روحم محتاجه به تو،
به گرمای تنت،به بغلت ..
سلول به سلولِ وجودم محتاجه به بودنت،
تنها احتیاجِ من ..❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نمیدونم کی انقدر مبتلات شدم،
نمیدونم کی انقدر حل شدی تو وجودم،
ولی میدونم آدم از کسی که ریشه کرده تو وجودش،
هیچوقت نمیتونه بگذره ..هیچوقت ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بودنش قوت قلبہ ،
حتۍ از دور ...
حس اینڪہ مال منہ قوت قلبہ ،
حتۍ از دور ...
حرف زدن باهاش انرژۍ میده،
حتۍ از پشت تلفن ...
بوسیدنش آرامش داره،
حتۍ از روۍ عڪس ...
نگرانش شدن هم حس خوبیه،
حتۍ اگہ مشڪلۍ نداشتہ باشہ ...
اصلن هرچۍبہ اون ربط داشتہ باشہ قشنگہ ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
روحت یه جایی هست که
جسمت اونجا نیست؛این میشه دلتنگی
ماه پنهان من❤️💙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتی ازم میپرسن رنگ مورد علاقت چیه؟
یادِ چشمای تو میوفتم که واسه اولین بار بهم نگاه کردی.
قشنگترین رنگی بود که تا حالا دیده بودم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
از حکیمی پرسیدند؛
لحظه ای سخت تر از مرگ وجود دارد؟
پاسخ داد بله
لحظه ای که یک آدم اصیل
محتاج یک انسان
بی اصل و نسب شود.
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
این پسرا رو دیدین ڪه توی گروه
فعالیت نمیکنن ,,,,, یهو لفت میدن
اینا یکی یکی پیوی همه خانوما
رفتن بلاک شدن
دیگه دلیلی واسه موندن ندارن 😂😜
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_پریجان #پارت_بیست_هفت تا صبح درست و حسابی نخوابیدیم...گهگاهی صدای اختر م
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_پریجان
#پارت_بیست_هشت
بعد از عقدت حتی اگه روزی همین اکبر که دوسش داری تورو بشدت بزنه یا از خونه بیرونت کنه یا هر چیز دیگه ای ،اینجا جایی نداری. عشرت خوب فکرات رو بکن ،فردا روزی اگه با چشم گریون برگردی و از من برادر طلب کمک کنی من به جای کمک یه بلایی سرت میارم..
عمه عشرت انگار که دنیارو بهش داده بودن همون لحظه گفت :قبول ...هر چی بگی قبول...
فرداش خبر دادن به اکبر و قرار شد بیان و کارای عقد رو بکنن و عمه بدون سر و صدا و بزن و بکوب بره سر زندگیش ...اولین سر و صدا تو خونه عمه عصمت راه افتاده بود و انگار خانواده شوهرش کلی بهش سرکوفت زدن که خواهرت میخواد بره آوار شه رو زندگی یکی دیگه و حتی سر همین قضیه بزن و بزن شده بود و صورت عمه عصمت کبود و زخمی بود و اومده بود خونه ما و گریه میکرد ..بعدش هم یکی یکی از اقوام و فامیلا یه جوری میومدن و یه چیزی میگفتن و میرفتن ...
اون زمونا گرفتن دو تا و حتی بیشتر خیلی غیر عادی نبود، ولی در صورتی که گاهی زن اول نازا بود، یا مشکلی وجود داشت غیر قابل حل ..نه اینکه یه زن مثل پنجه آفتاب داشته باشی و بری یه دختری که نه خواستگاری داره و نه کسی میگیرتش رو بیاری تو خونه ات، چیز عجیبی بود ...
اکبر و عمه عشرت به عقد هم دراومدن و بلاخره بعد از این همه، تونست زنش بشه.
منم نگران بودن که بعد ها اگه قرار باشه زن جلال باشم ،چقدر از خانواده اش خجالت میکشم که عمه ام زن یه مرد زن دار شده...
تمام این اتفاقا در صورتی افتاد که اختر کاملا در سکوت کامل بود و هیچ نظری نمیداد و این سکوتش و این طرز رفتارش عجیب بود ،نمیدونستم که داره نقشه میکشه و دنبال انتقامه.
بعد از رفتن عمه عشرت دیگه خونمون کاملا آرامش داشت ..به لطف دعاهایی که اختر به بابام و گلننه داده بود هردوشون مطیع اختر بودن و اونم راحت برای خودش فرمانروایی میکرد.. منم زیاد سر به سرش نمیذاشتم و در اصل دوروبرش نمیپلکیدم که چیزی بهم نگه....
یه روز سر چشمه بودم وبعد از شستن رخت چرکا، طشت لباسارو روی سرم گذاشتم و مثل همیشه برگشتم سمت خونه ..هنوز خیلی از چشمه دور نشده بودم که همینجوری که داشتم به جلال و فکر میکردم ،جلوم یه نفر سبز شد و از هول طشت لباسام از دستم افتاد و همه ی لباسا گِلی شد..سرم رو که بلند کردم دیدم مردی قد بلند با لباسای اربابی جلوم وایساده و یکی از ابروهاش رو بالا انداخته و با چشمای عسلی رنگش داره نگاهم میکنه ...تا خواستم لب باز کنم که چیزی بگم گفت:دختر حواست کجاست؟ یه نگاهی به شلوارش انداخت و گفت :لباسم پر از گِل شد ..
چون حس کردم از آدمای مهمه و ممکنه هر حرف من بعدا مشکل ساز بشه فقط گفتم :ببخشید متوجه نشدم...
عذر خواهی کردم و دولا شدم تند تند لباس هارو که حسابی گِلی شده بود رو جمع کردم و تو طشت ریختم و تو دلم به زمین و زمون ناسزا دادم که چرا باید ایم مرد جلوم سبز بشه و لباسا کثیف بشه ..حالا تا من دوباره اینارو بشورم و آب بکشم و برم خونه شب شده و اختر و گلننه حتما به حسابم میرسن...تو حال خودم بودم که گفت:تمیشنوی؟ من فکر میکردم فقط چشمات نمیبینه ...
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم :مگه چیزی گفتید؟نشنیدم ...یعنی متوجه نشدم..
گفت:تو حواست یه جای دیگه اس معلومه ..بگو ببینم کسی دوست داره؟؟ حتما حواست پی اونه ها؟
با خجالت سرم رو یه زیر انداختم وگفتم:فکرم به این بود که الان تا دوباره اینارو بشورم و برگردم خونه هوا تاریک شده ..زن بابام و مادر بزرگم حتما دعوام میکنن...
نگاهی به لباسا انداخت و گفت:خب بهشون بگو ریخت زمین و گلی شد ...
طشت رو بلند کردم و گفتم :با اجازه،بازم ببخشید،برگشتم سمت چشمه که گفت :نمیخوای بدونی چی گفتم؟؟که نشنیدی؟؟
فقط وایسادم و حتی برنگشتم سمتش .ادامه داد...میگم :آبادی ما دختر خوشگل نداره ،تو لابد مال این آبادی نیستی نه؟؟
از حرفش بدم اومد ..دلم نمیخواست صداش رو بشنوم...فقط گفتم :مال همین آبادی ام....بعد قدمهام رو تند تر کردم رفتم سمت چشمه...بغض کرده بودم ...
طشت رو برگردوندم و لباسارو ریختم تو آب و نشستم و شروع کردم به شستن...اشک چشمم هم راه افتاده بود و قطره قطره میریخت روی گونه هام..لباس اول رو هنوز کامل نشسته بودم که حس کردم یکی کنار چشمه نشست ...برگشتم دیدم خودشه...همون مرد جوون با لباسی خاص و قد بلند ...لب چشمه نشست ...
با تعجب نگاهش کردم ...
_اومدم کمک ...دیدم گناه داری تنهایی دوباره اینارو بخوای بشوری...کمکت کنم زود تموم شه و بری خونه که زن بابات دعوات نکنه....
گفتم :_نه نه نمیخواد شما زحمت بکشید...اصلا نیازی نیس..با آستینم اشکم رو پاک کردم و گفتم:خوبیت نداره کسی شمارو اینجوری ببینه ،اونم کنار من ...برید لطفا...
گفت :انقدر حرف نزن دختر...کارت رو بکن...یه دونه رو بشور من ببینم یاد بگیرم تا بقیه رو برات بشورم...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_پریجان
#پارت_بیست_نه
فایده نداشت هرچی اصرار میکردم ، آخر سر مجبور شدم قبول کنم.فقط همش تو دلم خدا خدا میکردم کسی مارو نبینه ....اگه جلال ببینه یا کسی ببینه بهش خبر بده چی؟؟
داشت دونه دونه لباس های حقیرانه ی مارو میشست و من حتی نمیدونستم اسمش چیه و با ارباب چه نسبتی داره ،اگه هاجر میفهمید عمرا باورش میشد که همچین اتفاقی افتاده..یه لحظه برگشتم نگاهش کردم ،خنده ام گرفت .. با اون هیبت خیلی مسخره بود نشسته بود پای لباس های ما ....یه پیرهن گلدار تو لباسا بود، وقتی اونو برداشت گفت :اینو من نمیشورم.
با تعجب گفتم :چرا؟ با دستش دو طرف سر شونه ی لباس رو تو دستش گرفت و تکون میداد و با صدای نازک میگفت: از صبح تا حالا کجا بودی چرا انقدر دیر اومدی؟لباسا چرا انقدر کثیفه؟ مگه بهت نگفتم تمیز بشور.
پقی زدم زیر خنده و خودشم خندید و گفت :مال زن باباته مگه نه؟؟؟
لابلاي خنده هام گفتم:بله...مال خودشه..دقیقا هم همینجوری حرف میزنه و باز زدیم زیر خنده....
یکم خندیدیم و تازه به خودم اومدم که کجام و کنار کی دارم اینجوری میخندم...خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم دهنم رو ببندم...
یهو گفت :مادر نداری؟
همونجوری که داشتم به رختا چنگ میزدم گفتم:دوساله ندارم...سر زا رفت ...
سرش رو تکون داد و گفت :ای داد از بی مادری ...دستش رو تو آب شست و گفت :خب دیگه من برم ،بقیه ش رو خودت بشور ..دیگه کم مونده...مراقب باش دوباره نندازید طشت رو ...تشکر کردم و اون رفت و من موندم تنها...
فکر میکردم این اتفاقی که افتاده بود خواب بود و واقعیت نداشت..لباسارو که شستم برگشتم سمت خونه..خداروشکر کسی چیزی بهم نگفت و منم به روی خودم نیاوردم دیر اومدم..چندروز بعد برای هاجر که تعریف کردم میگفت یقین داده که از اهالی خود عمارت نبوده و احتمالا از خدمتکارای اونجا بوده،ولی من مطمئن بودم که شخص مهمی بود.هاجر میگفت آخه چرا باید یکی از اهل ارباب و عمارت بیاد برای تو رخت چنگ بزنه و هرچی میگفتم باورش نمیشد و منم دیگه چیزی نگفتم..
هر بار اختر اون لباس گلگلی رو میپوشید یادش میوفتادم و ناخودآگاه میزدم زیر خنده..
دوماهی شده بود که عمه عشرت زن اکبر شده بود،یه شب گلننه گفت :ابراهیم پاشو بریم شب نشینی خونه عشرت،چند روزه خبری ازش نیست.
بابام گفت:من که پا خونه ی اون مرد نمیذارم..هنوز که هنوزه میگم چه کاری بود کردم و خواهرم رو فرستادم سر زندگی یه نفر دیگه...
گلنکنه پوفی کرد و گفت:ای بابا توام ول نمیکنی،اونا خودشون راضین و دارن باهم زندگی میکنن،اونوقت تو همش غر میزنی ،اصلا نیا ..من خودم میرم..
به من گفت:پریجان پاشو حاضر شو ننه با بچه ها بریم یه سر خونه عشرت بزنیم ببینیم چیکار میکنه این دختره ،خبری ازش نیست..همین روزا عصمت میزاد و بهش بگم بیاد خواهرش رو تر و خشک کنه ،من که نمیتونم..
با اکراه بلند شدم و حاضر شدم و رشید رو بغل کردم و پریگل هم که خواب بود روش رو کشیدم و با گلننه راه افتادیم..
تو راه مدام گلننه از اختر بد میگفت و میگفت که اون نمیذاره بابات بیاد به خواهرش سر بزنه و کینه کرده و از این حرفا..منم که مثل همیشه هیچی نمیگفتم..
رسیدیم در خونه ای که اکبر و دو تا زنش کنار هم زندگی میکردن و اولین بارمون بود میخواستیم وارد خونش بشیم..
بعد از چند بار در زدن بلاخره اکبر اومد جلوی در و درو باز کرد با دیدن ما تعجب کرد..
گلننه همینجوری که اکبر مات و مبهوت مونده بود در رو هول داد و وارد حیاط شد و گفت :اکبر آقا چرا دست زنت رو نمیگیری بیاری خونه ما..آبگوشت ما بو میده ؟ بابا ناسلامتی ما هم دل داریم و دلمون برای دختر و دامادمون تنگ میشه.
اکبر با من و من گفت :والا من که صبح تا شب تو مغازه ام و وقت نمیکنم..
گلننه همینجوری که سرک میکشید تو خونه رو گفت:دیگه چهارتا تیر و تخته که انقدر وقت نمیگیره ،عشرت کجاست؟...ادامه داد:عشرت..عشرت...مهمون نمیخوای دخترم..
عمه عشرت سرش رو از پنجره بیرون آورد و با دیدن ما هول شد و گفت :عه شما اومدید؟کی اومدید؟؟وایسید همونجا الان میام... حس میکردم از خونه بوی عجیبی میاد،مثل سوختن پلاستیک یا يه چيزی شبیه این..
گلننه که اصلا انگار نه انگار عمه عشرت گفته وایسید میام سرش رو انداخت پایین و داشت میرفت داخل خونه که یهو عمه مثل فشنگ اومد بیرون و در رو بست،هول کرده بود و اصلا از دیدن ما خوشحال نشده بود و حتی میشه گفت ناراحت هم شده بود..
گلننه گفت:دختر تو نباید یه سر به من پیرزن بزنی؟نمیگی دلم تنگ میشه برات..
عمه که همه ی حواسش به این بود ما نریم داخل خونه گفت:والا داداش ابرام انقدر شرطو شروط گذاشت که من گفتم نیام بهتره،ولی اتفاقا میخواستم فردا بیام خونتون..برید شما الان فردا صبح زود اکبر آقا رو بفرستم مغازه میام..
اکبر هم تایید کرد و گفت:خودم صبح زود میارمش اونجا و تا شب پیشتون بمونه..
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_پریجان
#پارت_سی
_خودم صبح زود میارمش اونجا و تا شب پیشتون بمونه..
گلننه متوجه شد که اینا از اینکه ما رفتیم خوشحال نشدن گفت:باشه ما نمیایم تو ...یه چایی هم نمیخوایم ...بیا بریم پریجان ...انگار بموقع مزاحم شدیم...همینجوری که اینارو میگفت، تمام حواسش به داخل خونه بود ببینه چیزی سر درمیاره یا نه...
عمه گفت :این چه حرفیه ننه ،ما راستش جا پهن کرده بودیم بخوابیم، وگرنه میگفتم بیاید تو..اکبرآقا خیلی امشب خسته بود و شام نخورده میخواست بخوابه...
گل ننه که هنوز کنجکاو بود آروم گفت :زنش کجاست؟؟ نیست خونه؟؟عمه آروم گفت:چرا اونم هست و خوابیده.
معلوم بود دارن دروغ میگن و چاره ای نبود جز اینکه باور کنیم و بیایم بیرون از خونشون...
با گلننه زدین بیرون و درو پشت سر ما بستن و رفتن .
گلننه گفت :بنظرت چرا مارو راهندادن؟؟چرا انقدر هول کرده بودن؟ من که فکر کنم زنش خونه نبود ،وای خدا من دیگه امشب مگه خوابم میبره ...چجوری سرم رو بذارم و بخوابم، هی گفت و گفت ...
برگشتیم خونه و بابام از دیدنمون حسابی تعجب کرده بود، با اخمای تو هم رفته گفت:چیشد چرا برگشتید؟؟
تا بیام حرفی بزنم و بگم که راهمون ندادن گل ننه گفت:خونه نبودن و همسایه شون گفت مهمونی دعوت بودن و رفتن....چشام چهارتا شد از دروغی که گلنکنه گفت، ولی گفتم حق داره نمیخواد بگه دامادش در و به روش بسته...
اختر ولی شک کرده بود و کنجکاوانه به ما نگاه میکرد.. فردا صبحش منتظر عمه بودیم که نیومد ...
اختر منو کشید کنار و گفت :دیشب رفتید اونجا چیشد ؟؟
گفتم :هیچی نبودن و چند بار در زدیم و برگشتیم...
گفت :من که نادون نیستم ...راستش رو بگو ...
گفتم :دروغم چیه ؟میگم در زدیم باز نکردن و همسایشون گفت نیستن... ول کن نبود گفت:پری میدونم که دروغ میگی ،وای به حالت بفهمم که قضیه چی بوده و تو به من نگفتی ...از جلوی چشمش دور شدم و خودم رو ناپدید کردم که دوباره نخواد ازم سوال پیچ کنه...
گلننه اومد پیشم و گفت :یواشکی جوری که اختر نفهمه به یه بهونه ای از خونه بزن بیرون و برو خونه عشرت ،بهش بگو ننه گفت آب دستته بذار زمین و بیا اینجا..
یواشکی زدم بیرون و تو راه به عمه و اکبر و اختر و همه و همه بد و بیراه میگفتم.داشتم میرفتم که چشمم خورد به دو تا چشم آشنا...همون چشمای عسلی و ابروهای خوش حالت که تو هم گره خورده بود...خواستم خودم رو از جلوی چشمش دور کنم و کاری کنم که نبینه، ولی اون انگار خیلی زودتر از من دیده بود ...ترس اینکه الان بخواد وایسه و باهام هم صحبت بشه و کسی ببینه رو داشتم.دقیقا همون اتفاق افتاد و تا چشم تو چشم شدیم گفت:به به ببین کی اینجاست..چطوری دست و پا چلفتی ؟؟
عصبانیت و ترس و نگرانی سه تا حسی بود که اون لحظه داشتم تجربه میکردم. با حرص گفتم :دست و پا چلفتی نیستم ، از نه سالگی سر چشمه رخت میشورم و یکبار هم طشتم از دستم نیوفتاده بود ...اونروز نمیدونم چی شد! گفت :خب خب ...ببخشید ...چرا انقدر عصبانی شدی ؟؟
سرم رو به زیر انداختم و گفتم:با اجازه من برم که دیرم میشه.. اومد جلوتر و گفت :کجا حالا با این عجله؟؟میترسی باز زن بابات دعوات کنه؟
چپ چپ نگاهش کردم...با اینکه خیلی اخمو و با ابهت بود ،ولی خیلی شوخ بود خندید و گفت:خیلی خب اینجوری نگاه نکن..برو به کارت برس ... فقط یه چیزی، اسم بابات چی بود؟؟؟ اینو که گفت ترس کل وجودم رو فرا گرفت ،به خودم گفتم حتما میخواد بره سر وقت آقام و تلافی منو سر اون دربیاره.یا شایدم میخواد بره بهش چقولی منو بکنه...تو فکر بودم که دوباره گفت :با تو بودما ؟ دختر کی هستی تو؟؟ مظلومانه گفتم: برای چی میخوای اسم پدرم رو بدونی ؟؟
زد زیر خنده و گفت :میخوام تورو ازش خواستگاری کنم..
چشام چهارتا شد..
بلند تر خندید و گفت:شوخی کردم میخوام بهش بگم حواسش به زنش باشه و اجازه نده زنش دخترش رو اذیت کنه...
ترسیدم و نگفتم اسم پدرم رو و سریع ازش خدافظی کردم و به سمت خونه عشرت به راه افتادم..شنیدم که زیر لب داشت میگفت:بابا اسم پدرت رو بگو ببینم اصلا تو دختر کی هستی ؟کاری ندارم ...
ولی من دیگه دور شده بودم ازش ....
یقین داشتمکه حتما کسی مارو دیده ....حالا من چه کنم....اگه به گوش گلننه و بابام برسه که وایسادم با یه مرد غریبه حرف زدم چه بلایی سرم میارن؟
بلاخره رسیدم خونه عمه عشرت و هرچی در زدم درو باز نکرد...رفتم سمت مغازه چوب بری اکبر ...
تو مغازه مشغول بود ....تا منو دید گفت :چی میخوای اینجا ؟؟ ازش سراغ عمه رو گرفتم وگفت رفته حموم....حموم عمومی تو روستا یه دونه بیشتر نبود و میدونستم که عمه کجا رفته...مستقیم راه حموم رو در پیش گرفتم ...همه ی فکرم پیش اون مرد ارباب زاده بود که دوبار به فاصله ی کم دیده بودمش ...
رسیدم حموم و به حمومچی گفتم ببینه عمم اونجاس یا نه؟