eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ﷽ 🌹 ۳۴۱ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ..........‌. سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم:" مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو می فروشیم و خرج می کنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره می خریم." دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگری ام را با ناراحتی داد:" الهه! این طلا ها یادگاره! من می دونم که برای تو چقدر عزیزن..." و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم:" برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم:" من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم:" حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!" و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم خندیدم و گفتم:" ولی اینم خیلی دوست دارم! نمی خواد بفروشی! به جز حلقه های ازدواجمون، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمی شد که باز اصرار کرد:" الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم می تونم از همکارام قرض بگیرم، هم می تونم از پسر عمه ام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث می خریم." که از این همه درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی اعتراض کردم:" یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، می دونی چقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پسانداز می کنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟" رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد:" مگه من گفتم نمی خرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر چی لازم داری، می خرم..." که با بی تابی حرفش را قطع کردم:" با کدوم پول؟!!!" از این همه کم حوصلگی ام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج دلخوری اش را نشانم داد:" هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ می زنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه." و من نمی خواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید برسد که با عصبانیت خروشیدم:" می خوای بهش بگی چی شده؟!!! می خوای بگی این همه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج تو شدم؟!!! می خوای بگی پدر زنم ما رو از خونه‌مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی می کنیم؟!!! می خوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! می خوای بگی غلط کردم زن سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! می خوای آبروی خودت رو ببری؟!!!" و چه خوب فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدر خودم می جوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربان‌ترش به دلداری دل تنگم آمد:" الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر می دونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹 ۳۴۲ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ........... و دریای متلاطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد:" شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی انتخاب می کنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟" و مگر می شد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم:" معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگی ات رو می کردی! نه کتک می خوردی، نه آواره می شدی، نه همه سرمایه ات رو از دست می دادی!« و نمی دانستم با این کلمات آتشینم نه تنها تقصیر این همه مصیبت را به گردن نمی گیرم که بیشتر دلش را می لرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بی پرده پرسید:" به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!" و در برابر نگاه متحیرم، با حالتی دل شکسته باز خواستم کرد:" پشیمونی از این‌که به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از این‌که داری به خاطر من این‌همه سختی می کشی، خسته شدی؟ خیال می کنی اگه با یه مرد سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگی ات بهتر بود؟" و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاع کنم که از روی تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش را خواست:" می دونم خیلی اذیتت کردم! می دونم بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب می کشی! ولی یه چیز دیگه رو هم می دونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمی کنه! حالا من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمی اومدن! همونطور که بابا رو وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمی شدی، راحتت نمی ذاشتن! اول برات کتاب و سی دی میاُوردن تا فکرت رو شستشو بدن، اگه بازم مقاومت می کردی، برای تو هم شمشیر رو از رو می بستن. مگه تو همین سوریه غیر از اینه؟ اول شیعه ها رو می کشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل سنت رو هم ترور می کنن، چون با عقاید تکفیری ها مخالفت می کرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمی اومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان این‌همه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی می کنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو می کردیم. اگه سر و کله این دختره وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم." سپس دست سرِ زانویشگذاشت و همان‌طور که از جایش بلند می شد، زیر لب زمزمه کرد:" یا علی!" و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ لباس چرک های کنار اتاق رفت. دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم می پیچید، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و غرق دنیای خودش، لباس ها را داخل لگن ریخت و دوباره به آشپزخانه برگشت. همان‌طور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به سمت آشپزخانه رفتم و اُپن ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، سرّ پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباس ها را چنگ می زد که آهسته صدایش کردم:" مجید..." دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی بی نظیری پاسخ داد:" جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه عاشقانه ام با لحنی ساده آغاز کردم:" مجید! خدا رو شاهد می گیرم، به روح مامانم قسم می خورم، به جون حوریه قسم می خورم که منم اگه برگردم، فقط دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ گناهی، داری انقدر عذاب می کشی!" سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش بازی می کرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد:" می دونم الهه جان..." سپس سرش را به سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد:" غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم می سازیم!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌹 ﷽ 🌹 ۳۴۳ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ............ و من منتظر همین پشتوانه بودم که بی معطلی به سمت طلا ها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. با بدن سنگینم به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی شورانگیز جدید، فرمانی زنانه صادر کردم "مجید! اگه می خوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! می خوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طلا ها رو بعداً میشه خرید! فعلاً می خوام از خونه زندگی ام لذت ببرم!" سپس نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم موج میزد، آغاز کردم:" می خوام برای این پنجره یه پرده ساتن زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم می گیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم می خریم می اندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه قالیچه کوچولو می گیریم و می ندازیم پای تختخواب. تخت‌خوابم می خوام چوبش سفید باشه! اصلاً می خوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!" که نگاهم به آشپزخانه خورد و با دستپاچگی ادامه دادم:" برای آشپزخونه هم کلی چیز می خوام! این گوشه باید یه ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با یخچال ست شه! یه سرویس تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم می خوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و خسته گلایه کردم:" آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک می خوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم." و تازه به خاطر آوردم به لیست بلند بالایی از مواد خوراکی احتیاج داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به شوخی ناله زدم:" وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند خندید و می خواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد:" بس کن الهه! دیوونه شدم! می خرم! همه رو می خرم!« و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه سختی هایش چقدر شیرین است! ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌹 ﷽ 🌹 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت #عاشقانه_ای_برای_مسلمانان #فصل_سوم #قسمت_۳۴۳ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ............ و
سلام رفقا✋ عزاداری هاتون قبول باشه ما رو که دعا کردید ...؟! اجرتون با سید الشهدا🖤 خب به حمد خدا فصل سوم‌ هم به پایان رسید :) تو این فصل پس از مرگ مادرش خودش طعم مادر شدن چشید و حالا در فصل باید دید چطور مادری میشه البته همه مادرا خوبن ❣ مردونه بعد از همه اون اتفاقات تلخ و شیرین پای زندگیش وایساده و همت کرده که همه چیو برای دخترشون بهتر کنه مورد جنجالی این فصل حضور نوریه و خانواده‌ی وهابیش بود که واقعا دردناک بود مخصوصا وهابی شدن پدر که نتیجه ای جز افراطی بودن و بی مهری و‌ بی منطقی و رو نداشت...😔 یه نکته 👇 افرادی با عقاید افراطی وهابیت در جامعه امروزی وجود دارند که من و شما به عنوان یک مسلمان چه شیعه و چه سنی باید بدون در برخورد باهاشون چیکار کنیم این عقاید نه سند و مدرک درست و حسابی دارن و نه ریشه و اصل و نصب همه این عقیده ها بر گرفته از شست و شوی مغزیشونِ همونطور که تاکید کرد وهابی های افراطی و داعشی ها و تکفیری ها چون جرعت حمله به کشور ما رو ندارن از طریق فروپاشی خانواده ها و دین مذهب و عقاید ما با استفاده از راه های مختلف مثل جزوه و کتاب و فیلم ها و... که همگی نا معتبر هستن دارن سعی می کنند جنگ نرمی آغاز کنن که مثل همیشه با شکست رو برو میشن پس کافیه شما بتونید به درستی و با استفاده از منابع معتبر از مذهبتون چه و چه ‌دفاع کنید و یه نکته تکراری دیگه 👇 مثل همیشه بگم که این رمان نه خدایی نکرده مذهب شیعه و رد میکنه و نه خدایی نکرده مذهب سنی رو :) همه ما چه شیعه و چه سنی مسلمانیم و بحث این تکفیری ها مذهبون نیست بلکه دینمونه ✋ ❣با تشکر فراوان از نویسنده ی عزیز سر کار خانم فاطمه ولی نژاد❣ مرسی که مثل همیشه همراهمونید با آروزی بهترین ها✋🌹 ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
چادرست دیگر....❤️ نیاز به قافیه و ردیف نیست شعر ناب بندگیست...😊❤️ #چادرم مرا #کافی است👌😊🍃 ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
چادرم🌺 باشد مرا معیار #ایمان و #شرف/ همچو مروارید💎 زیبایم درون یک صدف 🐚 دید #نامحرم نیفتد لاجرم بر سوی من/ افتخارم باشد این، #زهرا ✨ بُوَد الگوی من  مدعی گوید که چادر یک نشان #فانی است/ من ولی گویم که با چادر تنم #اسلامی است  مدعی گوید که با چادر کلاس ات🖊 #باطل است❌/ من ولی گویم که #ایمانم ز چادر #کامل است 🕊 مدعی خواهد مرا #بی‌دین کند با لفظ دوست🤝/ #چادرمن همچو تیر 🏹زهرگین، بر چشم👁 اوست ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
تشرف بانوی تايلندی به دين مبين اسلام در حرم مطهر رضوی 🔺بانوی جوان تایلندی با حضور در دفتر مدیریت امور زائران غیر ایرانی آستان قدس رضوی و با ادای شهادتین به دین مبین اسلام مشرف شد. مالیلا سودانساوو: 🔹در مدتی که با اسلام آشنا شدم چیزی جز محبت و مهرورزی در این دین ندیدم و از صمیم قلب و با مطالعه و تحقیق این دین را پذیرفتم و از این انتخاب بسیار خوشحال هستم. 🔹بین آنچه در رسانه‌ها درباره اسلام مطرح می‌شود با آنچه واقعیت است فاصله بسیاری وجود دارد؛ زمانی که به ایران آمدم و رفتار مسلمانان را مشاهده کردم حقیقت برای من آشکار شد. 🔹دین اسلام زنان را بسیار محترم و دارای عزت می‌داند و حجاب را عاملی برای رسیدن آن‌ها به آرامش، رشد و تعالی در محیط اجتماع می‌داند. 🔹خانواده من با این انتخاب من مشکلی ندارند زیرا آنان می‌دانند که بهترین تصمیم را گرفته‌ام و دینی را برای خود برگزیده‌ام که سعادت من را به دنبال دارد. 🔹برای نخستین بار است که به ایران و حرم رضوی مشرف می‌شوم و احساسی که در لحظه تشرف داشتم غیر قابل وصف و بسیار هیجان انگیز است. 🔹در لحظه ادای شهادتین معنویتی در وجود خودم احساس کردم که تا پیش از آن این احساس را تجربه نکرده بودم و در این لحظه مقدس، آرزو کردم که صلح و امنیت در جهان حاکم شود و هیچ‌گونه جنگی در دنیا اتفاق نیفتد. ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🖤......... کی از دل اون یکی خبر داره؟! کی میدونه روزای ما... چجوری شب میشه؟! کی میتونه حالِمون رو درک کنه؟! سخته بخوای صغری کبری بچینی... تا حرفت رو به رفیقت،حتی.. بفهمونے! حالا گیرَم گفتی! چی میشه؟! ‌حرفای تکراری و... نصیحتای جورواجور میشنوی! من ترجیح میدَم وقتایی که خرابِ خرابَم.. گالریِ گوشیم رو وا ڪنم و... عکسای حرمت رو ببینم! نمیدونم چه حسیه که هربار، پرچمِ سرخ.. یا ضریحِ طلاییت رو میبینم... خودم... گرفتاریام...گیر و گورَم... یادَم میره! اونا از بین نمیرَن.. ولی حالِ دلم خوب میشه! سَرِتُ درد نیارَم! مَخلصِ کلام این‌ که: یه فکری به حالمون کن! نذار دلی که ڪربلاتُ دیده و ندیده... گرفته باشه! همین! تَصَدُّق روی ماھِت؛ خیلی دوستِت دارم! ▪︎[ @chaadorihhaaa]▪︎ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Z.Z: ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 📖🕋📖🕋📖 🕋📖🕋📖 📖🕋📖 📖✨همراهان گرامی کانال ، ختم قرآن دسته جمعی در کانال برگزار میشود ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃 ✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر 🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 🍃 از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود ❇️فرصت تلاوت تا آخر ماه صفر ✅ به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف صاحب عزای اصلی این مصیبت و برآورده شدن حاجات افرادی که سهمی از تلاوت را انجام میدهند داشته باشیم 🙏 💠رسول الله (ص) فرمودند: ختم كننده قرآن گويى نبوت را در قلبش جاى داده است اگرچه به وى وحى‌نمى شود. اويك‌دعاىمستجاب داردودرختى در بهشت‌نصيبش‌مى گردد بحار  كلينى ج 2  متقى ج1 مجلسى 1403 📣از دوستانی که تمایل دارند در این ختم آسمانی شرکت کنند 😊 🌸تقاضا میشود تعداد جزء درخواستی خود را که تلاوت می نمایید به آیدی زیر👇👇👇 اعلام کنید تا در اولین فرصت شماره جزء خدمت شما اعلام گردد ودر حرم امام رضا علیه السلام ثبت شود🥀 ⬇️⬇️⬇️⬇️به آیدی زیر پیام دهید جهت شرکت در ختم قران 🆔 @ZZ3362 ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
| حدیث_حجاب | امام علی(ع) فرمودند: { افضل العباده العفاف } بالاترین عبادت ها (هم برای مرد؛ هم برای زن)داشتن عفاف است. 📒| منبع: الکافی ‌
🌷بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم🌷 🍃[ @chaadorihhaaa]🍃 ┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
🌷 ﷽ 🌷 ۳۴۴ شروع فصل چهارم👇🌷 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ بعد از ظهر ۲۷ فروردین ماه سال ۹۳ یادآور شیرین ترین خاطره زندگی ام بود که دقیقاً سال پیش در چنین روزی جشن ازدواجمان برگزار شد و من و مجید پس از یک ماه عقد کردگی، درست در چنین شبی به خانه خودمان رفتیم. تنها خدا می داند در این یکسال چه روزهای سخت و تلخی را با همه وجودمان چشیده و در عوض چه لحظات دل انگیزی را در کنار هم سپری کرده بودیم و از همه زیباتر، صاحب فرشته ای شده بودیم که این روزها، روزهای آخر ماه هفتم بارداری ام بود. حالا قرار گذاشته بودیم به حرمت چنین شب زیبایی، شام میهمان ساحل رؤیایی خلیج فارس باشیم. با مقداری گوشت چرخ کرده، کباب خوش عطر و طعمی طبخ کرده و با استفاده از نان همبرگری، گوجه، کاهو و مقداری خیار شور، برای خودمان همبرگر مخصوص تدارک دیده بودم. هر چند این مدت دستمان تنگ شده و مثل گذشته توان خرید نداشتیم، ولی گاهی هم می‌شد که به بهانه یک جشن دو نفره هم که شده، سور و ساتی به پا کنیم. همبرگرها را داخل کیسه فریزرهای جداگانه پیچیده و به انتظار آمدن مجید از پالایشگاه، داخل پا کت دسته داری گذاشتم و در فرصتی که تا بازگشتش مانده بود، روی کاناپه استراحت می کردم. با پولی که از فروش طلا هایم دستمان را گرفته بود، توانسته بودیم به این خانه کهنه و کوچک رونقی بدهیم. اتاق پذیرایی را با یک دست مبل راحتی، یک فرش کوچک و چند گلدان بلوری، زینت داده و بالای اتاق، تلویزیون کوچکی روی یک میز تلویزیون تمام شیشه ای گذاشته بودیم تا با همین چند تکه اثاث نه چندان گران قیمت، به خانه جلوه ای داده باشیم. همان طور که دلم می خواست سرویس خواب سفیدی انتخاب کرده و با سِت پتو و بالشت و روتختی زرشکی رنگی، اتاق خواب زیبا ییچیده بودم و اتاق دیگری نداشتیم که گوشه همان اتاق، یک تخت کوچک هم برای حوریه گذاشته بودیم. هر چند مثل دفعه قبل نتوانسته بودیم سرویس تخت و کمد کاملی برایش بخریم، ولی عجالتاً همین تخت کوچک را با عروسک های قد و نیم قدی تزئین کرده بودم تا فرصتی که بتوانم بار دیگر برایش سنگ تمام بگذارم. آشپزخانه هم جانی گرفته و کابینت های خالی‌اش به تدریج با سرویس های پذیرایی و دم دستی پُر می شد تا شاید خاطرات تلخ زندگی به تاراج رفته ام، قدری از ذهنم پاک شود، ولی طومار غصه هایم به اینجا ختم نمی شد که من در این بازی ناجوانمردانه، همه اعضای خانواده ام را باخته و در روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور اطرافیانم نیاز داشتم، نه تنهای مادری کنارم نبود که حتی لعیا و عطیه هم یادی از این دختر تنها نمی کردند و حالا در این شرایط حساس، همه کس من مجید بود و چقدر شبیه هم شده بودیم که مجید هم خانواده اش را از دست داده و همه کَسَش من بودم. عبدالله افسرده تر از گذشته، کمتر سری به ما می زد و ابراهیم و محمد هم که به کلی فراموش کرده بودند خواهری دارند. یکی دو بار با عطیه و لعیا تماس گرفته بودم تا شاید به رابطه ای کوتاه و پنهانی، مونس روزهای تنهایی ام شوند که تا پیش از این برای من مثل خواهرم بودند، ولی عطیه که اصلاً تماسم را جواب نداد و لعیا به پیامکی چند کلمه ای خواهش کرد تا دیگر با موبایلش تماس نگیرم. ظاهراً بعد از ماجرای اخراج من و مجید از خانه و مجازات سخت و سنگینمان مدر آنچنان زَهره چشمی از بقیه گرفته بود که حتی جرأت نمی کردند نامی از این دو مجرم تبعیدی به زبان بیاورند. حالا تنها کسی که هر از گاهی به منزلمان می آمد و هفته ای یکی دو بار تماس می گرفت، عبدالله بود و البته همسایه طبقه بالایی که زن خونگرمی بود و پسر ده ساله و پُر جنب و جوشش حسابی با مجید گرم می گرفت. حالا در پس همه این بی وفایی ها، دلتنگی مادر هم بیشتر عذابم می داد، به خصوص که از خانه و همه خاطراتش جدا شده بودم و حالا تنها یادگاری ام، عکس کوچکی بود که از عبدالله گرفته بودم تا لااقل دلم به دیدن صورت زیبایش خوش باشد. اما به لطف خدا آفتاب عشق زندگی‌مان،آنچنان گرم و بخشنده بود که در این گوشه غربت و در این محله حاشیه بندر، باز هم به رایحه حضور همدیگر خوش بودیم و به همین زندگی ساده و عاشقانه، خدا را شکر میکردیم. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌷 ﷽ 🌷 ۳۴۵ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ ساعت از هفت گذشته بود که بلاخره انتظارم به سر رسید و مجید وارد خانه شد. برای شام امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا جشن ساده و خودمانی‌مان چیزی کم نداشته باشد و نمی دانستم که هدیه سالگرد ازدواج را در کیفش پنهان کرده و می خواهد در حضور امواج دریا تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم هدیه ای خریده باشد. نماز مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب خاطره انگیز، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمی توانستم مثل گذشته پیاده به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز بیشتر آزارم می داد، تا کسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به ساحل را پیاده پیمودیم. جایی دور از ازدحام جمعیت، در روشنایی چراغ های لب دریا، روی ماسه های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل شب دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در خلوت دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش می کردیم که شب های بندر در این هوای خوش بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همان‌طور که بسته کادو پیچ شده ای را از کیفش بیرون می آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:" شرمنده الهه جان! می خواستم اولین سالگرد ازدواجمون برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد." سپس در برابر نگاه منتظر و مشتاقم، بسته را به دستم داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد:" اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه هدیه خیلی ناقابله! إن شاءالله جبران می کنم!" و دلم نیامد بیش از این شاهد شرمندگی اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی برایم خریده، پاسخش را به مهربانی دادم:" مجید! اینجوری نگو! هر چی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!" می دیدم نگاهش از اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریع‌تر کاغذ کادو را باز کردم تا خیالش راحت شود که دیدم برایم چادر بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای پارچه کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از هیجان پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم:" وای مجید! خیلی قشنگه!" باورش نمی شد و خیال کرد می خواهم دلش را خوش کنم که گوشه ای از چادر را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا می شوم و با خوشحالی ادامه دادم:" ببین چقدر قشنگه!" و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه چادری، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد:" خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!" چادر را روی دستم مرتب کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد:" الهه! خیلی دوستت دارم!" سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان خلیج فارس ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی اش را تعبیر کرد:" نمی دونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط می دونم بهترین نعمت زندگی ام تویی!" و شاید نتوانستم هجوم بی پروای احساسش را تحمل کنم که سر به شوخی گذاشتم:" وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه ای هستم؟!!!" و همین شیطنت زنانه هم واکنشی عاشقانه بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید:" تحفه؟!!! تو همه زندگی مَنی الهه! نمی تونم برات توضیح بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر این‌که خدا تو رو بهم داده، روزی هزار بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!" و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، این‌چنین عاشقانه حمایتم می کرد و همین چند جمله کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن اولین سالگرد ازدواج مان کافی بود. شام را که خوردیم، دیگر توان نشستن نداشتم که تخته کمرم از درد خشک شده و خجالت می کشیدم دراز بکشم. هر چند این سمت ساحل به نسبت خلوت بود،ولی باز هم از بیم نگاه نامحرم، دلم نمی خواست بخوابم و دلم نمی آمد به این زودی از میهمانی با شکوه دریا دل بکنم که رو به مجید کردم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم:" این دخترت خیلی اذیت می کنه! یه لحظه آروم نمی گیره! یا لگد میزنه یا میگه خسته شدم بریم خونه!" و در برابر نگاه ناباورش، خندیدم و گفتم:" مستقیم که نمیگه بریم خونه! ولی انقدر کمرم درد می گیره که می فهمم باید برم خونه!" ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌷 ﷽ 🌷 ۳۴۶ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ از لحن شرارت بارم خودم خندیدم و مجید را نگران کردم که با قاطعیت پیشنهاد داد:" خُب بلند شو بریم. تو همینجا وایسا، من میرم ماشین میگیرم." و من دلم نمی خواست این شب زیبا به آخر برسد که دستپاچه پاسخ دادم:" نه! نمی خواد بری! حالا یخورده دیگه بشینیم، بعد میریم." از دستی که به کمر و پهلویم گرفته بودم، متوجه حالم شد و باز با دلواپسی اصرار کرد:" خیلی وقته نشستی، کمرت خشک شده. ای کاش دیگه بریم خونه استراحت کنی." نگاهش کردم و با لحنی کودکانه خواهش کردم:" نمیشه یه کم دیگه بشینیم؟" و دیگر نتوانست مقاومت کند که خندید و گفت:" چرا نمیشه الهه جان؟ تا هر وقت دوست داشته باشی، می شینیم." و من که خیالم برای ماندن راحت شده بود، نگاهش کردم و به نیت شیطنتی دیگر، شروع کردم:" فکر کنم حوریه به تو رفته که انقدر اذیت می کنه!" چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و فهمید میخواهم سر به سرش بگذارم که با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، منتظر شد تا نقشه ام را عملی کنم که برایش پشت چشم نازک کردم و گفتم:" مگه دروغ میگم؟ مگه تو منو کم اذیت می کنی؟" و نتوانستم شیطنتم را تمام کنم که حوریه خودش را در بدنم کشید و لگدی به سرِ دلم زد که خندیدم و با لحنی هیجان زده ادامه دادم:" بفرما! شاهد از غیب رسید! خودشم داره لگد می زنه که بگه به بابام رفتم!" از جمله آخرم با صدای بلند خندید و میان خنده شادش پرسید:" مگه من لگد می زنم که لگد زدن این فسقلی به من بره؟" و تا خواستم پاسخی سرِ هم کنم، خودش با حاضر جوابی پیش دستی کرد:" داره لگد می زنه که بگه من به بابام نرفتم، به مامانم رفتم!" و مسابقه داشت هیجانی می شد که مستقیم نگاهش کردم و گفتم:" شرط می بندم به تو میره! حالا میگی نه، نگاه کن!" که باز خندید و با صدایی که از شدت خنده، بریده بالا می آمد، جواب شرط بندی ام را داد:" اون دفعه هم شرط بستی که بچه پسره، ولی دختر شد! حالا هم داری شرط می بندی که به من میره، ولی به خودت میره، مطمئنم!" و درست دست روی نقطه ای گذاشت که کم آوردم و در برابر نگاه شکست خورده ام، چشمانش آیینه سیمای خودم شد و با مهربانی مژده داد:" من مطمئنم که حوریه به خودت میره! خوشگل و خواستنی! وقتی به دنیا اومد خودت می بینی!" و ترانه خنده شیرینش با امواج دریا در هم پیچید و در صحنه ساحل گم شد و دل من به جای دیگری رفت که ساکت شدم. برای اولین بار دغدغه اعتقاد فرزندم در ذهنم جان گرفت و نگران در خودم فرو رفتم که همه چیز، ظاهر حوریه نبود و می ترسیدم قلبش به سمت قطب عقاید شیعه متمایل شود و سکوت سرد و سنگینم طول کشید که مجید به صورت گرفته ام خیره شد و دلواپس حالم، سؤال کرد:" چیزی شده الهه جان؟ حالت خوب نیس؟" و درد من چیز دیگری بود و حیا می کردم در برابر نگاه نجیبش به روی خودم بیاورم و دل مهربان او دست بردار نبود که باز پرسید:" می خوای بریم خونه؟" نمی توانستم درد دلم را پیش محرم غم هایم رو نکنم و نمی خواستم نگاهم به چشمان مهربانش بیفتد که سرم را پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم:" مجید! برای تو مهمه که حوریه شیعه بشه؟ یعنی اگه دلش بخواد سُنی بشه، تو بهش ایراد می گیری؟" که بی معطلی پاسخم را به صداقتی ساده داد:" مگه تا حالا به تو ایراد گرفتم الهه جان؟" همان‌طور که گوشه چادر بندری را با سرانگشتان عصبی ام به بازی گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و با لحنی لبریز تردید، بازخواستش کردم:" یعنی واقعاً دلت نمی خواد حوریه شیعه بشه؟" موهای مشکی اش در دل باد لب ساحل، می رقصیدند که سرش را کج کرد و باز به جای جواب سؤالم، خودم را شاهد گرفت:" مگه من تا حالا از تو خواستم شیعه بشی؟" درد کمرم شدت گرفته و تا پهلویم می پیچید و نمی خواستم به روی خودم بیاورم که فعلاً پای مذهب دخترم در میان بود. می دانستم همچنانکه من لحظه ای از اندیشه هدایتش به مذهب هوای کشاندن من به مذهب تشیع را در دلش تسنن کوتاه نیامده ام، او هم حتما داشته و شاید نجابتش اجازه نمی داده هیچ وقت به روی خودش بیاورد که به چشمانش دقیق شدم و باز پرسیدم:" یعنی هیچ وقت دلت نمی خواست منم مثل خودت شیعه باشم؟" سرش را پایین انداخت، برای لحظاتی در سکوتی عجیب فرو رفت و دل من بی قرار جوابش، به تب و تاب افتاده بود که همان‌طور که سرش پایین بود، با صدایی آهسته اعتراف کرد:" نه!" و حالا نوبت او بود که در برابر نگاه متحیرم، جوانمردانه و جسورانه یکه تازی کند. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
#بسم_الله یا مَنِ العَسـیرُ عَلَیهِ سَهلٌ یَسیرٌ یا مَن هَو علیٰ کُلِ شَیًٔ قَدیرٌ یا فالِقَ الاَصباحِ ای آن‌که دشواری‌ها بر او سهل آسان است ای آن‌که بر هر کاری تواناست ای شکافنده‌ی روشنی #صبح... فرازهایی از دعای "مشلول" ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🖤....... #تلنگرانه‍ #چادرانه چادرمادرمن فاطمه٬حرمت دارد..... نه فقط شبه عبایی مشکیست که سرت بندازی وخیال راحت که شدی چادری و محجوبه! چادر مادر من فاطمه٬حرمت دارد قاعده٬رسم٬شرایط دارد شرط اول همه اش نیت توست... محض اجبارپدریامادر یاکه قانون ورودیه دانشگاه است یاقراراست گزینش شوی ازارگانی یافقط محض ریا شایدم زیبایی٬باکمی آرایش! نمی ارزدبه ریالی خواهر... چادرمادرمن فاطمه٬ شرطش عشق است عشق به حجب وحیا به نجابت به وفا عشق به چادرزهرا که برای تووامنیت توخاکی شد تاتوامروزشوی راحت وآسوده کسی سیلی خورد  خون این سیل شهیدان  همه اش با هدف چادرتوریخته شد خواهرم حرمت این پارچه ی مشکی تو مثل آن پارچه مشکی کعبه والاست یادگارزهراست نکند چادر اوسرکنی اماروشت منشت بشود بشود عین زنان غربی خنده های مستی چشمک وناز وادا عشوه های ناجور به خدا قلب خدا می گیرد به خدامادر من فاطمه شاکی بشود به همان لحظه سیلی خوردن لحظه پشت دراوسوگند خواهرم چادرمادرمن٬فاطمه٬حرمت دارد خواهرم! من٬پدرم ایل وتبارم همه ی داروندارم به فدایت حرمتش رانشکن...... #مدافعان_چادر 🍃[ @chaadorihhaaa]🍃 ┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
نماز بدون قبول نیست؛ صحیح است، یعنی به تو نمی‌گویند چرا نماز نخواندی! اما قبول نیست یعنی تو را به جای نمی‌برد، برای تو ندارد! •| استاد مطهری |• ▪️[ @chaadorihhaaa]▪️ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
💠💠💠💠💠💠💠💠 ⚠️  💠اگر آقا اباالفضل العباس{؏} از ما سوال ڪنند: مــݩ براۍ یارۍ ڪردݩ امامم از آب گذشٺم؛ دسٺـ🙌🏻ـهایم را دادم؛ چشـ👀ـمم را دادم؛ ٺیـ↯ـر را با چشمم خریدم؛ ٺیرها را با جـ❤️ـان و دل قبول ڪردم؛ ولۍ دسٺ از یــارۍ امام زمانم برنداشتم؛ شـما براۍ امام زمانٺان چڪار ڪردید؟  چہ جوابۍ داریم بدهیم؟🏻♂ 💠آیا بخاطر امام زمانمان از یڪ  گذشتہ‌ایم...؟!😔 💠💠💠💠💠💠💠💠 🍃[ @chaadorihhaaa]🍃 ┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
#پویش_حجاب_فاطمے 🔺سخن آیت الله بهاء الدینی درباره حجاب و خورشید
🌷بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم🌷 🍃[ @chaadorihhaaa]🍃 ┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄