🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۴۵ و ۴۶
- حسين ! بس كن تو رو به خدا! نميخواد براي من منبر بري و درس اخلاق بدي ...از گل نازكتره !
چشم از پنجره برميگيرد،
اشكهايش را پاك ميكند، ليوان آب را ميان دستان ميفشرد، تنها جرعهاي آب تا بغضش را فرو دهد
ناگاه صداي آشنايي درگوشش ميپيچد
باعجله به طرف پنجره رفته بيرون را نگاه ميكند...
حسين در نظرش مجسم ميشود،
با لباس سپاهي ، چفيه به گردن لبخندي به لب دارد و چشم به پنجره دوخته است :
- سلام ... زن داداش . اومدم خداحافظي
چشمان زهره از تعجب گرد ميشود.
دهانش باز ميماند. چشم هايش را ميمالد و دوباره به آن جا نگاه ميكند ولي اينبار حسين را نميبيند
خاطرهاي زنده ميشود،
خاطرهی آن آخرين وداع ...
علی - حسين ! اون از جنگ كردستان ... اينم از جنگ عراق ! آخه پسر ! آمد و جنگ ساليان سال طول كشيد تو هم بايد تا ابد تو جبهه ها باشي ؟ حالا ديگه زن و بچه داري...عيالواري ... ديگه بسه
حسين تنها لبخند ميزد،
ديگراز آن بحثهای گذشته خبري نبود، شوقي در ديدگانش موج ميزد و آرامش بر او حاكم بود. صورتش نورانیتر شده بود.
علی - آخه حسين ! بابامونو كه ساواكيها كُشتن ... نديدي مادر چه بدبختي ها كشيد تا ما رو بزرگ كرد. مادر چه خيري ديد! ما دِينمونو به انقلاب ادا كرديم ...
حسين همچنان سكوت اختيار كرده بود، سكوتي كه هزاران سخن در جوف خود پنهان داشت.
گويي سخنان علي را نميشنود،
گويي گوش به آوايي ديگر سپرده ،
به آوايي دلنشين تر...
روي نيمكت چوبي پشت به محوطهی چمن دانشكده نشسته است
دست بر لبه و چوبهای نيمكت ميكِشد:
«چقدر حسين روي اين نيمكت مينشست و با دوستاش و همكلاسیهاش بحث ميكرد...»
حسين را هميشه در آن گوشه از دانشكده ميديد، دانشجويان پيرامون حسين جمع ميشدند و او با شور و حالي انقلابي برايشان سخن ميراند
ليلا هر وقت از آن جا ميگذشت،
دوست داشت در جمع مشتاقان باشد و به صحبتهاي او گوش فرادهد، صحبتهاي پُر حرارتي كه ديگران را مجذوب خويش ساخته بود
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۴۷ و ۴۸
حسين در نظر او مظهري از تلاش و غيرت بود
ازدواج او با حسين مواجه شد
با تعطيلي دانشگاهها و شروع انقلاب فرهنگي
مدتي نگذشت كه حسين به جمع بسيجيان پيوست
و بعدها به عضويت سپاه درآمد
و او در انتظار تولد نوزاد خانهنشيني اختيار كرد
آه ميكشد و به آسمان پيدا در لابلاي درختان چشم ميدوزد:
«حسين ! كجايي كه نيمكت هم جاي خالي تو رو احساس ميكنه ...
متروك و بيكس مونده ...
احساس تنهايي ميكنه ...
حسين ! اينجا خيلي بي سر و صداشده ... حتي پرنده هم پر نميزنه
حركت شاخ و برگ درختان هم مُرده ...
نسيمي هم نميوزه تا لااقل صدات رو به گوش برسونه ...
حسين !
حسين !
باورم نميشه كه ديگه برنميگردي ،
دانشگاه بدون تو ديگه صفايي نداره »
سرش را به لبهی نيمكت ميگذارد و شروع به گريه ميكند ميخواهد در آن گوشهی دنج و خلوت زار بزند،
فرياد بكشد ...
نام حسين همراه ناله از دهانش خارج ميشود
گريهاش شدت ميگيرد. عنان از كف ميدهد.
در اين حال غرق بود
كه صداي مردي او را از گريه كردن بازميدارد
سر از لبهی نيمكت برميدارد.
آن سوی نيمكت مردي را ميبيند بلند بالا با تهريش و كاكُلي سفيد افشان بر پيشاني
مرد سامسونت را روي نيمكت ميگذارد. چشمهاي خرمايياش از پشت عينك به او دوخته ميشود:
- خانم ببخشيد! مثل اينكه حالتون خوب نيست ... مشكلي پيش آمده ؟
ليلا لحظاتي مات و مبهوت به او مينگرد
دستپاچه صورت خيسش را با لبهی چادر پاك كرده ، بريده بريده ميگويد:
- نه! مهم نيست
مرد عينك را روي بيني جابه جا ميكند و ميگويد:
- ببخشيد خانم ! قصد من فضولي نبود، راستش روي نيمكت پشت آن درخت نشسته بودم كه صداي گريه شما رو شنيدم ... متأثر شدم ، جسارت كرده و مزاحم شما شدم
ليلا باعجله بلند ميشود. چادر بر سرش جابه جا ميكند و با دستپاچگي ميگويد:
- خيلي ببخشيد من هم شما رو ناراحت كردم
مكث ميكند، اين پا و آن پا ميكند نميداند ديگر چه بگويد سرش را پايين انداخته خداحافظي ميكند و به سرعت از آنجا دور ميشود
بعد از ماهها دوري از دانشگاه وارد كلاس ميشود. ديدن صندليها، تخته و ميز استاد و ياد روزهاي خوش گذشته ، گرمي مطبوعي در تار و پود وجودش ميدواند
براي لحظه اي احساس ميكند،
همان دختر چند سال پيش است كه تازه قدم به دانشگاه گذاشته بود. حتي براي لحظهاي فراموش ميكند كه ازدواج كرده، بچهاي دارد و حسينش هم شهيد شده است، روي صندلي مينشيند و با سرانگشت ضربه هايي ملايم بر دسته ميكوبد
غرق در رؤيا ميشود،
و نگاهش از خلال پنجره به آسمان پرواز ميكند
با ورود استاد، همهمهی دانشجويان آرام ميشود
ليلا چشم از آسمان برگرفته ،
به استاد مينگرد، يكباره با ديدن او يكه ميخورد،
چشمانش از تعجب گِرد ميشود:
«باور نميكنم !
پس او... اون آقاهه ...»
استاد سامسونت را روي ميز ميگذارد،
رو به دانشجويان كرده. دو دستش را درهم قلاب ميكند
و بالبخندي كه به صورتش نقش بسته ، ميگويد:
«دوستان عزيز!
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🍃🌹 زمانی که سید مجتبی تازه شهید شده بود، پدر یکی از شهدا آمده بود و دنبال شهید علمدار میگشت. گفت: «من چند وقت پیش در خواب دیدم جنازهای را دارند میبرند. گفتم: این جنازه کیه؟ یکی از تشییع کنندگان گفت: این شهید علمدار ساری است که یکی از دوازده سرباز آقا امام زمان(عج) بود.امام زمان (عج) دوازده تا سرباز مخلص در مازندران داشت که یکی علمدار بود که شهید شد. یازده تای دیگرش هنوز هستند. گفت: اتفاقاً خود امام زمان هم تشریف آوردند که با دست خودشان شهید را داخل قبر بگذارند.»
🍃🌹علاوه بر این چندین بیمار از طریق شهید شفا پیدا کردهاند. مثلاً دختر دانشجویی از تبریز خودش میگفت: من سرطان داشتم و دکترها ناامید شده بودند و ساعت مرگم را تعیین کردند. یکی از بچههای مازندران در خوابگاه دانشگاه تبریز بود. عکس شهید علمدار را داشت. به من گفت: این شهیدی است که جدش خیلی معجزه دارد. اگر توسل به جدش بگیری حتماً شفا میگیری. من آن شب و چند مدت بعد هم، پشت سر هم خواب شهید علمدار را دیدم که میگفت: من برای تو جور میکنم که با دانشجویان بیایی شلمچه. وقتی برگشتی، شفا میگیری و همین هم شد.
🍃🌹خیلی از این موارد پیش آمد. یکی خانم تهرانی بود که سرطان داشت و دکترها هم جوابش کرده بودند. تعریف میکرد که من تازه از تهران به ساری آمده بودم. شوهرم کارمند یکی از ادارات بود. سر قبر شهید آمدم و به جدش توسل کردم. در خواب شهید را دیدم که گفت تو سه روز دیگر شفا میگیری و همین هم شد و او هم یکی از مریدهای خاص شهید علمدار شده و الآن هم پس از ۴ سال راحت زندگی میکند.
شهید سید مجتبی علمدار
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #کرامات_عنایات_توجه_شهدا
💫 پیام آسمانی ها به زمینی ها
بشنوید؛
ما شما را فراموش نکردیم....
🌷 شهید سید مجتبی علمدار
💖 کانال توسل به شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#کرامات_شهدا
#توسل_به_شهدا
#پیام_شما
بِسمِرَبِالشُهدآ♥️
🌼 تاحالا شده شهدا دست شما رو هم بگیرند؟
🌼 تا حالا شده گره از کارتون باز کنند؟
🌹کرامات و معجزه هایی که از شهدا دیدید وگرفتید به آیدی خادمان کانال ارسال بفرمایید تا به مرور در کانال قرار بگیرد🌹
https://eitaa.com/R_keshavarz_sh
https://eitaa.com/K_khaleghiBorna
#کرامات_شهدا
#پیام_شما
سلام این شهید علمدار همسایه ما و دوست صمیمی همسرم بوده آقای ......
استان مازندران شهر ساری
هروقت ازش خواسته ای داشتم براش صدتا صلوات نظر کردم حاجت مو داده بازم از همه التماس دعا دارم
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🕊
🌹 🕊
🕊 🌹 🕊
🌹 🕊 🌹 🕊
🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹
🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹
دوشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۱۴
8⃣2⃣بیست و هشتمين روز چله
🦋 اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
💫 السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران یا امامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
🦋 بـه رســـمِ ادب ســـلام بـه اربـــاب و ســـالارِ شیعیـــان...
💫اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
🦋 به نیت حاجت روایی همه اعضای محترم کانال
💫 ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮّﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮّﺣﯿﻢ
سبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ ياکاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَارحِم ضَعفی وَقِلَـّةَ حيلَتی وَارزُقنی حَيثَ لااَحتَسِب يارَبَّ العالَمين
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
💖 کانال توسل به شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
💚 بسم الله الرحمن الرحیم 💚
بیست و سومین 3⃣2⃣ دوره چله توسل و هدیه صلوات بر شهدا 🕊️🌷🕊
❤️ دوشنبه ۱۴ اسفند۱۴۰۲❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐 «بیست و هشتمین » روز چله صلوات ،زیارت عاشورا و توسل به شهدا 💐
🌷 #نجف_قلی_رفیعی 🌷
💠 لبیک حق : ۲۲ سالگی
💠مزار: گلزار شهدای مرودشت،فارس
💠 معرف : منتظر المهدی عجل الله فرجه الشریف
🌹(به نیت اعضای کانال و گروه مدنظر معرف و خواهرزاده شهید والامقام)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
💫 شهید والامقام نجف قلی رفیعی🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۰/۲/۲
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۳
محل شهادت:جفیر
🦋شهید نجف قلی رفیعی در تاریخ " ۲ اردیبهشت ماه ۱۳۴۰" در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود.
پدر بزرگوارشان خانِ منطقه بوده، شهید قلی زاده جزو فرزندان بزرگان اون منطقه بوده اما نسبت به خانزادگیشان بسیار با تواضع و مهربان بودند.
پدر و مادر علی الخصوص مادر را خیلی دوست داشته،خیلی هوای خواهر،برادرهایش را داشته و در کشاورزی به پدرشان بسیار کمک میکردند.
🍃🌹شهید قلی زاده بعد از سربازی وارد سپاه میشود،داخل سپاه به ایشان پیشنهاد داده میشود که به عنوان کادر حفاظتی امام جمعه باشد اما شهید قبول نمیکنند؛ و از نظرشون رفتن به خط مقدم و لب مرز برایشان بهتر است چون آنجا بیشتر بهشون نیازمندند...✨🌹
در بندر انزلی و شمال کشور در نیروی دریایی آموزش دیدهاند.
و سرانجام در عملیات خیبر سال ۱۳۶۲ به شهادت رسیدند.🥀🍂
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »