eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 ﷽ 🌼 ۴۴۸ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ می دیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش می درخشد و دلم نمی آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشی اش بهانه آوردم:" نه، چیزی نشده." که دلش خوش نشد و باز پرسید:" خسته ای؟" و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم می کرد، نمی توانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پُر کرد. به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و به راه افتادیم. می دیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمی خواستم از بار رنج هایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینب سادات جدا نمی شدم تا دوباره در حصار مهربانی اش گرفتار نشوم. حالل درد و سوزش تاول های پایم هم بیشتر شده و به وضوح می لنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید:" چی شده مادرجون؟ پات درد می کنه؟" لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب سادات هم سؤال کرد:" کفشت اذیتت می کنه؟" و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم:" نه، خوبم!" و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی می کردم قدم هایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده می شد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام می شد و همین قدم زدن های آهسته، لنگیدن پایم را پنهان می کرد. هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم، شور و نوای نوحه های عزاداری که با صدای بلند از سمت موکب ها پخش می شد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرم تر می شد و نه فقط عراقی ها که هیئت هایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی می کردند. کار به جایی رسیده بود که موکب داران میهمان نواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را می بستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین (ع) شوند و به هر زبانی التماس‌مان می کردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم. چه همهمه ای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم های دو طرف جاده را به شدت تکان می داد. غرش غلطیدن پرچم ها در دل باد، در نغمه نوحه های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی می شد و در آسمان بالا می رفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب ها، نماز به جماعت اقامه می شد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمی شناختند که بی آن که در خنکای خیمه ای معطل شوند، باز به راه میفتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼 ۴۴۹ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ حالا من هم همپای این همه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بی قراری می کردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا (ع) سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش پَر پَر می زدم. حالا رمز زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش می شنیدم و در نگاهش می دیدم و حتی از حرارت نفس هایش احساس می کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا می فهمیدم روزهایی که با همه مصیبت هایم بی پروا ضجه می زدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت می سوخت. همه جا در فضا، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (ع) می تپید و دل تنگم را با خودش می بُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم می سوزد و به شدت می لنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد:" الهه! چرا اینجوری راه میری؟" و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد:" هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس." و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرف ها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقب تر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینب سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید می گفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش هایم را درآورد که دیدم سر هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانه اش کرد:" پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!" مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه می کرد که زیر لب پاسخ دادم:" فکر نمی کردم اینجوری شده باشه." و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینب سادات نشنوند، توبیخم کرد:" با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟" و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی می گشت که مامان خدیجه اشاره کرد:" اون پایین ماشین هلال احمر وایساده..." و هنوز جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼 ۴۵۰ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ زینب سادات با دلسوزی به پایم نگاه می کرد و حالا توبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند:" آخه مادرجون! چرا حرفی نمی زدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!" از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور می کردند و خیال این که من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کرده ام، دلم را آتش می زد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس می زد و پیشانی اش خیس عرق بود. چند قدم آنطرف تر، به دیوار سیمانی یکی از موکب ها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد:" حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟" و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفه ای درآورد و با کمک زینب سادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. مجید کوله پشتی اش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدم های مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگی اش دست به کار شد. از این که سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک می کشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. مجید جوراب هایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدم هایم را زیر آب می شست. از این که مقابل مامان خدیجه و زینب سادات، با من این همه مهربانی می کرد، خجالت می کشیدم، ولی به روشنی احساس می کردم که نه تنها از روی محبت همسری که این بار به عشق امام حسین (ع) اینچنین عاشقانه به قدم هایم دست می کشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید. حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که می خورد، بیشتر می سوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید:" این پاها روز قیامت شفاعتت رو می کنه!" از نگاه مجید می خواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت می کشید که چیزی به زبان نمی آورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدم هایم می شست. با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخم های پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم:" مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!" آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (ع) را در نگاهم می دید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرین زبانی دلداری ام داد:" ان شاءالله که می تونی عزیزم!" ولی خیالش پیش زخم هایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جوراب هایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
به یاد آنهایـــی که جز استخوانهایشـــان چیزی از جسمشان نمانـــده اما عظمت و شکـــوه غیرت و روحشان عالــــم را فرا گرفته، باز هم همان جملـــه ...   ♥شهـــدا شــــرمنده ایــــم♥ #شهدای -گمنام #مدافعان-وطن #حجاب #چادر ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #تصویری 🤔 تو این دوره زمونه دیندار باشی فایده نداره چون مسخرت میکنن و بهت می خندند... ✅ اینجاست که باید به کتاب راهنما مراجعه کنی ببینی در این مورد چی میگه؟! ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
امام صادق(ع): کسی که دو رکعت نماز بخواند و بداند که با چه کسی سخن می گوید،گناهانش بخشیده می شود. #نماز #مناجات-باخداوند #چادر -زهرای-اطهر(س) ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
@hejabuni.mp3
2.03M
🌸تلنگر 🙍🏻در قیامت موقع حساب رسی مثقال ذره هاست ... #حجاب #تلنگر #سرکار_خانم_نام_آور #صوت_ساندویچی #تولیدی ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
من کودکم ولی حجابم را دوست دارم😊 چرا که هرگاه می‌ایستم و آن را با افتخار به سر می‌کنم، به یاد هزاران شهیدی می‌افتم که بر خاک افتادند تا دختران و زنان ایران زمین با وقار بایستند!♥️ #حجاب-مادرم-فاطمه #حجاب-بالندگی -است ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
خواهرم... چادر میراث حضرت زهراست ... اگر نمی توانی حرمتش را حفظ کنی... مانتوی خوب بپوشی بهتر است... مراقب باش دلیل توهین به چادری ها نباشی... -چادر -امانت-زهراست ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حرم
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃 ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 📖🕋📖🕋📖 🕋📖🕋📖 💠همراهان گرامی کانال 🌷ختم دسته جمعی ⬅️ زیارت امام حسن عسکری علیه السلام و صلوات خاصه امام حسن عسکری( ع ) ، پدر بزرگوار امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف ➡️ به مناسبت میلاد ایشان در کانال برگزار میشود ✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر 🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 🍃 از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود ❇️فرصت تا جمعه شب ۱۵/ ٩/ ۹۸ ❇️ به نیابت از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف، هدیه به پدر گرامیشان امام حسن عسکری علیه السلام و برآورده شدن حاجت افراد شرکت کننده 📣لطفا تعداد زیارت امام حسن عسکری علیه السلام و صلوات خاصه امام حسن عسکری( ع ) را که‌ می خوانید ،به آیدی زیر بفرمایید تا آمار ثبت مجموعه یا ضامن آهو شود و جمع آن توسط متصدی آمار در حرم مطهر امام رضا( ع )ثبت شود تشکر و عاقبت بخیری از حضور پر رنگتون 🌹 ⬅️آیدی جهت پیام دادن برای اعلام تعداد تلاوت زیارت امام حسن عسکری علیه السلام و صلوات خاصه امام حسن عسکری( ع ) در ختم دسته جمعی 👇👇 🆔 @ZZ3362 ♥️متن زیارت و صلوات خاصه امام حسن عسکری علیه السلام در زیر 👇👇
❇️متن زیارت امام حسن عسکری(ع) السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ الْهَادِيَ الْمُهْتَدِيَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ وَ ابْنَ أَوْلِيَائِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ ابْنَ حُجَجِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صَفِيَّ اللَّهِ وَ ابْنَ أَصْفِيَائِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللَّهِ وَ ابْنَ خُلَفَائِهِ وَ أَبَا خَلِيفَتِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ سَيِّدِ الْوَصِيِّينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ سَيِّدَةِ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْأَئِمَّةِ الْهَادِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْأَوْصِيَاءِ الرَّاشِدِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عِصْمَةَ الْمُتَّقِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمَامَ الْفَائِزِينَ السلامُ عَلَيْكَ يَا رُكْنَ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا فَرَجَ الْمَلْهُوفِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ الْأَنْبِيَاءِ الْمُنْتَجَبِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَازِنَ عِلْمِ وَصِيِّ رَسُولِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الدَّاعِي بِحُكْمِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا النَّاطِقُ بِكِتَابِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ الْحُجَجِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا هَادِيَ الْأُمَمِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ النِّعَمِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْبَةَ الْعِلْمِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ الْحِلْمِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا الْإِمَامِ الْمُنْتَظَرِ الظَّاهِرَةِ لِلْعَاقِلِ حُجَّتُهُ وَ الثَّابِتَةِ فِي الْيَقِينِ مَعْرِفَتُهُ الْمُحْتَجَبِ عَنْ أَعْيُنِ الظَّالِمِينَ وَ الْمُغَيَّبِ عَنْ دَوْلَةِ الْفَاسِقِينَ وَ الْمُعِيدِ رَبُّنَا بِهِ الْإِسْلامَ جَدِيداً بَعْدَ الانْطِمَاسِ ، وَ الْقُرْآنَ غَضّاً بَعْدَ الانْدِرَاسِ أَشْهَدُ يَا مَوْلايَ أَنَّكَ أَقَمْتَ الصَّلاةَ وَ آتَيْتَ الزَّكَاةَ وَ أَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ دَعَوْتَ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ عَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصاً حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ أَسْأَلُ اللَّهَ بِالشَّأْنِ الَّذِي لَكُمْ عِنْدَهُ أَنْ يَتَقَبَّلَ زِيَارَتِي لَكُمْ وَ يَشْكُرَ سَعْيِي إِلَيْكُمْ وَ يَسْتَجِيبَ دُعَائِي بِكُمْ وَ يَجْعَلَنِي مِنْ أَنْصَارِ الْحَقِّ وَ أَتْبَاعِهِ وَ أَشْيَاعِهِ وَ مَوَالِيهِ وَ مُحِبِّيهِ وَ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ الْهَادِي إِلَى دِينِكَ وَ الدَّاعِي إِلَى سَبِيلِكَ عَلَمِ الْهُدَى وَ مَنَارِ التُّقَى وَ مَعْدِنِ الْحِجَى وَ مَأْوَى النُّهَى وَ غَيْثِ الْوَرَى وَ سَحَابِ الْحِكْمَةِ وَ بَحْرِ الْمَوْعِظَةِ وَ وَارِثِ الْأَئِمَّةِ وَ الشَّهِيدِ عَلَى الْأُمَّةِ الْمَعْصُومِ الْمُهَذَّبِ وَ الْفَاضِلِ الْمُقَرَّبِ وَ الْمُطَهَّرِ مِنَ الرِّجْسِ الَّذِي وَرَّثْتَهُ عِلْمَ الْكِتَابِ وَ أَلْهَمْتَهُ فَصْلَ الْخِطَابِ وَ نَصَبْتَهُ عَلَماً لِأَهْلِ قِبْلَتِكَ وَ قَرَنْتَ طَاعَتَهُ بِطَاعَتِكَ وَ فَرَضْتَ مَوَدَّتَهُ عَلَى جَمِيعِ خَلِيقَتِكَ اللَّهُمَّ فَكَمَا أَنَابَ بِحُسْنِ الْإِخْلاصِ فِي تَوْحِيدِكَ وَ أَرْدَى مَنْ خَاضَ فِي تَشْبِيهِكَ وَ حَامَى عَنْ أَهْلِ الْإِيمَانِ بِكَ فَصَلِّ يَا رَبِّ عَلَيْهِ صَلاةً يَلْحَقُ بِهَا مَحَلَّ الْخَاشِعِينَ وَ يَعْلُو فِي الْجَنَّةِ بِدَرَجَةِ جَدِّهِ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ وَ بَلِّغْهُ مِنَّا تَحِيَّةً وَ سَلاماً وَ آتِنَا مِنْ لَدُنْكَ فِي مُوَالاتِهِ فَضْلا وَ إِحْسَانا وَ مَغْفِرَةً وَ رِضْوَاناً إِنَّكَ ذُو فَضْلٍ عَظِيمٍ وَ مَنٍّ جَسِيمٍ. ✳ متن صلوات خاصه بر امام حسن عسکری (ع ) اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرِّ التَّقِيِّ الصَّادِقِ الْوَفِيِّ النُّورِ الْمُضِي‏ءِ خَازِنِ عِلْمِكَ وَ الْمُذَكِّرِ بِتَوْحِيدِكَ وَ وَلِيِّ أَمْرِكَ وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ الْهُدَاةِ الرَّاشِدِينَ وَ الْحُجَّةِ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيَائِكَ وَ حُجَجِكَ وَ أَوْلادِ رُسُلِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
هرکه باشد نظرش در پی ناموس کسان پی ناموس وی افتد نظر بوالهوســــان #پویش_حجاب_فاطمے
🌱💕🌱💕🌱💕🌱 دست بیفشانید و عود بسوزانید که یازدهمین مسافر بهار از راه می رسد ... قدم هایش را شکوفه باران کنید !!!! 💕💕💕💕 هوای سامرا عطر غریب دیگری دارد خوشا آنی که دستی بر ضریح عسکری دارد ... 🌸 میلاد امام حسن عسکری (علیه السلام) بر فرزند عزیزشان حضرت مهدی (عج الله) و شیعیان مبارک 🌸 ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🌷شـــــهادت فضل خداست. به هرکس که بخواهد میدهد. شهادت، گل خوشبو و معطری است که جز دست برگزیدگان خداوند در میان انسان‌ها، به آن نمیرسد. #شهید_سر_بلند ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
🌼بِـسْــمِ الله الـرَحْـمٰـن ِالـرَحیــٖم🌼 🍃[ @chaadorihhaaa]🍃 ┄┅═✧❁🌼❁✧═┅┄
🌼 ﷽ 🌼 ۴۵۱ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینب سادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بی آن که چیزی بگوید، کفش هایم را در کیسه ای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد:" الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!" سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفش های اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد. فقط خیره نگاهش می کردم و مطمئن بودم کفش هایش را نمی پوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئن تر بود که این کفش ها را پای من می کند که به آرامی خندید و گفت:" مگه نمی خوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!" سپس خم شد و بی توجه به اصرار های صادقانه ام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باند های هلال احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرف های من نبود که خودش کفش هایش را به پایم کرد و شود و پرسید:" راحته؟" و من قاطعانه پاسخ دادم:" نه! اصلاً راحت نیس! من کفش های خودم رو می خوام!" از لحن کودکانه ام خنده اش گرفت و با مهربانی دستور داد:" یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمی زنه؟" و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملاً احساس راحتی می کردم و سوزش زخم هایم کمتر شده بود، ولی دلم نمی آمد و باز می خواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن "پس بریم!" با پای برهنه به راه افتاد. آسید احمد کنار خانواده اش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت:" دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلی ها هستن که این مسیر رو کلاً پا برهنه میرن! به منِ پیرمرد نگاه نکن!" سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت:" فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!" و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم. خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلا نمانده بود. نه فقط قدم های مجروح من که پس از روزها پیاده روی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش می رفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین (ع) کشیده می شدند. دیگر نگران پای برهنه مجید روی زمین نبودم که می دیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا بوسه می زنند و می روند. کمی جلوتر دو جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفش های میهمانان امام حسین (ع) را پاک می کردند و آن طرف تر پیرمردی با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر (ص) زینت دهند. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼 ۴۵۲ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ آسید احمد ایستاد، دست بر کاسه گِل بُرد و به روی عمامه مشکی و پیشانی پُر چین و چروکش کشیدو دیدم به پهنای صورتش اشک می ریزد و پیوسته زبانش به نام حسین (ع) می چرخد. مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مُشتی گِل نرم بر فرق سَر و روی شانه هایش و به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا (ع) بیاراید. مامان خدیجه به چادر خودش و زینب سادات خطوطی از گل کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمی خواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید می دید که نگاهم به تمنا به سوی کاسه گِل کشیده شده که سرانگشتانش را گِلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و می شنیدم زیر لب زمزمه می کرد:" یا امام حسین..." و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که صدایش در گریه می غلطید و در گلویش گُم می شد. حالا زائران با این هیبت گِل آلود، حال عشاق مصیبت زده ای را پیدا کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود پَر پَر می زنند. همه جا در فضا همهمه " لبیک یا حسین!" می آمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام می رسید. فشار جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی می توانستم حلقه اتصالم را با مامان خدیجه و زینب سادات حفظ کنم که موج جمعیت مرا با خودش به هر سو می کشید. بر اثر وزش به نسبت تند باد و حرکت پر جوش و خروش جمعیت، حسابی گرد و خاک به پا شده و روی صورتم را پرده ای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود. حالا دوباره سوزش زخم های پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به زمین می زدم، کف پایم آتش می گرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان می کردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم. آسمان نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر می کشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه نماز مغرب به یکی از موکب ها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از خادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گَرد و خاک پُر شده و به خِس خِس افتاده بود. نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانی برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعت های طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی چشمم به پیرزن هایی می افتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا می رفتند و حتی لب به یک ناله باز نمی کردند، خجالت می کشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم. از در موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش می کنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از این همه مهربانی اش، دلم برایش پَر زد و شاید آنچنان بی پروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، لبخندی زد و با گفتن "بفرمایید!" کفش ها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانی اش نشوم. مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی حضور سید الشهدا (ع) را هم با تمام وجودم احساس می کردم. از دور دروازه ای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه می گفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز می شود. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌼 ﷽ 🌼 ۴۵۳ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صف های به هم فشرده ای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند. دیگر مجید و آسید احمد را نمی دیدم و با مامان خدیجه و زینب سادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت می کشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبرویمان سالن های جداگانه ای برای بازرسی خانم ها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیات های تروریستی، ساک و کوله ها را تفتیش می کردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمی توانستم مامان خدیجه و زینب سادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت. اختیار قدم هایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم می چرخاندم، مامان خدیجه و زینب سادات را نمی دیدم. بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینب سادات ناامید شده بودم که سراسیمه سرک می کشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب و زیر نور ضعیف چراغ های حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچه ای که گم شده باشد، بغض کردم. با لب هایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیت الکرسی می خواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت می گشتم و هیچ کدام را نمی دیدم. حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کناره ها هم رسیده بودند که دیگر نمی توانستم سرِ جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده می شدم. قدم هایم از فشار جمعیت بی اختیار رو به جلو می رفت و سرم مدام می چرخید تا مجیدم را ببینم. می دانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت می شوند و این بیشتر ناراحتم می کرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله می گرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمی شناختم، بیشتر وحشت می کردم. حتی نمی دانستم باید کجا بروم، می ترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم و مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از این همه بلا تکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم. حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلک هایم دل به باریدن نمی دادند، گریه ام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا می زدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش می گشتم. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
من و شش گوشه تان صبح قراری داریم دلبری کردن از او ، ناز کشیدن با من نمک سفره ی قلب است سلام سَر صبح السلام ای تن صد پاره ی بی غسل و کفن ‌صبحتون بخیر😍😉 [ @chaadorihhaaa] ┄┅═✧❁♡❁✧═┅┄
سُرورِ دل عیان بُوَد به شور و شوق دلبری مبارک است ولادت مولا امام عسکری تویی امامِ انس و جان یا مولا نور زمین و آسمان یا مولا ولادت امام حسن عسکری مبارک ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
زلیخا: کار من انتظار کشیدن است؛ آنقدر اینجا می نشینم تا بیاید. خدمتکار: از این همه انتظار خسته نشده ای❓ این همه انتظار تا کی❓ زلیخا: عاشق نشده ای‼️ همه زندگی من انتظار است. اگر انتظار نکشم ؛ چرا زندگی کنم؟ این انتظار به من امید میدهد .... به زندگی من هدف میدهد .... ✅ تلنگر :مـــــــا چقدر منتــــظریم !!؟ ⏪ پ. ن: امیرالمؤمنین (ع) فرمودند: انتظار فرج بکشید و از رحمت خدا ناامید نگردید، زیرا محبوبترین اعمال نزد خداى عزوجل، انتظار فرج است. و همانا منتظران فرج مانند شهیدانى هستند که در راه خدا، در خون خود مى‌غلتند. 📚 (بحارالانوار، ج 52، ص 123. ) ✿[ @chaadorihhaaa]✿   ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🌸🍃.... . . #امام_حسن_عسکری . ره باز کنید، دلبری آمده است😍 بر شیعه امام دیگری آمده است😌 در مطلع هشتم ربیع الثانی میلاد امام عسکری آمده است❤️ ✍#قاسم_نعمتی 🌸🍃 . 🍃[ @chaadorihhaaa]🍃 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
4_5913291031599645336.mp3
4.24M
🍃[ @chaadorihhaaa]🍃 ┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄