🌳🌳🌳
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#داستان
اسیر عراقی
💠 بچهها كسل بودند و بی حوصله. 😩😕حاجی سر در گوش يكی برده بود وزيرچشمی بقيه را می پاييد. انگار شيطنتش گل كرده بود.☺️
🌳[پس از دقایقی یک نفر] عراقی آمد تُو و حاجی پشت سرش.
🪨 بچهها دويدند دور آنها.
🔶 حاجی عراقی را سپرد به بچهها و خودش رفت كنار.🙂
🔷 آنها هم انگار دلشانميخواست عقدههاشان را سر يك نفر خالی كنند، 😡ريختند سر عراقی و شروع كردند به مشت و لگد زدن به او.💥
حاجی هم هيچی نميگفت.فقط نگاه ميكرد.😊
🔶 يكي رفت تفنگش را آورد و گذاشت كنار سر عراقی.
🌳 عراقی رنگش پريد😱 و زبان باز كرد كه
«بابا، نكُشيد! من از خودتونم.»😳 وشروع كرد تندتند، لباسهايی را كه كِش رفته بود كندن و غر زدن
😅 كه«حاجی جون، تو هم با اين نقشههات. نزديك بود ما رو به كشتن بدی. حالا شبيه عراقی هاييم دليل نمیشه كه...»
بچهها می خنديدند😄. حاجی هم می خنديد😁.
📚 كتاب «همت» از مجموعه كتب يادگاران
~~~~~~~~~~~
گلهای باغ سعادت 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2193490054C7631f4e9e7