#نفیسه_محمدی
عصای چوبی را میان دستهای چروکیدهاش گرفت و به سختی از روی چهارپایه بلند شد.
ـ نمیخوام برم، اینجا خونه مه، کجا برم؟ سیله دیگه بیاد منو با خودش ببره، من نمیرم، مثل ننه عباس، مثل نسیما، همه توی خونه شون نشستن شما منو بیرون میفرستید؟ خوب گوش بگیرید ببینید چی میگم، سی ساله از اینجا بیرون نرفتم، بلکه بچهام برگرده، حالاهم نمیرم...
عماد به دو سه جوانی که برای بردن پیرزن وارد خانه شده بودند، اشاره کرد که بروند. صدای موج آب هر لحظه نزدیکتر میشد. خطر بیخ گوش روستا بود، اما هیچکس حاضر نبود از خانهاش بیرون برود. آب و غذا کمکم رو به اتمام بود و کمک دیر به دیر میرسید.
سراسر دشت و روستاهای اطراف گرفتار سیل شده بودند و این سه روستا هم چیزی نمانده بود گرفتار شوند. مردم، خودشان دست به کار بودند و با هرچه داشتند، جلوی آب را سد میکردند.
ارتباط زمینی قطع شده بود و همه چشمشان به آسمان بود تا بلکه بچه های سپاه و ارتش کمکی برسانند. پیرزن در اتاق را باز کرد و با عصبانیت، رو به جوانهای روستا گفت: «هرکی از شهر اومد برای کمک بگید من بیام ،کارش دارم، میخوام ببینم چطور شده که کسی به داد ما نمیرسه؟ ما آدم نیستیم؟ ما برای این مملکت خون ندادیم؟ جوون ندادیم؟ قاسم من هفده سالش بود رفت جنگ، هنوزه که برگرده، گناه کردیم توی این بیابون سر خونه زندگی و زمینهامون موندیم؟ ما نون نداریم بخوریم!»
عماد به سمت پیرزن که روسری عربیاش را محکم میکرد، برگشت. با حسی بین غم و محبت نگاهش کرد و آرام گفت: «ننه قاسم! میدونم چی میگی ولی چیکار کنیم؟ همه جا رو سیل برده ما از همه بهتریم الان، آب هنوز به خونههامون نرسیده، همه کمک میخوان، ایشالا میرسه...» و از در رنگ و رو رفتۀ حیاط بیرون رفتند. کوچهها همه پر شده بود از گونیهای خاک، همه نگران و ناراحت، وسایلشان را به بالاترین نقطه خانهها میرساندند تا از آسیب سیل در امان بماند.
در نگاه همه ناامیدی و وحشت موج میزد. انگار قرار نبود این موج سرکش، آرامش پیدا کند و مردم را در غم از دست دادن محصول و دام تنها بگذارد. خشم طبیعت، هر لحظه بیشتر میشد و کودک و پیر و جوان خودشان را بیدفاعتر از هر موجودی میدیدند. زنها مشغول دوخت گونی بودند و جوانها هر چه در توان داشتند برای حفاظت از روستا به کار گرفته بودند. جنگ، جنگی نابرابر بود. دشمن سلاح نداشت و هیچ سلاحی هم برایش کارگر نبود جز همدلی و کمک... .
صدای بالگرد از دور به گوش رسید. یک لحظه گویی خون در رگهای روستا دوید. همه برای جلب توجه نیروهای کمکی روی تل خاک جمع شدند. نگاههای نگران جای خود را به شوق و امید داده بود. بالگرد به سختی روی زمین نشست و چند نفر پیاده شدند.
نگاهشان گرم و با محبت بود. از حال و روز مردم پرسیدند و کوچههای روستا را با دقت بررسی کردند. همانجا فرمانده دستوراتی برای رساندن آذوقه و غذا صادر کرده بود و ساعتی نگذشته غذا و آب رسیده بود. وقتی بالگرد رفت و فرمانده و دوستانش ماندند، قوت و قدرت به بازوهای جوانان روستا برگشت.
«ننه قاسم» با هیاهوی مردم و صدای شادیشان، روسری را محکم کرد و عصا زنان از خانه بیرون رفت. اهالی روستا دور جماعتی حلقه زده بودند و با هیاهو میخندیدند و ذوق میکردند. چشمهایش خوب نمیدید. با خودش فکر کرد چه اتفاقی افتاده؟ هنوز اطراف روستا دریای آب بود و معلوم نبود چه چیزی اینقدر مردم را امیدوار کرده بود. از دور «مریم بیگم» را دید که به سمتش میآید. چهرۀ خندانش از دور مشخص بود.
کنجکاوی نگذاشت تا صبر کند. با صدای بلند پرسید: «چی شده؟ کی اومده ننه؟»
«مریم بیگم» با صدایی که از شوق میلرزید، گفت: «کمک آوردن ننه قاسم! غذا آوردن، چند نفرم برای کمک اومدن، بیا برات غذا آوردم...» پیرزن بیتوجه به غذا راهش را به سوی مردی که روی بلندی ایستاده بود و حرف میزد کج کرد. چشمهای کمسویش را جمع کرد تا بتواند او را بشناسد.
صدایش گرم و مهربان بود. انگار لباس رزم پوشیده بود. چقدر دلش پر میکشید پسر بی نام و نشانش بیاید و همینطور روی این تل خاک بایستد، حرف بزند، بخندد و آرزوی «ننه قاسم» برآورده شود.
پسر بچهای با عجله از کنار پیرزن گذشت. ننه قاسم بلند پرسید: «های بچه این کیه اومده داره حرف میزنه؟»
پسر بچه همانطور که میدوید، داد زد: «قاسم سلیمانیه، با رفیقاش اومدن کمک، دارم میرم عکس بگیرم باهاش...» و دور شد.
پیرزن ایستاد و از دور به فرمانده خیره شد. اشک چشمانش را با روسریاش پاک کرد و زیر لب گفت: «ها قاسم منم اگه بود به سن وسال این بود...» کمی فکر کرد و بعد با لبخند ادامه داد: «خو چه فرقی داره اینم قاسم منه...» قدمهایش را تند کرد و با صدایی لرزان فریاد زد: «خوش اومدی ننه... خوش اومدی قاسم جان... خوش اومدی!»
#حاج_قاسم
@canale_komail