#سلام_بر_ابراهیم 🕊
#قسمـت103
گمنامی
قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روی دوشش بود. خستگی در
چهرهاش موج ميزد.
صبح، برگه مرخصی را گرفت. بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم
خسته بود و خوشحال.
ميگفت: يك ماه قبل روی ارتفاعات بازیدراز عمليات داشتيم. فقط همين
شــهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او
را بياوريم.
خبر خيلی سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از
ميدان خراسان تشييع با شكوهی برگزار شد.
ميخواستيم چند روزی تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگری در راه
است.
قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
٭٭٭
با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوی مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود.
مشغول صحبت و خنده بوديم.
پيرمردی جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش
را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد.
راوی: مصطفی هرندی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜
●➼┅═❧═┅┅───┄
با #کانال_کمیل همراه باشید 🌹
⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱
@canale_komail