#سلام_بر_ابراهیم 🕊
#قسمت133
سلاح كمری
ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسی رفتن خوب نيست!
پيرزن گفت: اگر ميتوانستم خودم بازش ميكردم. بعد رفت و پيچگوشتی
آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم.
َدر گنجه كه باز شــد اســلحه كمری داخل يك پارچه سفيد روی وسائل
مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم.
موقع خداحافظی ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردی!؟
پيرزن جواب داد: ســرباز اسلام دروغ نميگه. شما با اين چهره نورانی مگه
ميشه دروغ بگيد!
از آنجــا راه افتاديم. آمديم به ســمت تهران. در مســير كمربندی اصفهان
چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه
آقائی فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلی هم تو عملياتها كمكمون ميكرد.
گفت: آقاي مداح رو ميگی؟ گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان،
الان هم شايد اينجا باشه.
ُ گفت: خب بريم ديدنش.
رفتيم جلوی پادگان. ماشــين را پارك كردم. ابراهيم پياده شــد. به سمت
دژبانی رفت و پرسيد: سلام، آقای مداح اينجا هستند؟
دژبــان نگاهی به ابراهيم كرد. ســرتا پای ابراهيم را برانــداز نمود؛ مردی با
ُ شلوار كردی و پيراهن بلند و چهرهای ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته!
مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوی ما از رفقای آقای مداح هســتيم و از جبهه
آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم.
دژبان تماس گرفت و ما را معرفی كرد. دقايقی بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهی
به سمت درب ورودی آمد. سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل
كرد و بوســيد. با من هم روبوسی كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهی برد.
بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامی داخل جلسه بودند.
راوی: امیر منجر
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜
●➼┅═❧═┅┅───┄
با #کانال_کمیل همراه باشید 🌹
⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱
@canale_komail