#سلام_بر_ابراهیم 🕊
#قسمت7
پهلوان:
حسين طحامی(کشتيگير قهرمان جهان) به زورخانه ما آمده بود و با بچه ها ورزش ميکرد.
هر چند مدتی بود که ســيد به مســابقات قهرمانی نميرفت، اما هنوز بدنی بســيار ورزيده و قوی داشــت. بعد از پايان ورزش رو کرد به حاج حســن و گفت: حاجی، کسی هست با من کشتی بگيره؟
حاج حســن نگاهی به بچه ها کرد و گفت: ابراهيم، بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود.
ً در کشتی پهلوانی، حريفی که زمين بخورد، يا خاک شود ميبازد.
معموال
کشتي شــروع شد. همه ما تماشــا ميکرديم. مدتی طولانی دو کشتی گير درگير بودند. اما هيچکدام زمين نخوردند.
فشار زيادی به هر دو نفرشان آمد، اما هيچکدام نتوانست حريفش را مغلوب كند، اين کشتی پيروز نداشت.
بعد از کشتی سيد حسين بلندبلند ميگفت: بارک اهلل، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوون!
ورزش تمام شده بود. حاج حسن خيره خيره به صورت ابراهيم نگاه ميکرد.
ابراهيم آمد جلو و باتعجب گفت: چيزی شده حاجی!؟
حاج حســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قديمی های اين تهرون، دو تا پهلوون بودند به نامهای حاج سيد حسن رزاّز و حاج صادق بلور فروش، اونها خيلی با هم دوست و رفيق بودند.
توی کشــتی هم هيچکس حريفشــان نبــود. اما مهمتر از همــه اين بود که بنده های خالصی برای خدا بودند.
هميشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آيه قرآن و يه روضه مختصر و با چشمان اشــک آلود برای آقا اباعبدالله شروع ميکردند. نََفس گرم حاج محمد صادق و حاج سيد حسن، مريض شفا ميداد.
بعــد ادامه داد: ابراهيم، من تو رو يه پهلوون ميدونم مثل اونها! ابراهيم هم لبخندی زد و گفت: نه حاجی ما کجا و اونها کجا.
بعضــی از بچه ها از اينکه حاج حســن اينطور از ابراهيــم تعريف ميکرد، ناراحت شدند.
فردای آن روز پنج پهلوان از يکی از زورخانه های تهران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچه های ما کشتی بگيرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعداز ورزش کشتی ها شروع شد.
چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچه های ما بردند، دو تا هم آنها. اما در کشتی آخركمی شلوغ کاری شد!
آنها سر حاج حسن داد ميزدند. حاج حسن هم خيلی ناراحت شده بود.
من دقت کردم و ديدم کشــتي بعدی بين ابراهيم و يکی از بچه های مهمان اســت. آنها هم که ابراهيم را خوب ميشناختند مطمئن بودند که ميبازند.
برای همين شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصير را بيندازند گردن داور!
همه عصبانی بودند. چند لحظه ای نگذشــت که ابراهيم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشــت با همه بچه های مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت.
راوی:حسین الله کرم
زنـدگی نامه شهید ابراهیم هادی 💜
●➼┅═❧═┅┅───┄
با #کانال_کمیل همراه باشید 🌹
⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱
@canale_komail
#زندگینامه_شهید_طهرانی_مقدم🕊
#قسمت7
▪️بر من لباس نوکری ام را کفن کنید/ نوکر بهشت هم برود، باز نوکر است
▫️حسن طهرانی مقدم در بخشی از وصیت نامه خود بر لزوم اقامه عزا برای سید و سالار شهیدان حضرت حسین بن علی(ع) تأکید کرده و اورده است که: «هر وقت به یاد من افتادید برای شادیم یاد و ذکر اهل بیت (ع) و ذکر مصیبت آقا #اباعبدالله و ائمه اطهار(ع) نمائید.»
▫️در میان وسایل شخصی شهید طهرانی مقدم، خانواده ایشان دستمال مشکی پیدا کردند که این شهید بزرگوار با الصاق کاغذی بر روی آن خواسته بودند که این دستمال همراه ایشان دفن شده و در قبرشان قرار گیرد. این دستمال اشک مربوط به عزاداری های ایشان در مراسم عزای #محرم بوده است.
▫️بر روی کاغذی که روی این پارچه قرار داشت با دستخط شهید نوشته شده بود: «عنایت فرموده و این دستمال مشکی را در کفن بنده قرار دهید. حسن مقدم».
این دستمال مطابق با وصیتِ حاج حسن در کنار پیکر ایشان به خاک سپرده شد.
زینب طهرانی مقدم، دختر شهید طهرانی مقدم، درباره این دستمال مشکی می گوید:«این دستمال در کمد شخصی ایشان قرار داشت پارچه ای است که پدرم در ایام سوگواری #امام_حسین(ع) با آن اشک چشم های خود را پاک می کرد.»
#شهید_طهرانی_مقدم
#شهیدانه 🕊 🕊
●➼┅═❧═┅┅───┄
با #کانال_کمیل همراه باشید 🌹
⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱
@canale_komail