🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
بعد کلی سرو کله زدن با امیر سام بالاخره خوابید... معلوم بود دلتنگ مامانشه... عقربه های ساعت دیواری ام هر سه موقع نگاه من روی عدد دوازده بودن... یکی از دوست هام می گفت هر وقت عقربه ها روی هم باشن یعنی یکی به یادته... اون وقت ها دل خوش می کردم که امیرعلی الان تو فکر منه ولی حالا چی؟ دریغ از یک تماس! پس واقعا خرافات بود این حرف ها!!! بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم انگشتم رو توی دست مشت شده ی کوچولوش جا کردم و بوسه نرمی نشوندم روی انگشت های تپلش و بی اختیار لبخند زدم و کلی قربون صدقه این کودکانه هاش رفتم که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ می کشید! اینقدر به امیرعلی فکر کردم وبه صورت امیرسام زل زدم که خوابم برد!
حسابی خونه آقای رحیمی شلوغ بود و من حسابی کج خلق اصلا فکر نمی کردم امیرعلی صبح هم خبری از من نگیره! من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی می تونه این قدر بی معرفت باشه! امیرسام رو که حالا با دیدن مامانش و شیر خوردن آروم تر گرفته بود از نفیسه جون گرفتم و رفتم تو یک اتاق خلوت تا به هوای امیرسام بتونم تو تنهاییم به امیرعلی فکر کنم و از دلتنگی هام کم!
توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیرسام با صدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم...
_شما مجیا، خانوم آقا اپیرعلی هستین؟
این کِی اومده بود تو اتاق که من متوجه نشده بودم! لبخند ظاهری زدم
_بله!
دستش رو جلو آورد
_من مریمم دختر عموی نفیسه جون!
دستم رو توی دستش گذاشتم
_خوشوقتم و تسلیت میگم!
صورتش که نمی گفت زیادی عذادار بوده ولی باید از روی ادب این حرف و می گفتم!
نگاهی به امیرسام انداخت
_دیشب با شما بوده؟
گونه تپلی امیرسام و نوازش کردم که نگاهش و به من دوخت و مهربون خندید...خنده اشو جواب دادم و گفتم: بله.
-پس حسابی اذیتتون کرده؟!
-نه اصلا اتفاقا آروم بود ولی خودش اذیت شد طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود.
لبخندی زد
_خوبه معلومه میونه خوبی با بچه ها دارین برعکس من نمی تونم بیشتر از یک ساعت باهاشون کنار بیام!
فقط تونستم لبخندی بزنم که از سر اجبار بود!
_دوستش داری؟ چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟
متعجب نگاهم و به مریم دوختم
_ببخشید متوجه نمیشم؟!
خندید
_امیرعلی رو می گم باهاش خوبی؟
از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بی اختیار چین خورد پیشونیم!
اینبار بلندتر خندید... مراعات هم بدچیزی نبود وسط جلسه ختم!
_اینجوری نگاهم نکن مگه امیرعلی راجع به من باهات حرف نزده؟
قلبم هری ریخت... یعنی چی این حرف ها؟
قیافه ام سوال هام رو داد می زد و مریم هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم و خودش گفت: من هم دانشگاهی امیرعلی بودم ..شوهرت خیلی سر به زیر و آقا بود ولی نمی دونم چطوری من و دیده بود و از طرف یکی از بچه ها پیغام داده بود برای امر خیر!!!
نه دروغ بود یک دروغ محض! احساس خفگی می کردم... امیر علی و این حرف ها؟!
مریم ادامه داد
_خب منم بدم نمی اومد یک پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه ولی خب وقتی فهمیدم قراره قید درسش و بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم!!! تو چطوری کنار اومدی باهاش؟ همه زحمت های درس خوندنش رو یک شبه فنا داد!
آب دهنم و به سختی قورت دادم
_من کنار نیومدم !
ابروهاش بالا پرید
_یعنی با اجبار ازدواج کردی؟
پوفی کشیدم
_نه منظورم اینه که امیر علی خیلی خوبه احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام!
یک ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد
_آهان... خب خوشبخت باشین!
آرزوی خوشبختیش شبیه یک طعنه بود تا آرزوی واقعی... قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر می شد! بوی حلواهم بلند شده بود و من ته گلوم همراه بغض سنگین طعم تلخی رو هم حس می کردم! تلخی آردی که قهوه ای می شد و سوخته!
با اخمهای درهم به عطیه که سرتا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم... که باعث شد از من به مریم نگاه کنه وقتی سکوتم رودید گفت
_محیا امیر علی بیرون کارت داره.
قلبم مشت شد و نفس کشیدن سخت... الان اصلا دلم دیدنش رو نمی خواست... ولی بلند شدم شاخک های مریم کنارم حسابی فعال بود!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلوششم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
بیرون رفتم ولی اخم پیشونیم قصد از بین رفتن نداشت... امیر علی رو دیدم که با لبخند خسته ای اومد سمتم نگاه پر از دلخوریم و به چشم هاش دوختم و آروم گفتم: سلام
_سلام!
متعجب شد
_خوبی؟ امیرسام خوبه؟
دلم کنایه زدن می خواست از حقیقتی که امیرعلی پنهون کرده بود
-بله خوبه پیش مریم خانومه!
چشم هاش رو باریک کرد و زمزمه کرد
_مریم خانوم؟
اصلا حواسم نبود کجا هستیم و تو چه موقعیتی
_بله مریم خانوم عشق قدیمیتون دیشب همش اینجا بودین و جلوی چشم همدیگه... چرا جلوی من نشون میدی نمی شناسی؟... مطمئنی علت نخواستن من فقط پشیمون شدن من بود؟؟
اخم کرد و چشم هاش گرد
_محیا می فهمی چی می گی؟
لعنت به اشک هام که راه باز کردن روی صورتم تا از خفگی نمیرم... بی توجه قدم تند کردم سمت کوچه و امیرعلی دنبالم... پرچم های سیاه در خونه که پر از پیام تسلیت و همدردی بود سریع از جلوی چشم های بارونیم رد می شدن... وسط کوچه که خلوت تر بود دستم رو کشید
_صبر کن ببینم کجا؟ یعنی چی این حرف ها؟
حسادت کرده بودم... آره حسادت کرده بودم و الان دلم تنهایی می خواست... تازه امیرعلی با من و دلم راه اومده بود... فکر اینکه الان مثل اوایل پشیمون بشه از بودنم و اخم هاش بشه سهم من دیوونه ام می کرد!... دستم رو به شدت از حصار دستش بیرون کشیدم.
_من میرم خونه!
عصبانی این بار راهم و سد کردو سعی می کرد با لحن آروم عصبانیتش رو بپوشونه!
_محیا جان چی شده؟ اینجا درست نیست بیا بریم تو ماشین بابا حرف میزنیم خوبه؟ بعد هم هرجا خواستی می برمت !
دلخور بودم حسابی... شایدم قهر... نمی دونم... قدم هام رو بی تفاوت از حرف های امیرعلی تند کردم سمت خیابون
_نمی خوام برگرد تو خونه!
عصبی گفت: محیا!
ولی من توجه نکردم و فقط دویدم سمت خیابون... ولی لعنت به خیابون که یک تاکسی هم نداشت و من هر لحظه شدت اشک هام بیشتر میشد!
بازوم کشیده شد... به صورت برزخی امیرعلی نگاه کردم و اون بدون هیچ حرفی هلم داد توی ماشین و بعد با سرعت سرسام آوری از خونه آقای رحیمی دور شد و من فقط اشک ریختم... باید می ترسیدم ازش چون خیلی عصبانی بود... ولی حرف های مریم و بی خبر بودن دیشبم از امیرعلی فقط حرصم و بیشتر می کرد و اشک هام رو تازه تر!... تو یک کوچه خلوت پاشو محکم گذاشت روی ترمز و من کمی به جلو خم شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم... گذاشتم عصبانیتش رو سر ماشین بیچاره خالی کنه!
_خب؟
صداش پرسشی بود و عصبانی ولی من فقط سکوت کردم و سر به زیر در حالی که سنگینی نگاه امیرعلی روی خودم و قشنگ حس می کردم با دستش روی فرمون ضرب گرفت
_محیا گفتم خب؟ علت این گریه ها چیه؟
بغضم و همه حرف هایی که روی دلم سنگینی می کرد باهم ترکید
_علت می خوای؟ از دیروز ازت خبری ندارم و امروز چشمم به جمال مریم خانوم و حرف هاشون روشن شد! تنها علتت برای نخواستن من حرف های نفیسه جون نبود تو عاشق بودی!!!
از پشت اشک هام تار می دیدمش ..حالم خوب نبود و می لرزیدم و امیرعلی هم هیچ کاری نمی کرد برای آروم کردنم و من بیشتر حرص خوردم که به جای من اون مثل طلبکارها زل زده به من!
پوزخند پر دردی زدم
_مثل اینکه دیدن مریم خانوم دیشب حسابی خوشحالتون کرده بود که یک زنگ نزدی بهم... پشیمون شدی تو به جای من!
مشت کوبید روی فرمون
_خفه شو محیا!
جا خوردم و شکه شدم صدای دادش خیلی بلند بود و من رو ترسوند
_می فهمی چی می گی؟ من تا همین الان با امیرمحمد بودم و درگیر کارهای آقای رحیمی!
رفتارو حرف هام دست خودم نبود...نیشخندی زدم
_احیانا آقای رحیمی پسر که نداره نه؟ خب البته شما هم حق به گردنتون بوده بالاخره عموی مریم خانومه آقای رحیمی...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلوهفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
حرفم و کامل نزده بودم که این بار امیرعلی بلند تر داد زد
_بفهم چی می گی محیا؟! برادر نفیسه خانوم عزاداره کلی هم سرش شلوغ فقط خواستم کمکی کرده باشم همین!
بازم پوزخند زدم
_چه مهربون!
کلافه از زبون نفهمی من گفت: محیا تو رو خدا اینجوری طعنه نزن... مریم چی بهت گفته؟
اشک هام ریخت
_پس یادت اومد مریم کیه؟
به اشک هام نگاه کرد و سر تکون داد
_این اشک ها برای چیه محیا؟ باورکن اول اصلا منظورتو نفهمیدم!
پر بغض زمزمه کردم
_عاشق بودی امیر علی؟!
چشم هاش رو روی هم فشار داد
_نبودم محیا نبودم گریه نکن حرف بزنیم!
با لجبازی گفتم: حالا چه فایده دروغ گفتی بهم
براق شد
_من هیچ دروغی بهت نگفتم...
داد زدم
_آره ولی پنهون کردی... عاشق بودی و نگفتی... مریم قبولت نکرد به خاطر چیزهایی که برای من قصه کردی تا بهت نه بگم از من نفرت داشتی عمه مجبورت کرده بود بیای خواستگاریم خواستی حرمت نگه داری.... از مریم کینه داشتی و من هم مثل اون حساب کردی فکر نمی کردی
من... !
هق زدم... نمی فهمیدم چی می گم فقط می خواستم خالی بشم صداش بالا رفت
_دیوونه چی میگی؟
لب زدم
_حقیقت... آره من دیوونه ام... یک دیوونه که عاشق تو بود و تو اصلا بهش فکر هم نمی
کردی... دلت پر زد برای مریمت دیشب؟
از لای دندون هاش غرید
_چرت میگی!
سرم و گذاشتم روی داشبورد
_من و ببر خونه!
بی توجه به حرفم گفت: من عاشق مریم نبودم محیا همش یک دوروغه محضه... اون عاشق من بود!
تلخ گفتم: عاشقی گناه نیست امیرعلی که میخوای از زیرش شونه خالی کنی...
کوبید روی فرمون که من از جا پریدم
_بزار حرفم و بزنم محیا!
با لجبازی گفتم: حالا احتیاج به توضیح نیست دیگه همه چی رو می دونم... چون عشقت پست زده بود با همه کوته فکریش... قید ازدواج رو زدی می فهمم حالت و حالو می فهمم دلیل رفتارهای اولت رو... ولی دلیل بقیه رفتارهات رو نه؟! ترحم کردی بهم امیرعلی؟ به خاطر اینکه گفتم عاشقت بودم؟
با حرص لب هاش و روی هم فشار می داد
_بس کن محیا بس کن!
داد زدم
_نمی کنم بس نمی کنم امیرعلی ...من عاشق بودم هستم می فهمی امروز با حرف های مریم چی کشیدم... می دونی چقدر دیروز دلم هوات و کرده بود... می دونی چه قدر درد داره فکر کنم دیروز چون تو مریم و دیدی دلت می خواسته به جای من اون کنارت باشه و تو با مهربونی بغلش کنی و آروم..!
با جمله آخرم دستش تا نزدیکی صورتم اومد ولی مشت شد و نشست روی فرمون و من بیشتر وسط گریه داد زدم
_بزن دیگه چرا نمیزنی؟
با پیشونیش روی فرمون ضربه می زد و عصبی اسمم و زمزمه می کرد... یک دفعه پرید و من با ترس به در چسبیدم ...چشم هاش قرمز بود!
_به جون خودت به جون خودم همه فکر دیروزم پیش تو بود لعنتی... من اصلا مریم و ندیدم برای همین امروز از حرفت تعجب کردم!
خواستم چیزی بگم که دستش و گذاشت جلوی دهنم و فشار داد
_بزار حرف بزنم!
دستش داغ بود نمی دونم چرا وسط دعوا دلم ضعف رفت برای بوسیدن دستش... دیوونه بودم خب...یک دیوونه عاشق!
سکوت کردم و دست امیر علی از روی صورتم کنار رفت
_ترم آخر بودم که شایعه شده بود بین بچه های کلاس که من مریم و می خوام و بهش پیشنهاد داد ... من می دونستم مریم دختر عموی نفیسه است و اصلا نظری هم بهش نداشتم فقط براش احترام قائل می شدم و هر وقت می دیدمش سلام می کردم! شاید همین هم دامن زده بود که پیش خودش فکرهای احمقانه بکنه! به پیشنهاد یکی از بچه ها رفتم تا با مریم صحبت کنم نمی دونم از کجا فهمیده بود این حرف ها از طرف خود مریم پخش شده! اون روز مریم کلی عشوه اومد... به جون تو محیا من دوستش نداشتم اون من و دوست داشت و می خواست مثلا با این کار بهم بفهمونه... ولی من گفتم نمی خوامش و این بازی رو تموم کنه قبول نکرد و تازه نفیسه هم شد واسطه اش و هی برام از مریم می گفت!... رفتار مریم هم روز به روز دوستانه تر و خودمونی تر!... می فهمی محیا مریم صمیمی شده بود نه من!... تو که می دونی من اهل دوستی واین حرف ها نیستم!.. .تو که عاشقم بودی ازت بعیده یعنی نشناخته بودی من و عاشقم شدی؟!!!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🌸🍃
..
.
#چادرانہ
#دخترانہ
.
°•[دُختَرا شَهید نمیشَوَند...
ماندِه ایم که مُدافِع حِجاب باشیم
مدافع چادر حضرت مادر باشیم😍]•.
#یاعلیمدد
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
❤️🍃...
.
#تلـــنــگـــــــراݩہ_امــــروز
#در_سختی
#خدا..
صبر یعنی توی سختی ها مقاومت کنی😣
و سخت ترین قسمتش اینه که بدی های دیگران و تحمل کنی!☹
علامت وجود صبر اینه که در متن سختی ها فعال باشی😎 و وظایف روزمره ت رو با نشاط انجام بدی💪🤗🌸
.
.
#استاد_پناهیان
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃
📖🕋📖🕋📖
🕋📖🕋📖
💠همراهان گرامی کانال
🌷ختم دسته جمعی⬅️ زیارت حضرت علی اکبر پسر عزیز امام حسین علیه السلام به مناسبت میلاد ایشان ➡️در کانال برگزار میشود
✅ تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو
میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر
🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂 🍃
از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود
❇️فرصت خواندن تا دوشنبه شب
۹۹/ ۱ /۱۸
❇️ به نیابت از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه به حضرت علی اکبر علیه السلام
و برآورده شدن حاجت افراد شرکت کننده
📣لطفا تعداد زیارت را که می فرستید به آیدی زیر بفرمایید تا آمار در حرم مطهر امام رضا( ع )ثبت شود
تشکر و عاقبت بخیری از حضور پر رنگتون 🌹
⬅️ آیدی جهت پیام دادن برای اعلام تعداد زیارت در ختم دسته جمعی ⬇️⬇️
🆔 @ZZ3362
متن زیارت حضرت علی اکبر علیه السلام در زیر 👇👇👇
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلوهشتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
چه حرف ها می زد امیرعلی عاشق شدن من که به این حرفها ربط نداشت... قلب آدم هر لحظه ممکن بود بلرزه و عاشق! نمیشد؟؟ می شد و من چه قدر می ترسیدم از این اتفاق!
امیرعلی با سکوتم ادامه داد
_دست آخر مجبور شدم بهش بگم قراره انصراف بدم و به حال من فرقی نمیکنه برای خودش بد میشه... از نفیسه هم خواستم دیگه ادامه نده... مریمم چون فکر می کرد خیلی براش بد شده شروع کرد به تمسخرم... از شغل بابا و عمو جلو دوستاش می گفت و با صدای بلند می خندید باز شایعه کرده بود که اون من و نمی خواد وقتی فهمیده یک زندگی ساده داریم اونم پایین شهر!... نفیسه هم که بعد انصرافم همش طعنه می زد! طعنه هایی که این قدر تلخیش زیاد بود که متنفر بشم از عاشق بودن و ازدواج کردن! همون حرف روز اولم نه تو نه هیچکس یادته محیا؟؟!!... نتیجه کارها و حرف های همین مریم بود نه عاشق بودن من!
گیج بودم و خجالت زده نگاهم رو به دست هام دوختم... حرف های کی درست بود؟!
_مریم چی بهت گفته بود که اینجوری بهم ریختی؟
من من کردم
_گفت که تو عاشقش بودی و اون چون موقعیتت رو می دونسته ردت کرده!
پوزخندی زد
_خوبه همون حرف لعنتی که بیزارم کرد از هر چی عشق و عاشقیه! و دیگه؟
سکوت کردم که گفت: اگه حرف هام و باور نداری حاظرم باهاش رو در رو بشم و همین حرف ها رو بگم تا بفهمی کی درست میگه و راست!
این بار بیشتر خجالت کشیدم به خاطر محکم حرف زدن امیرعلی و قضاوتی که خودم بی هیچ منطقی انجام داده بودم!
صدام لرزیدو بازم گریه
_من ...
پرید وسط حرفم
_از صبح دلم برات پر می زد صدات کرده بودم ببینمت به تلافی دیشب که نصفه شب دلم نیومد بیدارت کنم و تا دم در خونه اتون اومدم و دلم گرفته بود حسودی ام کردم به امیرسام که کنارته!
لب پایینم رو گزیدم... شرمنده شدم با حرف های امیرعلی... این حرف ها معنی اش همون دوستت دارم بود دیگه!
لب زدم
_ببخشید من خب... من دیشب خیلی دلتنگت بودم... صبحم که زنگ نزدی من خیلی دلگیر شدم...مریمم که...! شرمنده!
نفس پر آهی کشید
_محیا خانوم من خیلی زود باورت کردم و همه فکر های بد و تردیدهام و کنار تو ریختم دور... جوری رفتار کردی که من از خودم شرمنده شدم که همه رو با یک دید می دیدم! من بهت ترحم نکردم من خودمم احتیاج دارم به آغوش گرمت که محرمه با تن و قلبم... می فهمی! من آرامش می گیرم از حضورت! من نفسم بد شده به نفس هات بی معرفت!
حرفش رو ادامه نداد و عوضش پوف بلندی کشید و من از خجالت جرئت سربلند کردن نداشتم... دونه های عرق هم سر می خوردن روی پشتم! اولین دفعه بود امیرعلی این قدر بی پروا حرف می زد از رسم عاشقی کردن!
ماشین و روشن کرد
_می برمت خونتون!
نتونستم چیزی بگم جز یک ببخشیدی که زمزمه کردم... انگار زبونم دوخته شده بود توی دهنم! روی تختم وا رفتم... من و امیر علی بی هیچ حرفی از هم جدا شدیم... توی سکوت... من چه قدر پشیمون بودم... چرا ازش نخواستم با من بیاد توی خونه و استراحت کنه خستگی از سر و روش می بارید ولی نتونستم... نشد... از سر خجالت.
وقتی که رفت من با خودم فکر کردم الان امیرعلی کجا میره؟!... به کل امیرسام روهم فراموش کرده بودم که مثلا سپرده بودنش به من... ولی برام مهم نبود فقط حالا دلم امیرعلی رو می خواست...
بازم گریه رو از سر گرفتم و از زور گریه پلک هام سنگین شد!
مریم نگاهش رو از من دزدید و من کلی حرص خوردم... اون باعث و بانی اولین دعوای من و امیرعلی شده بود! حالا هم انگار نه انگار که به من چه دروغ هایی گفته بود پس یعنی هنوز امیرعلی رو می خواست و پشیمون شده بود... فقط اینطوری خواسته بود اون حس سنگین پشیمونی روی قلبش و کم کنه که باید اعتراف می کردم موفق هم شده بود و من از دیروز امیرعلی رو ندیده بودم و حتی از زور خجالت جرئت نمی کردم بهش زنگ بزنم! چون من داد زده بودم و تهمت بدون اینکه بپرسم ...خب دیروز حساس بودم و دلتنگ سخت بود لمس عشقی کنار عشق دیرینه ام!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلونهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
_خوردی دختر مردم و بسه دیگه!
به عطیه که کنار من تازه نشسته بود نگاه کردم
_چی میگی تو؟
ابروش رو هشتی بالا برد
_میگم مریم و داری با نگاهت آتیش می زنی! چه خبره؟چرا این قدر اخمو نگاهش می کنی؟
دوباره چشم غره ای به مریم که نگاهش افتاده بود روی ما رفتم و به عطیه گفتم : می شناسیش؟
عطیه متعجب از رفتارهای من گفت: آره دختر عموی نفیسه است!
_فقط همین؟
متعجب از لحن دلخورم گفت: آره فقط همین مگه قراره نسبت دیگه ای هم داشته باشه؟
قبل جواب من کمی فکر کرد و تند گفت: صبر کن ببینم دیروز که یک دفعه با امیرعلی غیب شدین
قبلش با مریم بودی و حسابی آتیشی چیزی بهت گفته بود؟
پوفی کردم و بی مقدمه گفتم: عاشق امیرعلی بوده!
بلند گفت: چی؟
نگاه چند نفر نزدیکمون که در حال قرآن خوندن بودن چرخید روی ما و چپ چپ به عطیه نگاه کردن که خودش رو زده بود به اون راه و اصلا سر بلند نکرد! خوبه عمه نزدیکمون نبود و برای خوش آمد گویی مهمون های جلسه سوم خدابیامرز بابای نفیسه جون دم در حسینیه ایستاده بود وگرنه حسابی توبیخ می شد!
_آروم تر آبرومون و بردی!
بی خیال از حرف من گفت: جدی که نمیگی؟!
نگاهی به امیرسام که توی بغلم خوابش برده بود و از صبح سپرده بودنش به من انداختم و گونه اش رو با پشت انگشت اشاره ام نوازش کردم.
_چرا اتفاقا خیلی هم جدی ام!
عطیه مبهوت گفت: یعنی خودش بهت گفت!
نگاه از امیرسام گرفتم و کمی پام رو که خواب رفته بود آروم تکون دادم که امیرسام بیدارنشه.
_آره خودش گفت ولی یک جوره دیگه گفت که امیرعلی عاشقش بوده... برای همین من و امیرعلی دیروز باهم... باهم دعوا کردیم!
نگاهش رنگ سرزنش گرفت
_چه حرف ها تو که امیرعلی رو می شناسی اهل این حرف ها نیست... تو چرا باور کردی!
بعد هم نگاهی به مریم انداخت که مشغول تعارف حلوا شده بود
_دختره پررو بگو پس چرا همه اش از من و مامان روز اول احوال امیرعلی رو می پرسید به جای اینکه گریه و غش و ضعف کنه برای مرگ عموش!
اول بازم حسادت کردم از احوال پرسیدن مریم ولی بعد خنده آرومی روی لب هام نشست اون عاشق بود نه امیرعلی من! پس من پیروز بودم و حسادت باید می شد سهم مریم!
زمزمه کردم
_امیرعلی خوبه؟
عطیه پوفی کرد
_هنوز باهم قهرین پس؟!
فقط سر تکون دادم به نشونه مثبت
_دلم براش تنگ شده!
عطیه_خب بهش زنگ بزن... چرا کشش میدی؟
بی فکر گفتم: دیروز امیرعلی برگشت خونه آقای رحیمی وقتی من رفتم؟
براق شد
_صبر کن ببینم نکنه تو به امیرعلی هم شک داری؟
نه نداشتم ولی این سوال از دیروز مغزم رو می خورد که بعد من برگشته اونجا یا نه؟ شاید یکی از دلایل زنگ نزدنمم همین بود که اگر بفهمم اونجاست حس حسادتم شعله بکشه حسی که هیچوقت نداشتم و فقط روی امیرعلی فعال شده بود!
_نه خب...
عطیه سری از روی تاسف تکون داد
_واقعا که خُلی محیا... نخیرم دیروز که یکدفعه غیب شدین دیگه امیر علی نیومد حتی امروز صبحم یک راست اومد حسینیه!
دلم از خوشحالی ضعف رفت و روی لب هام اثر گذاشت... آرنج عطیه رفت توی پهلوم و من با صورت جمع شده از درد تند نگاهش کردم که اخم کرد!
_عقل کل حالا که خوشحال شدی یک زنگ به شوهرت بزن قهر و دعوا بسه!
لب چیدم
_روم نمیشه!
_خدا می دونه دیروز چه حرف ها که بار داداشم نکردی که روت نمیشه!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاه_ام
🌸🍃🌺🍃🌸
....
اخم کردم
_عطیه!
_عطیه و کوفت من می شناسمت اعصاب که نداری فکر حرف هات و نمی کنی همون اول میزنی جاده خاکی!
راست می گفت باید روی این رفتارم تجدید نظر می کردم!
_خب حالا تو بگو چه غلطی بکنم؟
با تخسی گفت: هیچی بدو زود برو دست بوسی داداشم بگو غلط کردم!
چشم هام گرد شد
_بی ادب!
ریز خندید
_خودتی!
صدای یاالله یاالله گفتن که بلند شد من و عطیه دست از حرف زدن کشیدیم و فهمیدیم از جلسه
ختم سوم و سخنرانی هیچی نفهمیدیم!
بالشت امیرسام رو زیر سرش مرتب کردم... عجب خواب سنگینی داشت این بچه... چون همه بعد از جلسه می رفتن سر خاک من مجبور شدم برگردم خونه به خاطر امیرسام و اون هم همینطور خواب بود!
موقع بیرون اومدن از حسینیه فقط از دور امیرعلی رو دیده بودم که صورتش حسابی گرفته بود و من چه قدر دلم می خواست برم نزدیک و بغلش کنم و یک ببخشید غلیظ بگم برای تموم کردن این قهری که حسابی به جای نیروی دافعه نیروی جاذبه و دلتنگی ام رو بیشتر کرده بود!
به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و اسم امیرعلی رو لمس کردم و با اولین صدای بوق قلبم بی تاب شد و دلتنگ برای شنیدن صداش!
بغض کردم... دفعه دوم بود که جواب نمی داد یعنی هنوزم قهر بود؟
کنار امیرسام به پهلو دراز کشیدم و ساق دستم شد بالشتم... روی گونه امیرسام و نوازش کردم
غرق خواب بود!
با خودم ولی جوری که انگار امیرسام مخاطبم باشه زمزمه کردم
_یعنی هنوز عموت باهام قهره؟ دلم تنگه براش امیرسام!
امیرسام توی خواب لبخندی زد که لبخند محوی هم روی صورت من نشوند و من باز زمزمه کردم
_وروجک دلتنگی من خنده داره آخه؟؟
اون قدر به صورت امیرسام زل زدم که خوابم برد... دستم خواب رفته بود و گز گز می کرد ولی قبل از اینکه خودم تکونی بخورم دستی آروم سرم و بلند کرد و بعد با ملایمت گذاشت روی بالشت... تا خواستم چشم هام رو باز کنم و از مامان تشکر ، روی پلکم آروم بوسیده شد و قلب من هری ریخت و تازه متوجه عطر امیرعلی شدم که همه اطرافم و پر کرده بود!
دلم می خواست چشم هام رو روی هم فشار بدم از هیجان... ولی می فهمید بیدارم و اصلا دلم این و نمی خواست ...فکر می کردم اگه بیدار بشم اخم می کنه و بازم قهر!
نگاه سنگینش رو حس می کردم و دست آخر طاقتم تموم شد و آروم چشمهام و باز کردم و امیرعلی نگاه از من دزدید و من خجالت زده از یاد آوری دیروزو بوسه یواشکیش آروم گفتم: سلام!
نزدیکم نشسته بود و زانوهاش و بغل کرده بود... سرش و بالا آورد و نگاهش و به چشم هام دوخت سلام.
این بار من نگاهم رو دزدیدم و سرجام نشستم...
_امیرعلی...
موهام و زدم پشت گوشم سکوت کرده بود و منتظر بود انگار حرفم و کامل کنم
_ببخشید... معذرت می خوام... من...
پرید وسط حرفم
_منم مقصر بودم!
این وسط مقصر بودن امیرعلی برام عجیب بود!
هنوز توی بهت بودم که گفت: ببخشید!
همیشه فکر می کردم مردها غرور دارن و اگر مقصر کامل هم باشن عذرخواهی در کار نیست!.. حالا امیرعلی به خاطر اشتباهی که بیشتر تقصیر من بود عذر خواهی می کرد...لبخندی روی لبم نشست! دلش بزرگ بود شوهرم!
_منم یکم عصبی بودم تند باهات حرف زدم!
با خودم فکر کردم من بیشتر تند حرف زده بودم و هر چی که اومده بود سرزبونم گفته بودم ! بازم طاقت نداشتم به صورتش نگاه کنم وخیره شدم به انگشت های گره کردم
_این و نگو بیشتر خجالتم میدی... من واقعا معذرت می خوام!
دستش اومد زیر چونه ام و نگاهش خیره شد به چشم هام و یک لبخند مهربون همه صورتش و پر کرده بود که بی اختیار من هم لبخندش و جواب دادم!
اینم شد خوشی آشتی کنون!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
⁉️ میدونی دشمنامون چرا باحجاب مشکل دارن؟🤔
🛑 وزیر مستعمرات انگلیس میگه: باید با شراب و #زن🍷💃 کشورای اسلامی رو مشغول کنیم، تا بتونیم استعمارشون کنیم و منابعشونو غارت کنیم!!
🔻جاسوسشون میگه: باید #چادر و #حجاب رو یه عادت معرفی کنیم و سعی کنیم زنها رو بمرور از اون دور کنیم!
🔺حجاب زنان غیر مسلمون رو برداریم تا بانوان مسلمون هم یاد بگیرن!
و بعد مردها رو مشغولِ خانوما کنیم!
◀️خانم های محجبه ای که حواسشون به بقیه اعمالشون نیست، باید بدونن چادر و حجاب یه عقیده سازنده وجهاد علیه دشمنه!
◀️اونها نباید با دیدن خانم های کم حجاب، یا بخاطر شگردهای روانی دشمن تو فضای مجازی از حجابشون دست بکشن و سست بشن.
📝منبع : خاطرات مستر همفر ص ۱۰۷ و ۱۰۸
#پویش_حجاب_فاطمے
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🌸🍃...
•|#شهـღـیدانهـ
#چــاڋرانه
وچه زیباست سیاهی چادر شما..🖤
نمیدانم این چه حسی بوده ڪه به من داده
اما میدانم ڪه بادیدن آن قوت قلب و آبرو میگیرم..
باور ڪنید چادر شما نعمت است.. ❤️
🍃🌸شهید مجتبی بابایی زاده🌸🍃
#شهید_مجتبی_بابایی
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت حضرت علی اکبر(ع)مبارک😍😍🍃🌸🎊🎊🎉🎉🎉
#سید_رضا_نریمانے✨
@chaadorihhaaa
❀•┈••❈✿🦋✿❈••┈•❀
🌸🍃...
.
#تلـــنــگـــــــراݩہ_امــــروز
.
بانو.. چـــ😇ــادری که شدی..
مرامت هم چادری باشد
#چادر که گذاشتی
وظایفت بیشترمیشود😊
گرچه من می گویم عشق❤ است
ولے مراقب
👀️چشم هایت 🎼صدایت
👣قدم هایت باش
✅ باید پاک بمانی
.
. .
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
✨﷽✨
منبر کوتاه🌈
بعضی از گناهان مثل نفت
هستند و بعضیها هم مثل بنزین..!
قرآن درباره گناههای نفتی میگه
👈«انجامش ندین»
درباره گناههای بنزینی میگه
👈«نزدیکش هم نشید» ' لاتقربوا '
چون بنزین، بر خلاف
نفت از دور هم آتیش میگیره.
رابطه با نامحرم و شهوت جز گناهان
بنزینیه و شیطان قسم خورده هرجا زن
و مردی تنها باشن، نفر سومش خودم هستم
#استاد_محسن_قرائتی
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══