🚨 #پسرم مرا نشناخت!
💠 یک روز پسرم #مصطفی را که دو ساله بود، به #زندان آوردند. یکی از سربازان دوان دوان آمد و گفت: پسر شما را آوردهاند. به درِ زندان نگاه انداختم، دیدم یکی از افسران، مصطفی را بغل گرفته و به سوی من میآید. مصطفی را گرفتم و بوسیدم. کودک، به علت این که مدتی طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت. لذا با چهرهای گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من مینگریست سپس زد زیر گریه به شدت میگریست نتوانستم او را آرام کنند لذا او را دوباره به افسر دادم تا به همسرم و بقیه -که اجازهی دیدار با من را نداشتند- بازگرداند.
این امر به قدری مرا #متاثر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل آزرده بودم.
📙 #خون_دلی_که_لعل_شد، ص ۱۵۱
🆔@cfghjv
🚨برای سلامتی حاج خانم صلوات بفرستید!
💠 یکی از نزدیکان مقام معظم رهبری میگوید:
مقام معظم رهبری، احترام زیادی به #همسر خود میگذارند و این احترام، جواب سالها #صبر و #استقامت همسرشان است.
معظم له درباره همسرشان میفرماید: «ایشان حتی یک بار هم، از وضع سخت زندگی و هنگامی که در #زندان بسر میبردم، گله نکردهاند.»
یک روز من بر سر سفرهای در کنار رهبر نشسته بودم. خانم ایشان، هنوز نیامده بودند. وقتی ایشان آمدند رهبر ما، با حالت شوخی و احترام فرمودند: «برای سلامتی #حاج_خانم صلوات بفرستید!»
📗 حکایت نامهی سلاله زهرا (س)،ص ۱۰۸
@cfghjv
🚨برای سلامتی حاج خانم صلوات بفرستید!
💠 یکی از نزدیکان مقام معظم رهبری میگوید:
مقام معظم رهبری، احترام زیادی به #همسر خود میگذارند و این احترام، جواب سالها #صبر و #استقامت همسرشان است.
معظم له درباره همسرشان میفرماید: «ایشان حتی یک بار هم، از وضع سخت زندگی و هنگامی که در #زندان بسر میبردم، گله نکردهاند.»
یک روز من بر سر سفرهای در کنار رهبر نشسته بودم. خانم ایشان، هنوز نیامده بودند. وقتی ایشان آمدند رهبر ما، با حالت شوخی و احترام فرمودند: «برای سلامتی #حاج_خانم صلوات بفرستید!»
📗 حکایت نامهی سلاله زهرا (س)،ص ۱۰۸
🆔 @cfghjv
🚨 نویسندگی در زندان
💠 #ترجمه کتاب الاسلام و مشکلات الحضاره سید قطب را در همین #زندان (زندان سوم، سال ۱۳۴۶) شروع کردم، بیشتر کتاب را ترجمه کردم؛ اما حالت دلتنگی و ناراحتیِ ناشی ماندن مدتی طولانی در سلّولی کوچک و تاریک که حالت یکنواختی و تکرار بر آن حاکم فرما بود مانع از آن شد که کار ترجمه را به اتمام برسانم و مقدمه را بنویسم، این کار به صورت ناقص باقی ماند، تا اینکه در اثنای چهارمین زندان آن را تکمیل کردم، لذا کار کتاب در یک زندان آغاز شد و در زندانی دیگر به پایان رسید.
📘 #خون_دلی_که_لعل_شد، ص ۱۵۲
🆔@cfghjv
🚨 نویسندگی در زندان
💠 #ترجمه کتاب الاسلام و مشکلات الحضاره سید قطب را در همین #زندان (زندان سوم، سال ۱۳۴۶) شروع کردم، بیشتر کتاب را ترجمه کردم؛ اما حالت دلتنگی و ناراحتیِ ناشی ماندن مدتی طولانی در سلّولی کوچک و تاریک که حالت یکنواختی و تکرار بر آن حاکم فرما بود مانع از آن شد که کار ترجمه را به اتمام برسانم و مقدمه را بنویسم، این کار به صورت ناقص باقی ماند، تا اینکه در اثنای چهارمین زندان آن را تکمیل کردم، لذا کار کتاب در یک زندان آغاز شد و در زندانی دیگر به پایان رسید.
📘 #خون_دلی_که_لعل_شد، ص ۱۵۲
🆔@cfghjv
☀️رهبر معظم انقلاب
من خودم شخصاً جوانىِ بسیار #پرهیجانی داشتم. هم قبل از شروع انقلاب، به خاطر فعّالیتهای ادبی و #هنری و امثال اینها، هیجانی در زندگی من بود و هم بعد که #مبارزات در سال ۱۳۴۱ شروع شد، که من در آن سال، ۲۳ سالم بود.طبعاً دیگر ما در قلب هیجان های اساسی کشور قرار گرفتیم و من در سال ۴۲ ، دو مرتبه به #زندان افتادم؛ بازداشت،زندان، بازجویی.می دانید که اینها به انسان هیجان می دهد.
بعد که انسان بیرون می آمد و خیل عظیم مردمی را که به این ارزشها علاقهمند بودند، و رهبری مثل #امام رضوانالله علیه را که به هدایت مردم می پرداخت و کارها و فکرها و راهها را تصحیح میکرد، مشاهده مینمود، هیجانش بیشتر میشد.این بود که زندگی برای امثال من که دراین مقولهها زندگی و فکر میکردند، خیلی پرُهیجان بود؛ اما همه اینطور نبودند.البته #جوانان طبعاً دور هم که جمع می شوند،چون طبیعتاً دلشان گرم است، یعنی یک نوع حالت سرزندگی و شادی در طینتشان است. شما باور نمی کنید که انسان وقتی از سنین #جوانی گذشت،آن لذّتی را که شما مثلاً از یک غذای#خوشمزه می برید، دیگر نمیبرد و نمی داندچیست! آن وقتها گاهی بزرگترهای ما چیزهایی می گفتند که ما تعجّب می کردیم چطور اینها اینگونه فکر میکنند؟ حالا میبینیم نخیر؛ آن #بیچارهها خیلی هم بیراه نمیگفتند.
البته من خودم را بهکلّی از جوانی #منقطع نکردهام.هنوز هم در خودم چیزی از جوانی احساس میکنم و نمی گذارم که به آن حالت بیفتم.الحمدلله تا بهحال نگذاشتهام و بعد از این هم نمی گذارم. ۱۳۷۷/۰۲/۰۷
کانال لبیک یا خامنه ای 👇👇👇
@cfghjv
🚨 افطاری مورد علاقه #رهبر_انقلاب
💠 رهبر انقلاب نقل میکنند #ماه_رمضان ۱۳۹۰(قمــری) در زندان از راه رسید. با فرا رسیدن این ماه، دلم غرق شادی شــد؛ چون از کودکی این ماه را دوست میداشتم. هنگام افطار فرا رسید، اما چیزی برای من نیاوردند. نماز را خواندم. لحظات شادیآور سر سفره افطار در کنار خانواده، با #سماوری که در برابر ما میجوشید، در خاطرم گذشت. خوردنیهای سبک مخصوص افطار را به یاد آوردم؛ بویژه #ماقوت مختص خود را(غذای معروف مشهدیها که ظاهراً مختص خود آنها است) به یاد آوردم؛ که از هر غذایی برای افطار، آن را بیشتر دوست میداشتم. این «ماقوت» از آب و نشاسته و شکر تهیه میشود و به شیوه خاصی آن را میپزند. #همسر من نیز در پختن آن، همانند پختن سایر غذاها، بخوبی وارد است. ناگهان به خود آمدم و از خداوند مغفرت طلبیدم. شاید این گرسنگی بود که خاطرات یاد شــده را در ذهنم برانگیخت. شاید تنهایی بود. به هر حال باید صبر کرد. نیم ساعت پس از مغرب، یک فنجان چای به دست آوردم. مدتی بعد شــام آوردند، که به خاطر نامرغوبی، دل بدان رغبت نمی کرد. اما قدری از آن را خوردم و بقیه را برای سحری گذاشتم. در سحر هم مابقی آن را با اکراه خوردم، زیرا این غذا از اصل نامطبوع بود و بعد از مانده شدن نیز نامطبوعتر شده بود. نخستین روز بر این منوال گذشت. #روز_دوم، نگهبــان اطلاع داد که چیزی برای شــما فرستاده شــده. آن را گرفتم و باز کردم، دیدم انواع غذاهایی که در افطار به آنها میل دارم، در چند بشقاب برایم فرستاده شده اســت. این غذاها برای چند نفر کافی بود. همسرم آن را آماده ساخته بود و توانسته بود به #زندان برساند. همچنین در همان روز، از منزل برایم وســایل تهیه و صرف چای آوردند. لذا افطاری خوشــمزه و مطبوعی بود که به قــدر کفایت از آن برداشتم و باقی را برای زندانیان فرستادم. این کار هر روز تکرار شد.
📙 کتاب خون دلی که لعل شد
🆔 @cfghjv