#داستان
🐯ببر خط خطی🐯
خیلی خیلی قبل از این روزها، در یک جنگل بزرگ، ببر خوشحالی زندگی میکرد. ببر همیشه خیلی به خودش افتخار میکرد. او به پنجههای قوی و دندانهای تیزش و به پوست طلایی و بدون خط و لکهاش خیلی افتخار میکرد. ببر از هیچ حیوانی در جنگل نمیترسید به جز بوفالوی آبی. بوفالوی آبی خیلی پر قدرت بود و شاخهای بزرگ و تیزی هم روی سرش داشت.
روزی از روزها ببر جنگل از پشت علفها چیزعجیبی دید. او #بوفالوی_آبی را دید که یک وسیلهی بزرگ چوبی را به کمرش بسته بودند و حیوان کوچکی داشت پشت سر او راه میرفت و ببر فهمید آن وسیلهی چوبی را آن حیوان به بوفالو بسته است. آن حیوان کوچک نه شاخ بزرگی روی سرش داشت و نه پنجهی قویای داشت و نه دندان تیزی. ببر خیلی تعجب کرده بود و همانجا ماند تا عصر شد و حیوان کوچک رفت و بوفالو مشغول استراحت شد.
ببر با احتیاط به #بوفالو نزدیک شد و گفت: «سلام بوفالو چطوری؟ تو داری برای اون حیوون کوچیک کارمیکنی؟ اونکه نه شاخ بزرگی داره نه دندون تیزی داره نه پنجهی قدرتمندی داره و نه پوست طلایی قشنگی داره!» بوفالو خندید و گفت:« اون حیوون کوچیک یک انسانه. اون نیازی به شاخ و پنجه و دندون و #پوست_طلایی نداره چون به جای اونا عقل و فکر داره. تازه خیلی هم مهربونه و من خوشحالم که توی کارای کشاورزی بهش کمک میکنم چون اون هم در عوض به من غذای خوشمزه و جای گرم و نرم میده و از من مراقبت میکنه.»
ببر با خودش فکر کرد اگر عقل و فکر انسان رو بگیرد میتواند بر تمام جنگل فرمانروایی کند و با هیچکس هم مهربانی نمیکند. پس فردای آن روز به سراغ مرد رفت و به او گفت: «اگه عقلت رو به من ندی من همینجا یک لقمهی چپت میکنم!» مرد گفت:« آخه عقل چیزی نیست که من بتونم به تو بدم!» ببر گفت: «حرف نباشه همین که گفتم! »مرد فکری کرد و گفت: باشه پس باید کمی صبر کنی تا من به خونهام برم و عقلم رو بیارم؛ ولی اگه من برم و تو گرسنهات بشه و بزهای من رو بخوری چی؟» ببر گفت: «نه من فعلا گرسنهام نیست.» مرد گفت: «اگه عقلم رو زود پیدا نکنم و کارم طول بکشه و اونوقت تو گرسنه بشی چی؟ آیا اجازه میدی من دمت رو به این درخت کناری ببندم؟» ببر گفت: «باشه اگه این خیالت رو راحت میکنه ببند؛ ولی زودتر برگرد و عقلت رو برام بیار.»
مرد، دم ببر را با طنابی به درخت بست؛ ولی گفت: «راستی ای ببر بزرگ تو که پنجههای قدرتمند و دندان تیز و پوست طلایی قشنگ داری میتونی با این طناب خودت رو سرگرم کنی تا حوصلهات سر نره و من برگردم.» ببر پرسید: «مثلا چطوری خودم رو با یه طناب سرگرم کنم؟» مرد گفت: «مثلا میتونی طناب بازی کنی یا طناب را پرت کنی و دنبالش بدوی و یه عالمه بازی جالب و هیجانانگیز دیگه. »
ببر مشغول بازی با طناب شد و مرد یواشکی بزهایش را به راه انداخت و از آنجا دور شد. ببر که حسابی سرش با طناب بازی گرم بود حواسش پرت شد و فراموش کرد دمش به درخت بسته شده و آنقدر طناب دورش پیچیده شد تا دست و پایش کاملا در طناب گیر افتاد. ببر هرچه مرد را صدا زد مرد پیدایش نشد و حیوانات دیگر هم میترسیدند به او نزدیک شوند و کمکش کنند. دیگر داشت شب میشد و ببر بالاخره آنقدر تقلا کرد و دست و پا زد و دست و پاهایش را فشار داد و فشار داد تا بالاخره توانست خودش را آزاد کند؛ ولی هر چه به اطراف نگاه کرد نه مردی دید و نه بزی دید و فهمید مرد او را فریب داده است و خودش را از این راه نجات داده. ببر به خودش گفت: «اشکالی نداره درسته که عقل رو به دست نیاوردم، ولی هنوز پنجههای قدرتمند و دندان تیز و پوست طلایی و صافی دارم.»
ببر به کنار رودخانه رفت تا کمی آب بخورد و استراحت کند ولی تا به آب نزدیک شد توانست تصویر خودش را در آب رودخانه ببیند و ناگهان از جا پرید! روی پوست طلایی و قشنگش خطهای سیاه طناب افتاده بود و از آن موقع به بعد همیشه خطهای سیاهی روی تنش داشت، اما کمکم به آنها هم عادت کرد و از اینکه پوست طرحدار طلایی زیبایی داشت خوشحال بود.
┅👒---✶---🧢┅┄
✅ کانال کارتونیتو (برنامه کودک، فیلم سینمایی خنده دار، نقاشی، آموزش کاردستی جدید،دانلود کلیپ و آهنگ شاد عاشقانه،انیمیشن زیبا، ایده و ترفند جالب و عجیب کودکانه)
┄┅👒---✶---🧢┅┄
@cartoonito
https://t.me/s/cartoonito2/110
https://rubika.ir/disney_junior
┄┅👒---✶---🧢┅┄
⏩🌹ممنون که کارتون باب اسفنجی و سگهای نگهبان را فوروارد می کنید🌹⏩
💐
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼