eitaa logo
کافه کتاب رهتاب📚☕️
859 دنبال‌کننده
790 عکس
366 ویدیو
4 فایل
﴿اولین‌کآفہ‌کتآب‌ویژه‌ #بانوان‌ دࢪاِصفهان﴾ یہ‌ جاےدِنج‌وآࢪوم😌 مناسب دوࢪهمےهاےخاصِتون😃 مهمانمان‌باشید"یِک‌☕️کتآب‌گࢪم" آدرس‌‌⇩ دهنو•طبقه‌زیرین‌خیریه‌رسول‌اکرمﷺ ⏰پذیراےشما از ساعت۱۶عصرالی۱۹:۳۰شب ☎️تلفن : ۰۹۱۳۵۶۷۹۶۶۵ 🆔️ ادمین کانال : @admin_rahtab
مشاهده در ایتا
دانلود
●|🧨📩📌 |● به نظرتون «۳۰» نماد چالشمونه یا چی؟ مِن‌بَعد اِنتخاب هَمیشگی شُما رهتابی هاست😍 دو بار در ماه🗓 مخاطب چالش ما باشید...؛ به این شکل که «۳۰» صفحه کتاب منتخب رو طی دو هفته مطالعه می کنید👓 وَ «یک جمله ناب و دوست داشتنی» از اون قسمت کتاب رو با دوستان رهتابی خودتون به اشتراک میزارید...؛🖇 جملات‌برتر‌ میتونن‌ازهدایا‌وتَخفیفات‌ِویژه‌کافه‌رَهتاب‌ بَهره‌بِبَرَند...:)🎁 بِ‌همین‌راحَتی...🔖 بِ‌همین‌خوشمزگی...😋 @Caffeerahtab
📚 💛🌻...داستانِ «دختری اهل سنت» در سیستان و بلوچستان به نام حکیمه خاتون است که «عاشق پسری از شیعیان» به نام رسول هدایت می‌شود؛ این کتاب داستان کشمکش‌های این دختر و پسر برای رسیدن به هم در «بستری از اتفاقات جذاب» است که خواننده را با خود همراه می‌کند. داستان با گفت‌و‌گوی عبدالحمید، عموی حکیمه با حکیمه آغاز می‌شود که برای او توضیح می‌دهد...: «این خواستگاری عجیب نیست اما ممکن است مشکلاتی پیش بیاورد...!» 🌹🌱 ☕️
●|📋📊📌|● ...اَول هفته‌مون رو با برنامه ریزی خَفَن برای کآفه شروع کردیم✨🌱🤍...؛ 🍬طرح هایی که قراره خیلی خیلی زود به کُرسی عَمَل بشینن، 🍬🍬و طرح هایی که روی مِدارِ اِجرا هستن و عکسشون رو اون بالا مشاهده می‌کنید...🙄؛ با کتاب جذآب «دخترانه های در گوشی» ✓✓ با کتاب پر از هیجان «فرشته ای در برهوت» ⚠️که البته فقط تا فردا فرصت داره:)...؛ ✓✓✓ و سومین کتآب که رویداد مرتبط باهاش رو از پیام سنجاق شده کانال می‌تونید ببینید...🖇:)
📚 اَزشَ‍ـــــــــــــ🌃ــــــــب‌هِنگامـــــ✨ سَـــــــــــــــــــــلام به‌اُمیدحالِ‌خوب...:) بدون معطلی بریم سراغ برنامه جذاب امشب😍 اَلبته قبل از اون مژده معرفی کتاب جدید رو بهتون بدم...؛ «که فردا فرصت نآبی برای معرفیشه💎»
کِتآب مُنتَخَب بَهمَن مآه❄️ امروز رونمایی میشه🔖⏰ هَمرآهمون بآش🍓...:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●|🛫🪁🏙|● _ بیست سال با تئوریام کنفرانس دادم و برام دست زدن. و امروز «هروه» خلاف اون حرفا رو ثابت می‌کنه و براش همون قدر دست می‌زنن...؛ +«حضار» کارشون دست زدنه...، این تویی که باید بدونی زندگی‌ت رو داری وقف اثبات چی می‌کنی...؛ @Caffeerahtab
یک‌دقیقه‌و‌سی‌ثانیه‌کتاب✨ هی مِن مِن کرد بعد از امبروژا پرسید: «چند تا انجیل داریم؟ امبروژا :گفت خب یه چند تایی هست. اما من چیز زیادی در این باره نمیدونم.» رو به اون آقا گفتم: «خب، ظاهراً شما از اولین مستندات دینتون چیزی نمیدونید، عیبی نداره حالا بگید نظر همون انجیلی که شما میشناسید درباره تقسیم بندی خوب و بد چیه؟» این رو خودم هم نمیدونستم. اما مطمئن بودم اونا هم انجیل رو نخونده ان. اصلاً اونجا از این خبرا نیست که کسی انجیل بخونه فقط گهگاه پدر روحانی انجیل رو توی دستش میگیره که باهاش عکس بندازه یعنی حقیقتش خودحضرت عیسی هم از این انجیلی که اینا دارن خبرنداره اما اگه میگفت حالا تو بگو. من میگفتم که باید از قرآن خبر داشته باشم که دارم تازه پنج تا انجیل متفاوت رو چطور و با کدوم معیار بایدمقایسه کرد؟ خلاصه همین جوری نگاهم کرد و هیچی دیگه نگفت من :گفتم به نظر میرسه شما نمیدونید. من فکر میکنم بد نیست اول با دین خودتون آشنا بشید بعد قصد کنید اسلام رو با مسیحیت مقایسه کنید بحث تموم شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درست زمانی که نسیم ملایم ابرهای سفید رو در پهنهٔ آبی رنگ فلک جابه‌جا می‌کنه...،🌟 دلتنگ نوشیدنی های گرم و دلنشین کافه‌مون نمیشی؟! ☕️با امروز همراه باش؛👆 📆راستی امروز ۳۰امه؟ انگار خبراییه...! ‌→⁠_⁠→⁩
✨یک‌دقیقه‌و‌سی‌ثانیه‌کتاب✨ خیلی خوشحال،منتظر شروع گفتگو بودم که خانم دکتر،در حالی که با دست به سر تا پای من و حجابم اشاره می‌کرد،گفت: «تو همینجوری می‌خوای بیای توی دانشگاه؟» انتظار همه جور حرفی رو داشتم به جز همین یکی رو! اما...خب،نیازی به از قبل فکر کردن نبود. جوابش خیلی واضح بود. گفتم:« البته!» تلفن رو برداشت و زنگ زد به یه نفر دیگه که اون موقع نمی‌دونستم کیه. آقایی که قیافش اصلاً شبیه فرانسویا نبود، اما ژست و اداهاش چرا، اومد توی اتاق. بعدها فهمیدم اون آقا، که معاون رئیس اون لابراتوار بود، خودش یک مسلمونه مراکشیه؛ از اون افرادی که اصرار دارند از خود اروپایی‌ها هم اروپایی‌تر رفتار کنند! آقاهه یه نگاهی کرد به خانم استاد و با هم از اتاق رفتن بیرون؛ استاد اومد تو. بدون اینکه بخواد چیزی درباره من بدونه، گفت:« فکر نمی‌کنم بتونیم با هم کار کنیم؛ به خصوص که تو هم می‌خوای اینجوری بیای دانشگاه... غیر ممکنه... اون هم توی انسم!» توی سرم، که تا چند دقیقه قبل پر از ولوله و هیاهوی حرفای جورواجور بود، یهو ساکت شد؛ اما صدای فریاد و اعتراض دلم رو می‌شنیدم. بلند شدم. خیلی سخت بود؛ولی دوباره بهش لبخند زدم. گفتم:«ترجیح میدم عقایدم رو حفظ کنم تا مدرک دکتری انسم رو داشته باشم.» گفت:«هر طور می‌خوای!» توی قطار، موقع برگشتن به شهر خودم، به این فکر می‌کردم که میزان دانش و توانمندی علمی‌ام چققققققققدر توی این کشور مهمه... و خب البته اینکه موهام دیده بشه مهم‌تره! نمی‌دونم چرا بغض کرده بودم. به خودم گفتم: «چه‌ته؟ اگه حرفی رو که زدی قبول نداشتی و همینجوری یه چیزی پروندی که بیخود کردی دروغ گفتی؛ اما اگه قبول داری، بیخود ناراحتی. تو بودی و استاد. اما خدا هم بود. انشاالله که هرچی هست خیره.»
زود بزن روی اولین هشتگ👆🏻👆🏻👆🏻 کِتاب این‌بآر چالش‌مون خیلی جذآبه😍 یه بخششو بخون! مادر حس کرد که تمام تنش گُر گرفته است و می‌سوزد. مانده بود که چه بگوید. دکتر منتظر بود تا مادر تصمیم بگیرد. مادر سرش را بلند کرد و گفت:« آقای دکتر! همان خدایی که این درد را به این بچه داده، خودش هم می‌تواند این درد را از او بگیرد. خدا می‌داند می‌داند که من نمی‌توانم بچه فلج را نگه دارم، من... من امضا نمی‌کنم.»دکتر جا خورد، ابرو در هم کشید و با پرخاش گفت:«خودتان می‌دانید، ولی اگر این بچه را از بیمارستان ببرید، توی پرونده‌اش می‌نویسم که هیچ بیمارستانی قبولش نکند.» چشم‌های مادر داغ شده بود و اشک می‌خواست سرریز کند. دلش می‌خواست بنشیند روی زمین. گفت:« هرچه می‌خواهید بنویسید اینطور که شما که شما فکر می‌کنید نیست، ما بی صاحب نیستیم.» و بچه را از روی تخت برداشت و راه افتاد. توی صورت دکتر نگاه نکرد تا اشک‌هایش را نبیند. به خانه که رسید، انگار خسته‌ترین و غمگین‌ترین مادر عالم بود. رختخواب محمد را آورد و رو به قبله انداخت. صورت محمد را بوسید و آرام خواباندش.
اِمروز داشتیم قسمت های آخر کتاب منتخب این‌بار رو می‌خوندیم... به این جمله رسیدیم 💎📖؛
●|📚🖇✨|● یک اسب‌سوار سراپا سفید را می‌دید که با صورتی که مثل مهتاب درخشان✨، دورِ جانماز می‌گردد.📿تمام وجودش پر از حرارت شد، دلهره به جانش افتاد. بی‌اختیار بلند شد، ایستاد و گفت: «یا رسول‌الله!🕊من بچه‌ام را از شما می‌خواهم، ولی سالم. اگر ماندنی است، از خدا بخواه بچه‌ام را صحیح و سالم به من برگرداند.» به خودش که آمد، تنها ردی از بوی عطر اسب‌سوار باقی مانده بود.🍃 @Caffeerahtab