eitaa logo
کافه کتاب رهتاب📚☕️
841 دنبال‌کننده
790 عکس
366 ویدیو
4 فایل
﴿اولین‌کآفہ‌کتآب‌ویژه‌ #بانوان‌ دࢪاِصفهان﴾ یہ‌ جاےدِنج‌وآࢪوم😌 مناسب دوࢪهمےهاےخاصِتون😃 مهمانمان‌باشید"یِک‌☕️کتآب‌گࢪم" آدرس‌‌⇩ دهنو•طبقه‌زیرین‌خیریه‌رسول‌اکرمﷺ ⏰پذیراےشما از ساعت۱۶عصرالی۱۹:۳۰شب ☎️تلفن : ۰۹۱۳۵۶۷۹۶۶۵ 🆔️ ادمین کانال : @admin_rahtab
مشاهده در ایتا
دانلود
امشبمون❤️😍
📚 🔆توی چالش امروز بیشترین کتابی که شما ازش نام بردید ...، {رَعــــــــــــــــــــنــــــــــــــــــــا} هست😍 کتآبـے فـوق العـــاده زیـــبآ🌱 بزن روی متن آبی👆 تا بیشتر با این کتاب آشنا بشی☺️ ☕️
📚 گلــــچین کتاب هایی که معرفی کردید🌱 📕کلـــبه عمــو تـــــــام 📕شـــب صـــورتــــــی 📕بـــــاروت خیــــــس 📕قدرت شروع ناقص 📕پنج فــوت فاصـــله 📕کتــــاب شاهــــنامه 📕عـــمـــــار حــلـــــب 📙دختـــــران آفتـــاب 📙عشق و دیگر هیـــچ 📙تولـــــد در توکــــیو 📙رویـــای نیمه شــب ☕️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|🧹🪜🧺|• کآفه‌کتاب تکونی ما هم به پایان رسیدِش! غبار دل‌هامون رو شستیم و گَرد افکارمون رو به نسیم بهاری سپردیم؛🍃 @Caffeerahtab
راستی به نظرت چینش و فضا تغییر نکرده؟!🧐 🦉فکر می‌کنی چرا؟ (🤫درگوشی:به سفره هفت سینی که توی ماه_رمضان چیده بشه چی میگن؟)👇👇👇 💌 https://b2n.ir/f46848
اِمشب🌌👇🏻 قسمت جدید رُمانک!🧵 وَ رونمایی از طرح عیدانه!🐳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇰🇷안녕하십니까 (Annyeong Hasimnikka) ما اِنقدر دیشب گرم برنامه کآفه (که قراره شب ازش براتون تعریف کنم) شدیم که... دیروقت شد و زمان مناسبی برای پست گذاشتن نبود🥲 از همه عزیزان عذرخواهی می‌کنم😍
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•••📖 تنها چیزی که می‌تواند یک شهر را نجات دهد : افزایش تعداد پلیس‌‌ها نیست، بلکه شلوغ شدن کتابخانه هاست ...✨ 👮🏻📚 🌱 @Caffeerahtab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رویای نیمه شب 9⃣قسمت نهم پدر بزرگ داشت با ذره بین، مرواریدها را معاینه می کرد و سر قیمت، چانه می زد. سال ها بود که آن دو برایمان مروارید می آوردند. عطر تندی که به خود می زدند، برایمان آشنا بود. یکی از فروشنده ها برایشان شربت و رطب آورد. پدر بزرگ با اصرار، تخفیف می خواست. بازرگان های هندی می خندیدند و با حرکات قشنگی که به سروگردن و عمامه شان می دادند می گفتند: «نایی نایی.» صبح ها، بازار خلوت بود. هر وقت مشتری نبود، روی الگوهایی که طراحی کرده بودم کار می کردم. یکی از دارالحکومه خبر آورده بود که خانواده حاکم قصد دارند همین روزها، برای خرید به مغازه ما بیایند. می خواستم زیباترین طرح هایم را به آن ها نشان دهم. مطمئن بودم می پسندند. یکی از طرح هایم انگشتری بود که نگینی از الماس داشت. دو اژدهای دهان گشوده آن نگین را به دندان گرفته بودند. این انگشتر، تنها زیبنده دختران و همسر حاکم بود. بازرگانان هندی دینارهایی را که از پدر بزرگ گرفتند، بوسیدند و توی کیسه ای چرمی ریختند. دستها را جلوی صورت روی هم گذاشتندو تعظیم کردند و رفتند. پدر بزرگ با خوش حالی دست هایش را به هم مالید و باز با ذره بین به مرواریدها نگاه کرد. این بار زیر لب آواز هم می خواند. یکی از فروشنده ها که حسابداری هم می کرد، دفتر بزرگش را باز کرد و شرح خرید را نوشت. @Caffeerahtab