🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
بعد کلی سرو کله زدن با امیر سام بالاخره خوابید... معلوم بود دلتنگ مامانشه... عقربه های ساعت دیواری ام هر سه موقع نگاه من روی عدد دوازده بودن... یکی از دوست هام می گفت هر وقت عقربه ها روی هم باشن یعنی یکی به یادته... اون وقت ها دل خوش می کردم که امیرعلی الان تو فکر منه ولی حالا چی؟ دریغ از یک تماس! پس واقعا خرافات بود این حرف ها!!! بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم انگشتم رو توی دست مشت شده ی کوچولوش جا کردم و بوسه نرمی نشوندم روی انگشت های تپلش و بی اختیار لبخند زدم و کلی قربون صدقه این کودکانه هاش رفتم که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ می کشید! اینقدر به امیرعلی فکر کردم وبه صورت امیرسام زل زدم که خوابم برد!
حسابی خونه آقای رحیمی شلوغ بود و من حسابی کج خلق اصلا فکر نمی کردم امیرعلی صبح هم خبری از من نگیره! من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی می تونه این قدر بی معرفت باشه! امیرسام رو که حالا با دیدن مامانش و شیر خوردن آروم تر گرفته بود از نفیسه جون گرفتم و رفتم تو یک اتاق خلوت تا به هوای امیرسام بتونم تو تنهاییم به امیرعلی فکر کنم و از دلتنگی هام کم!
توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیرسام با صدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم...
_شما مجیا، خانوم آقا اپیرعلی هستین؟
این کِی اومده بود تو اتاق که من متوجه نشده بودم! لبخند ظاهری زدم
_بله!
دستش رو جلو آورد
_من مریمم دختر عموی نفیسه جون!
دستم رو توی دستش گذاشتم
_خوشوقتم و تسلیت میگم!
صورتش که نمی گفت زیادی عذادار بوده ولی باید از روی ادب این حرف و می گفتم!
نگاهی به امیرسام انداخت
_دیشب با شما بوده؟
گونه تپلی امیرسام و نوازش کردم که نگاهش و به من دوخت و مهربون خندید...خنده اشو جواب دادم و گفتم: بله.
-پس حسابی اذیتتون کرده؟!
-نه اصلا اتفاقا آروم بود ولی خودش اذیت شد طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود.
لبخندی زد
_خوبه معلومه میونه خوبی با بچه ها دارین برعکس من نمی تونم بیشتر از یک ساعت باهاشون کنار بیام!
فقط تونستم لبخندی بزنم که از سر اجبار بود!
_دوستش داری؟ چطوری تونستی باهاش کنار بیای؟
متعجب نگاهم و به مریم دوختم
_ببخشید متوجه نمیشم؟!
خندید
_امیرعلی رو می گم باهاش خوبی؟
از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بی اختیار چین خورد پیشونیم!
اینبار بلندتر خندید... مراعات هم بدچیزی نبود وسط جلسه ختم!
_اینجوری نگاهم نکن مگه امیرعلی راجع به من باهات حرف نزده؟
قلبم هری ریخت... یعنی چی این حرف ها؟
قیافه ام سوال هام رو داد می زد و مریم هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم و خودش گفت: من هم دانشگاهی امیرعلی بودم ..شوهرت خیلی سر به زیر و آقا بود ولی نمی دونم چطوری من و دیده بود و از طرف یکی از بچه ها پیغام داده بود برای امر خیر!!!
نه دروغ بود یک دروغ محض! احساس خفگی می کردم... امیر علی و این حرف ها؟!
مریم ادامه داد
_خب منم بدم نمی اومد یک پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه ولی خب وقتی فهمیدم قراره قید درسش و بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم!!! تو چطوری کنار اومدی باهاش؟ همه زحمت های درس خوندنش رو یک شبه فنا داد!
آب دهنم و به سختی قورت دادم
_من کنار نیومدم !
ابروهاش بالا پرید
_یعنی با اجبار ازدواج کردی؟
پوفی کشیدم
_نه منظورم اینه که امیر علی خیلی خوبه احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام!
یک ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد
_آهان... خب خوشبخت باشین!
آرزوی خوشبختیش شبیه یک طعنه بود تا آرزوی واقعی... قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر می شد! بوی حلواهم بلند شده بود و من ته گلوم همراه بغض سنگین طعم تلخی رو هم حس می کردم! تلخی آردی که قهوه ای می شد و سوخته!
با اخمهای درهم به عطیه که سرتا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم... که باعث شد از من به مریم نگاه کنه وقتی سکوتم رودید گفت
_محیا امیر علی بیرون کارت داره.
قلبم مشت شد و نفس کشیدن سخت... الان اصلا دلم دیدنش رو نمی خواست... ولی بلند شدم شاخک های مریم کنارم حسابی فعال بود!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_چهلوچهارم ••○🖤○•• .... مرد که گریه نم
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_چهلوپنجم
••○🖤○••
....
خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، کودك جانباخته را بغل مى زنى، به سکینه نگاه مى کنى و به سمت خیمه راه میفتى.
بى اشارت این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد که خبر مرگ این کودك باید از زنان و کودکان دیگر پنهان بماند و جگرهاى زخم خورده را به این نمک نیازارد.
وقتى به خیمه میرسى، مى بینى که دشمن، آب را آزاد کرده است.
یعنى به فرزندان زهرا هم اجازه داده است که از مهریه مادرشان، سهمى داشته باشند.
بچه ها را مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك، مقابل ظرفهاى آب نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند. فقط گریه مى کنند.
به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.
یکى عطش عباس را به یاد مى آورد، یکى تشنگى على اکبر را تداعى مى کند، یکى به یاد قاسم مى افتد، یکى از بى تابى على اصغر مى گوید و...
در این میانه، لحن سکینه از همه جانسوزتر است که با خود مویه مى کند: هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19)
تاب دیدن این منظره طاقت سوز، بى مدد از غیب، ممکن نیست.
پرده را کنار مى زنى و چشم به دور دستهاى مى دوزى؛ به ازل، به پیش از خلقت، به لوح، به قلم، به نقش آفرینى خامه تکوین، به معمارى آفرینش و...مى بینى که آب به اشارت زهراست که راه به جهان پیدا مى کند و در رگهاى خلقت جارى مى شود.
همان آبى که دشمن تا دمى پیش به روى فرزندان زهرا بسته بود و هم اکنون با منت به رویشان گشوده است.
باز مى گردى.
دانستن این رازهاى سر به مهر خلقت و مرورشان، بار مصیبت را سنگین تر مى کند.
باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا حسرت و عطش، از سپاه تو قربانى دیگرى نگیرد.
چه شبى تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟
حسین، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است؟
الرحمن على العرش استوى.
اینجا کربلاست یا عرش خداست؟!
اگر چه خسته و شکسته اى زینب! اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین!
......
آدمى به سر، شناخته مى شود، یا لباس؟
کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به چهره اش مى نگرند یا به لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است؟
اما اگر دشمن آنقدر پلید باشد که سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟
اگر دشمن، کهنه ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟
لابد به دنبال علامتى، نشانه اى، انگشترى، چیزى باید گشت.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ