#سلام_بر_ابراهیم 🕊
#قسمت111
زيارت
سال اول جنگ بود. به همراه بچههای گروه اندرزگو به يكی از ارتفاعات
در شــمال منطقه گيلانغرب رفتيم. صبح زود بود. ما بر فراز يكی از تپههای
مشرف به مرز قرار گرفتيم. پاسگاه مرزی در دست عراقيها بود. خودروهای
عراقی به راحتی در جادههای اطراف آن تردد میكردند.
ابراهيم كتابچه دعا را باز كرد. به همراه بچهها زيارت عاشورا خوانديم. بعد
از آن در حالی كه با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه ميكردم گفتم:
ابــرام جون اين جاده مرزی رو ببيــن. عراقيها راحت تردد ميكنند. بعد با
حسرت گفتم: يعنی ميشه يه روز مردم ما راحت از اين جادهها عبور كنند و
به شهرهای خودشون برن!
ابراهيم انگار حواســش به حرفهای من نبود. با نگاهش دوردســتها را
ميديــد! لبخندی زد و گفت: چی ميگــی! روزی ميياد كه از همين جاده،
مردم ما دستهدسته به كربال سفر ميكنند!
در مســير برگشت از بچهها پرسيدم: اســم اين پاسگاه مرزی رو ميدونيد؟
يكی از بچهها گفت: 《مرز خسروي》
بيست سال بعد به كربلا رفتيم. نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان كه ابراهيم
بر فراز آن زيارت عاشورا خوانده بود!
گوئی ابراهيم را ميديدم كه ما را بدرقه ميكرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مرزی خسروی قرار داشت.....
راوی:جبار ستوده، مهدی فریدوند
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜
●➼┅═❧═┅┅───┄
با #کانال_کمیل همراه باشید 🌹
⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱
@canale_komail