_ -------
_باران مگه دستم بهت نرسه..
_ -------
_دیوونه اگه گوشی رو بگیرن پدرت رو در میارن...
اشک توی چشمام جمع شد.. باکی داشت اینطوری حرف میزد. باران کی بود دیگه؟ ای خدا چرا باید اینطوری بشه آخه؟ از چیزی که می ترسیدم داشت جلوی چشمهام اتفاق می افتاد..
_خیله خب برو وروجک این گوشی رو هم خاموش کن..
_ ------
_یعنی یه داداش جونــــم میگی خرم می کنی دیگه..
_ -------
_باشه قربونت برم الان راه می افتیم. قبل شما فرودگاهیم..
_ --------
_ فدات خداحافظ..
خاک برسرم داشت با خواهرش حرف میزد.. صبر کن ببینم اصلا مگه بنیامین خواهر داشت؟ چرا چیزی نگفته بود؟
با تکون دادن دست هاش جلوی صورتم به خودم اومدم.
_کجایی؟؟
سری فکری که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم..
_تو مگه خواهرم داری؟
_آره یدونه.. یکی از خودت زلزله تر.. حالا بذار ببینیش عاشقش میشی...
_آها..
_نیم ساعت دیگه پایین منتظرتم.
سری تکون دادم و رفتم بیرون جلوی کمد ایستادم. دوست داشتم توی نگاه اول خوشگل به نظر بیام. یه شلوار جذب لی سرمه ای پوشیدم با مانتو جلو باز سفید_سرمهای که کوتاهیش تا بالای زانو بود و از پشت تا ساق پام..
یه شال سورمهای هم شل انداختم و یکم موهام رو کج زدم....
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_100
رژ کم رنگ کالباسی و ریمل زدم. کفش سفید و کیف ستش رو هم گرفتم..
ای جان چه جیگری!! بخورمت جیگر!! بنیامین بخورتت..
هیییی خاک بر سرم. یه دونه زدم توی صورتم تا این افکار خاکبرسری از سرم بپره..
به ساعت نگاه کردم. یا خدا کی ۴۵ دقیقه گذشت؟ بدو بدو از پله ها رفتم پایین و بعد بستن در خونه سریع سوار ماشین شدم. نگاه کوتاهی به من انداخت. برق رضایت رو توی چشمهاش خوندم. ولی بی شعور خیلی عادی ماشین رو راه انداخت..
کلاً به خر گفته زکی داداش..
داشتم از خواب کور میشدم.. هوا هنوز تاریک بود. ساعت ۷ هواپیماشون مینشست.. راس یک ربع به ۷ رسیدیم فرودگاه. یه دسته گل بزرگ هم گرفته بودیم.. البته این وقت صبح فقط کله پزی ها باز بودن. منتها با کلی گشتن از یه گل فروشی که تازه باز کرده بود گرفتیم.
منتظر بودیم که هواپیماشون نشست. بنیامین معلوم بود خیلی خوشحاله.. خوش به حالش که خانواده داشت و انقدر هم خانواده اش رو دوست داشت. بالاخره دیدمشون. یک خانم و یک آقا و یک دختر که تقریباً ۱۷_۱۸ ساله بود.. قیافه بانمکی داشت و قشنگ معلوم بود روسریش رو به زور روی سرش نگهداشته بود..
چشم های درشت قهوه ای و لب های قلوه ای داشت. موهاش هم قهوه ای بود که تهش رو طلایی کرده بود..
مادرش هم یک خانم خوشتیپ بود. پدرش هم انگار اقتدار داشت..
ولی بنیامین شبیه هیچکدوم نبود. خانوادهش تقریبا سبزه بودن، بنیامین سفید بود. اونها تقریباً بور بودن. بنیامین چشم و ابرو مشکی بود..
چه میدونم لابد به عمهای خالهای چیزیش رفته دیگه..
با لبخند اومدن طرفمون. منم لبخندی زدم. دست گل رو به طرفشون گرفتم و گفتم:
_سلام
نویسنده: یاس🌱
هدایت شده از sayeh_rahmati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سایتهای قمار با شما چه میکنند؟؟
توضیح: از هیچ تکنیک و کلک تصویری در شعبده بازی استفاده نمیشود.
طیبه(سایه) رحمتی اولین بانوی شعبده باز بین المللی ایران
قاضی شهر شده عاشق چشمان زنی!
چه کند با دل خود، آن زن اگر اعدامیست!؟
#علی_اصغر_شیری
«لقد طرقتُ علی بابك مُنذ أن کان شجرة»
من بر درت از روزی که درخت بود، کوبیدهام.
#جداریات
هدایت شده از نقاش باشی 🎨
پیش ثبت نام ترم دوم کلاس ها
💟راپید و سیاه قلم
با آموزش نقاشی
یک ترم
برای ثبت نام و دریافت اطلاعات بیشتر
به پی وی زیر مراجعه بفرمایید
@yas2002