#سلام_بر_ابراهیم 🕊
#قسمت174
عمليات زينالعابدين (علیه السلام)
آذر ماه 1361 بود. معمولاً هر جا كه ابراهيم ميرفت با روی باز از او استقبال ميكردند.
بسياری از فرماندهان، دلاوری و شجاعتهای ابراهيم را شنيده بودند.
يكبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولانی شد.
بچهها برای حركت آماده شدند. وقتی برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودی؟!
گفتم: يكی از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره.
برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادی.
يكدفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟!
گفتم: آره، چطور مگه؟!
همينطور كه به حركت ماشــين نگاه ميكرد گفــت: اينكه از قديميهای
ُ جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصی گفتم: خب ديگه، بچه محل
ماست.
بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا برای بچهها صحبت كنه.
مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چی ميشــه.
روز بعــد برای ديدن ابراهيم به مقــر اطلاعات عمليات رفتم. پس از حال و
احوالپرسی و كمی صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت
كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم.
در مسير به يك آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد ميشديم،گیر میکردیم....
راوی:جواد مجلسی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜
●➼┅═❧═┅┅───┄
با #کانال_کمیل همراه باشید 🌹
⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱
@canale_komail