eitaa logo
کارتونهای جدید دخترانه پرنسسی عاشقانه باب اسفنجی انمیشن ماشا ومیشا پت ومت تام وجری
1.6هزار دنبال‌کننده
182 عکس
2.3هزار ویدیو
29 فایل
کارتونهای جدید جدید دخترانه با توجه به اینکه ما ایرانی ها کپی رایت را رعایت نمیکنیم کپی برداری از کانال مشکلی نداره و من راضی هستم حتی بدون درج منبع
مشاهده در ایتا
دانلود
🐯ببر خط خطی🐯 خیلی خیلی قبل از این روزها، در یک جنگل بزرگ، ببر خوشحالی زندگی می‌کرد. ببر همیشه خیلی به خودش افتخار می‌کرد. او به پنجه‌های قوی و دندان‌های تیزش و به پوست طلایی و بدون خط و لکه‌اش خیلی افتخار می‌کرد. ببر از هیچ حیوانی در جنگل نمی‌ترسید به جز بوفالوی آبی. بوفالوی آبی خیلی پر قدرت بود و شاخ‌های بزرگ و تیزی هم روی سرش داشت. روزی از روزها ببر جنگل از پشت علف‌ها چیزعجیبی دید. او را دید که یک وسیله‌ی بزرگ چوبی را به کمرش بسته بودند و حیوان کوچکی داشت پشت سر او راه می‌رفت و ببر فهمید آن وسیله‌ی چوبی را آن حیوان به بوفالو بسته است. آن حیوان کوچک نه شاخ بزرگی روی سرش داشت و نه پنجه‌ی قوی‌ای داشت و نه دندان تیزی. ببر خیلی تعجب کرده بود و همان‌جا ماند تا عصر شد و حیوان کوچک رفت و بوفالو مشغول استراحت شد. ببر با احتیاط به نزدیک شد و گفت: «سلام بوفالو چطوری؟ تو داری برای اون حیوون کوچیک کارمی‌کنی؟ اون‌که نه شاخ بزرگی داره نه دندون تیزی داره نه پنجه‌ی قدرتمندی داره و نه پوست طلایی قشنگی داره!» بوفالو خندید و گفت:« اون حیوون کوچیک یک انسانه. اون نیازی به شاخ و پنجه و دندون و نداره چون به جای اونا عقل و فکر داره. تازه خیلی هم مهربونه و من خوشحالم که توی کارای کشاورزی بهش کمک می‌کنم چون اون هم در عوض به من غذای خوشمزه و جای گرم و نرم می‌ده و از من مراقبت می‌کنه.» ببر با خودش فکر کرد اگر عقل و فکر انسان رو بگیرد می‌تواند بر تمام جنگل فرمانروایی کند و با هیچ‌کس هم مهربانی نمی‌کند. پس فردای آن روز به سراغ مرد رفت و به او گفت: «اگه عقلت رو به من ندی من همین‌جا یک لقمه‌ی چپت می‌کنم!» مرد گفت:« آخه عقل چیزی نیست که من بتونم به تو بدم!» ببر گفت: «حرف نباشه همین که گفتم! »مرد فکری کرد و گفت: باشه پس باید کمی صبر کنی تا من به خونه‌ام برم و عقلم رو بیارم؛ ولی اگه من برم و تو گرسنه‌ات بشه و بزهای من رو بخوری چی؟» ببر گفت: «نه من فعلا گرسنه‌ام نیست.» مرد گفت: «اگه عقلم رو زود پیدا نکنم و کارم طول بکشه و اونوقت تو گرسنه بشی چی؟ آیا اجازه می‌دی من دمت رو به این درخت کناری ببندم؟» ببر گفت: «باشه اگه این خیالت رو راحت می‌کنه ببند؛ ولی زودتر برگرد و عقلت رو برام بیار.» مرد، دم ببر را با طنابی به درخت بست؛ ولی گفت: «راستی ای ببر بزرگ تو که پنجه‌های قدرتمند و دندان تیز و پوست طلایی قشنگ داری می‌تونی با این طناب خودت رو سرگرم کنی تا حوصله‌ات سر نره و من برگردم.» ببر پرسید: «مثلا چطوری خودم رو با یه طناب سرگرم کنم؟» مرد گفت: «مثلا می‌تونی طناب بازی کنی یا طناب را پرت کنی و دنبالش بدوی و یه عالمه بازی جالب و هیجان‌انگیز دیگه. » ببر مشغول بازی با طناب شد و مرد یواشکی بزهایش را به راه انداخت و از آنجا دور شد. ببر که حسابی سرش با طناب بازی گرم بود حواسش پرت شد و فراموش کرد دمش به درخت بسته شده و آنقدر طناب دورش پیچیده شد تا دست و پایش کاملا در طناب گیر افتاد. ببر هرچه مرد را صدا زد مرد پیدایش نشد و حیوانات دیگر هم می‌ترسیدند به او نزدیک شوند و کمکش کنند. دیگر داشت شب می‌شد و ببر بالاخره آنقدر تقلا کرد و دست و پا زد و دست و پاهایش را فشار داد و فشار داد تا بالاخره توانست خودش را آزاد کند؛ ولی هر چه به اطراف نگاه کرد نه مردی دید و نه بزی دید و فهمید مرد او را فریب داده است و خودش را از این راه نجات داده. ببر به خودش گفت: «اشکالی نداره درسته که عقل رو به دست نیاوردم، ولی هنوز پنجه‌های قدرتمند و دندان تیز و پوست طلایی و صافی دارم.» ببر به کنار رودخانه رفت تا کمی آب بخورد و استراحت کند ولی تا به آب نزدیک شد توانست تصویر خودش را در آب رودخانه ببیند و ناگهان از جا پرید! روی پوست طلایی و قشنگش خط‌های سیاه طناب افتاده بود و از آن موقع به بعد همیشه خط‌های سیاهی روی تنش داشت، اما کم‌کم به آنها هم عادت کرد و از اینکه پوست طرح‌دار طلایی زیبایی داشت خوشحال بود. ‌‌┅👒---✶---🧢┅┄ ✅ کانال کارتونیتو (برنامه کودک، فیلم سینمایی خنده دار، نقاشی، آموزش کاردستی جدید،دانلود کلیپ و آهنگ شاد عاشقانه،انیمیشن زیبا، ایده و ترفند جالب و عجیب کودکانه) ┄┅👒---✶---🧢┅┄ @cartoonito https://t.me/s/cartoonito2/110 https://rubika.ir/disney_junior ┄┅👒---✶---🧢┅┄ ⏩🌹ممنون که کارتون باب اسفنجی و سگهای نگهبان را فوروارد می کنید🌹⏩ 💐 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼