eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_پنجاه‌‌وهفتم ••○🖤○•• .... بریده باد دس
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... را به دارالاماره برسانند. گردش ناگهانى تازیانه ها مردم را وحشتزده عقب مى کشد و بر روى هم مى اندازد. اما راه کاروان باز مى شود. شترها به اشاره ماموران به حرکت درمى آیند و علم‌ها و پرچم‌ها و نیزه هاى حامل سرها دوباره افراشته مى شوند. و تو... ناگهان چشمت به چهره چون ماه برادر مى افتد که بر فراز نیزه، طلوع... نه... غروب کرده است. خون سر، پیشانى و محاسن سپیدش را پوشانده است و موهاى سرخ فامش در تبانى میان تکان‌هاى نیزه و نسیم، به دست باد افتاده است. تو سرت سلامت باشد و سر معشوقت حسین، شکافته و خون آغشته؟! این در قاموس عشق نمى گنجد. این را دل دریایى تو بر نمى تابد. این با دعوى دوست داشتن منافات دارد، این با اصول محبت، سر سازگارى ندارد. آرى... اما... آرام‌تر زینب! تو را به خدا آرامتر. اینسان که تو بى خویش، سر بر کجاوه مى کوبى، ستون‌هاى عرش به لرزه مى افتد. تو را به خدا کمى آرامتر. رسالت کاروانى به سنگینى پیام حسین بر دوش توست. نگاه کن! خون را نگاه کن که چگونه از لا به لاى موهایت مى گذرد، چگونه از زیر مقنعه ات عبور مى کند و چگونه از ستون کجاوه فرو مى چکد! مرثیه اى که به همراه اشک، بى اختیار از درونت مى جوشد و بر زبانت جارى مى شود، آتشى تازه در خرمن نیم سوخته کاروان مى اندازد. یاهلالا لما استتم کمالا ما توهمت یاشقیق فؤادى غاله خسفه فابدى غروبا کان هذا مقدرا مکتوبا ،(26) اى هلال! اى ماه نو! که درست به هنگامه بدر و کمال، چهره اش را خسوف گرفت و درچار غروب شد. هرگز گمان نمى بردم اى پاره دلم که این باشد سرنوشت مقدر مکتوب... چه مى کنى تور را این کاروان دلشکسته، زینب!؟ دختران و زنان کاروان که تا کنون همه بغض‌ هایشان را فرو خورده بودند، اکنون رها مى کنند و بر بال ضجه هایشان به آسمان مى فرستند. همه اشک‌هایشان را که به سختى در پشت سد چشم‌ها، نگاه داشته بودند، اکنون در بستر صورت‌ها رها مى کنند و به خاك مى فرستند. و همه زخم‌هاى روحشان را که از چشم مردم پوشانده بودند، اکنون به نشتر مرثیه سوزناك تو مى گشایند و خون دلشان را به آسمان مى پاشند. مردم، وحشت مى کنند از این هول و ولا و ولوله ناگهانى، و ماموران در مى مانند که چه باید بکنند با این چهره هاى پنهان و گریان، با این کجاوه هاى لرزان و با این صیحه هاى ناگهان. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_پنجاه‌‌وهشتم ••○🖤○•• .... را به دارالا
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... سجاد، مرکبش را به تو نزدیک‌تر مى سازد و آرام در گوشت زمزمه مى کند: "بس است عمه جان! شما بحمدالله عالمه غیر متعلمه اید و استاد کلاس ندیده. خدا شما را به علم لدنى و تفهیم الهى پرورده است ." و تو با جان و دل به فرمان امام زمانت، سر مى سپرى، سکوت مى کنى و آرام مى گیرى. اما نه، این صحنه را دیگر نمى توانى تحمل کنى. زنى از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است، و به سر بر نیزه حسین، اهانت مى کند، زباله مى پاشد و ناسزا مى گوید. زن را مى شناسى، ام هجام از بازماندگان خبیث خوارج است. دلت مى شکند، دلت به سختى از این اهانت مى شکند، آنچنانکه سر به آسمان بلند مى کنى و از اعماق جگر فریاد مى کشى : "خدایا! خانه را بر سر این زن خراب کن!" هنوز کلام تو به پایان نرسیده، ناگهان انگار زلزله اى فقط در همان خانه واقع مى شود، ارکان ساختمان فرو مى ریزد و زن را به درون خویش مى بلعد. زن، حتى فرصت فریادى پیدا نمى کند. خاك و غبار به هوا بلند مى شود. رعب و وحشت بر همه جا سایه مى افکند و بیش از آن، حیرت بر جان همگان مسلط مى شود. پس آن زن اسیر زجر کشیده مظلوم، صاحب چنین قرب و قدرتى است؟ بى جهت نیست که در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن مى گفت؟ این زن مى تواند به نفرینى، کوفه را کن فیکون کند. پس چرا سکوت و تحمل مى کند؟ چه حکمتى در کار این خاندان هست؟! کاروان، همه را در بهت و حیرت فرو مى گذارد و به سمت دارالاماره پیش مى رود. خبر به سرعت باد در کوچه پس کوچه هاى کوفه مى پیچد. ماموران تا خود دارالاماره جرعت نفس کشیدن پیدا نمى کنند. کاروان به آستانه دارالاماره مى رسد. هر چه کاروان به دارالاماره نزدیک‌تر مى شود از حضور مردم کاسته مى گردد و بر تعداد ماموران و حاجبان افزوده مى شود. وقتى که دارالاماره در منظر چشم‌هایت قرار مى گیرد، باز به یاد پدر میفتى. مگر چند سال از شهادت پدر گذشته است؟ پدر از آن خانه محقر و کوچک، بر تمام عالم اسلام حکم مى راند و اینان فقط براى حکومت بر کوفه چه دارالاماره اى بنا کرده اند؟! از این پس هر چه ظلم و ستم بر سر مردم جهان مى رود، باعث و بانى اش همان غاصب اولى است . "اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له على ذلک" سر حسین را پیش از کاروان به دارالاماره رسانده اند و در طشتى زرین پیش روى ابن زیاد نهاده اند. ابن زیاد با تفاخر و تبختر بر تخت تکیه زده است و با چوبى که در دست دارد، بر لب و دندان حسین مى زند، و قیحانه مى خندد و مى گوید: "چه زود پیر شدى حسین! امروز تلافى روز بدر!" و تو با خودت فکر مى کنى که آیا روزى سخت تر از امروز در عالم هست؟ .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_پنجاه‌‌ونهم ••○🖤○•• .... سجاد، مرکبش ر
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... مى فهمى که این صحنه را تدارك دیده اند تا به هنگام ورود شما، تتمه عزت و جلالتان را هم به خیال خود فرو بریزند. در میان حضار، چشمت به زید بن ارقم صحابى خاص پیامبر مى افتد با ریش و مو و ابرویى سپید و اندامى نحیف و تکیده. در دلت به او مى گویى : "تو چرا این صحنه را تاب مى آورى زید بن ارقم ؟" زید، ناگهان از جا بلند مى شود و با لرزشى در صدا فریاد مى زند: "نکن ابن زیاد! چوب را از این لب و دندان بردار. به خدا که من بارها و بارها شاهد بوسه پیامبر بر این لب و دندان بوده ام ." و گریه امانش را مى برد. ابن زیاد مى گوید: "خدا گریه ات را زیاد کند. براى این فتح الهى گریه مى کنى؟ اگر پیر و خرفت نبودى، حتم گردنت را مى زدم." زید در میان گریه پاسخ مى دهد: "پس بگذار با بیان حدیث دیگرى خشمت را افزون کنم : من به چشم خودم دیدم که پیامبر نشسته بود، حسن را بر پاى راست و حسین را بر پاى چپ نشانده بود، دو دست بر سر آن دو نهاده بود و به خدا عرضه مى داشت : خدایا! این دو و مومنان صالح را به دست تو مى سپارم. ببین ابن زیاد! که با امانت رسول خدا چه مى کنى؟!" و منتظر پاسخ نمى ماند. به ابن زیاد پشت مى کند و راه خروج پیش مى گیرد و در حالیکه از ضعف و پیرى آرام آرام قدم بر مى دارد، زیر لب به حضار مجلس مى گوید: راز امروز دیگر برده دیگرانید. فرزند فاطمه را کشتید و زاده مرجانه را امیر خود کردید. او کسى است که خوبانتان را مى کشد و بدانتان را به خدمت مى گیرد. بدبخت کسى که به این ننگ و ذلت تن مى دهد." یکى به دیگرى مى گوید: "اگر شنیده باشد ابن زیاد این کلام را، سر بر تن زید باقى نمى ماند." اولین نقشه ابن زیاد با اعتراض زید به هم مى ریزد و ابن زیاد به نقشه هاى دیگر خود فکر مى کند. تو گوشه ترین مکان را براى نشستن انتخاب مى کنى و مى نشینى. بلافاصله زنان دیگر به دورت حلقه مى زنند و تو را چون نگینى در میان مى گیرند. سجاد در نزدیکى تو و بقیه نیز در اطراف شما مى نشینند. ابن زیاد چشم مى گرداند و نگاهش بر روى تو متوقف مى ماند. با لحنى سرشار از تبختر و تحقیر مى پرسد: "آن زن ناشناس کیست؟" کسى پاسخ نمى دهد. دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود. خشمگین فریاد مى زند: "گفتم آن زن ناشناس کیست؟" یکى مى گوید: "زینب، دختر على بن ابیطالب." برقى اهریمنى در نگاه ابن زیاد مى دود. رو مى کند به تو و با تمسخر و تحقیر مى گوید: رخدا را شکر که شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد." تو با استوارى و صالبتى که وصل به جلال خداست، پاسخ مى دهى: "خدا را شکر که ما را به پیامبرش محمد، عزت و شوکت بخشید و از هر شبهه و آلودگى پاك ساخت. آنکه رسوا مى شود، فاسق است و آنکه دروغش فاش مى شود فاجر است و اینها به یقین ما نیستیم." ابن زیاد از این پاسخ قاطع و غیر منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_شستم ••○🖤○•• .... مى فهمى که این صحنه
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... نمى تواند شکست را در اولین حمله، بر خود هموار کند. نگاه حیرتزده حضار نیز او را براى حمله اى دیگر تحریک مى کند. این ضربه باید به گونه اى باشد که جز ضعف و سکوت پاسخى به میدان نیاورد. - چگونه دیدى کار خدا را با برادرت حسین؟! و تو محکم و استوار پاسخ مى دهى: "ما راءیت الا جمیلا. جز خوبى و زیبایى هیچ ندیدم." و ادامه مى دهى: "اینان قومى بودند که خداوند، شهادت را برایشان رقم زده بود. پس به سوى قتلگاه خویش شتافتند. به زودى خداوند تو را و آنان را جمع مى کند و در آنجا به داورى مى نشیند. و اما اى ابن زیاد! موقفى گران و محکمه اى سنگین پیش روى توست. بکوش که براى آن روز پاسخى تدارك ببینى. و چه پاسخى مى توانى داشت؟! ببین که در آن روز، شکست و پیروزى از آن کیست. مادرت به عزایت بنشیند اى زاده مرجانه!" ابن زیاد از این ضربه هولناك به خود مى پیچد، به سختى زمین مى خورد و ناى برخاستن در خود نمى بیند. تنها راهى که در نهایت عجز، به ذهنش مى رسد، این است که جلاد را صدا کند تا در جا سر این حریف شکست ناپذیر را از تن جدا کند. عمروبن حریث که ننگ کشتن یک زن را بیش از ننگ این شکست مى شمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد مى فهمد، به او تذکر مى دهد که دست از این تصمیم بردارد. اما ابن زیاد درمانده و مستاءصل شده است، باید کارى کند و چیزى بگوید که این شکست را بپوشاند. رو مى کند به حضرت سجاد و مى گوید: "تو کیستى؟" امام پاسخ مى دهد: "من على فرزند حسینم." ابن زیاد مى گوید: :مگر على فرزند حسین را خدا نکشت؟" امام مى فرماید: "من برادرى به همین نام داشتم که... مردم! او را کشتند؟" ابن زیاد مى گوید: "نه ، خدا او را کشت." امام به کلامى از قرآن، این بحث را فیصله مى دهد: - الله یتوفى الانفس حین موتها(27)خداوند هنگام مرگ، جان انسانها را مى گیرد. خشم ابن زیاد برافروخته مى شود، فریاد مى زند: "تو با این حال هم جرعت و جسارت به خرج مى دهى و با من محاجه مى کنى؟" و احساس مى کند که تلافى شکست در میدان تو را هم یکجا به سر او در بیاورد. فریاد مى زند: "ببرید و گردنش را بزنید." .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_شست‌‌و‌یکم ••○🖤○•• .... نمى تواند شکست
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... پیش از آنکه ماءموران پا پیش بگذارند، تو از جا کنده مى شوى، دست‌هایت را چون چترى بر سر سجاده مى گیرى و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشى: "بس نیست خون‌هایى که از ما ریخته اى. به خدا قسم که براى کشتن او باید از روى جنازه من بگذرید." ابن زیاد به اطرافیان خود مى گوید: "حیرت از این محبت خویشاوندى! به خدا قسم که به راستى حاضر است جانش را فداى او کند." سجاد به تو مى گوید: "آرام باش عمه جان ! بگذار من با او سخن بگویم." و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشد: "ابن زیاد! مرا از قتل مى ترسانى؟! تو هنوز نفهمیده اى که کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت خاندان ماست؟!" ابن زیاد از صلابت این کلام برخود مى لرزد. رو مى کند به ماموران و مى گوید: "رهایش کنید. بیمارى اش او را از پا در خواهد آورد." و فریاد مى زند: "ببریدشان. همه شان را ببرید." و با خود فکر مى کند: "کاش وارد این جنگ نمى شدم. هیچ چیز جز شکست و شماتت بر جا نماند." شما را در خرابه اى کنار مسجد اعظم سکنى مى دهند تا فردا راهى شامتان کنند و تا صبح، هیچ کس سراغى از شما نمى گیرد، مگر کنیزان و اسیرى چشیدگان. پس کجا رفتند آنهمه مردمى که در بازار کوفه ضجه مى زدند و اظهار ندامت و حمایت مى کردند؟! چه شهر غریبى است کوفه! ☆☆☆ پشت سر فریبگاه خیز کوفه است و پیش رو شهر شوم شام. پشت سر، خستگى و فرسودگى است و پیش رو التهاب و اضطراب. کاش کوفه، نقطه ختم مصیبت بود. کاش شهرى به نام شام در عالم نبود. کاش در بین کوفه و شام، منزلى به نام نصیبین نبود و سجاد در این منزل با غل و زنجیر از مرکب فرو نمى افتاد. کاش منزل "جبل جوشنى" در نزدیکى شام نبود و زنى از اهل بیت، به ضرب تازیانه ماموران ، کودکش سقط نمى شد. کاش در بین کوفه و شام قریه اى به نام "اندرین" نبود و اهالى و ماموران، شب را تا صبح با شادى و طرب و خواندن و نواختن و شراب نوشیدن، آتش به دل کاروان نمى زدند. کاش منزل "عسقلانى" در کار نبود و دخترکى از مرکب نمى افتاد و زیر دست و پاى شتران نمى رفت و با مرگش جگر تو را نمي گداخت. کاش راه اینقدر طولانى نبود. کاش هوا اینقدر گرم نبود، کاش در منازل بین راه، دشمن، شما را در ضل آفتاب، رها نمى کرد تا تو ناگزیر شوى سجاد بیمار را در زیر سایه شتر بخوابانى و کنار بسترش اشک بریزى و بگویى: "چه دشوار است بر من ، دیدن این حال و روز تو." کاش سهم هر کدام از اسیران در شبانه روز یک قرص نان نبود تا تو ناگزیر نشوى نانهایت را به کودکان ببخشى و از فرط ضعف و گرسنگى، نماز شبت را نشسته بخوانى. و باز همه این مصائب، قابل تحمل بود اگر شهرى به نام شام در عالم نمى بود. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_شست‌‌و‌دوم ••○🖤○•• .... پیش از آنکه ما
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... کوفه اى که زمانى مرکز حکومت پدرت بوده است، جان تو را به آتش کشید، شام با تو چه خواهد کرد!؟ "شامى" که از ابتدا مقر حکومت بنى امیه بوده است و بر تمام منابر، هر صبح و ظهر و شام، علیه على خطبه خوانده اند و به او ناسزا گفته اند، "شامى" که مردمش دست پرورده یزید و معاویه اند، "شامى" که نطفه اش را به دشمنى با اهل بیت بسته اند، با تو چه خواهد کرد؟! چهار ساعت، این کاروان خسته و مجروح و ستم کشیده را بر دروازه جیران نگاه مى دارند تا شهر را براى جشن این پیروزى بزرگ مهیا کنند. به نحوى که دروازه از این پس به خاطر این معطلى چند ساعته، دروازه ساعات نام مى گیرد. پیش از رسیدن به شام، تو خودت را به شمر مى رسانى و مى گویى: "بیا و یک مردانگى در عمرت بکن." شمر مى گوید: "باشد، هر خواهشى که کنى برآورده است." با تعجب و تردید مى گویى: "نگاه نامحرمان، دختران و زنان آل الله را آزار مى دهد. ما را از دروازه اى وارد شام کن که خلوت تر باشد و چشم‌هاى کمترى نگران کاروان شود." شمر پوزخندى مى زند و مى گوید: "عجب! نگاه‌ها آزارتان مى دهد. پس از شلوغترین دروازه شهر وارد مى شویم؛ جیران!" و براى اینکه دلت را بیشتر بسوزاند، اضافه مى کند: "یک خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. فاصله اش با دارالاماره بیشتر است و مردم بیشترى در شهر مى توانند تماشایتان کنند." کاروان در پشت دروازه ایستاده است و تو به سرپرستى و دلدارى کودکانى مشغولى که زنى پرس و جو کنان خودش را به تو مى رساند، پسر جوانى که همراه اوست، کمى دورتر مى ایستد و زن که به کنیزان مى ماند، به تو سلام مى کند و مى گوید: "من اسمم زینبه است. آمده ام براى خانمم خبر ببرم. شهر شلوغ است و ما نمى دانیم چرا. گفتند کاروانى از اسرا در راه است. آمده ام بپرسم که شما کیستید و در کدام جنگ اسیر شده اید." تو سؤال مى کنى: "خانم شما کیست؟" کنیز مى گوید: "اسمش؛ حمیده است از طایفه بنى هاشم.: و به جوان اشاره مى کند: "آن جوان هم پسر اوست . اسمش سعد است." سعد، قدرى نزدیکتر مى آید تا حرف‌ها را بهتر بشنود. تو مى گویى: "حمیده را مى شناسم. سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم، دختر امیرالمؤمنین، على بن ابیطالب. و آن سرها که بر نیزه است، سر برادران و برادرزادگان و عزیران من است. بگو که..." پیش از آنکه کلام تو به پایان برسد، کنیز از شنیدن خبر، بى هوش بر زمین مى افتد. سر بلند مى کنى، جوان را مى بینى که گریان و بر سر زنان مى گریزد. به زحمت از مرکب فرود مى آیى و سر کنیز را به دامن مى گیرى. کنیز انگار سال‌هاست که مرده است. مصیبتى تازه براى کاروانى که قوت دائمى اش مصیبت شده است. صداى فریاد و شیون، تو جهت را جلب مى کند. زنى را مى بینى، با سر و پاى برهنه که افتان و خیزان پیش مى آید، مى افتد، برمى خیزد، شیون مى کند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد. نزدیک‌تر که مى آید، مى بینى حمیده است. خبر، او را از جا کنده است و با سر و پاى برهنه به اینجا کشانده است. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_شست‌‌و‌سوم ••○🖤○•• .... کوفه اى که زما
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... سر کنیز را زمین مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رویش را بپوشانى. پسر که خود، بى تاب و وحشتزده است با تکه پارچه هایى در دست به دنبال او مى دود. براى اینکه زن را در بغل بگیرى و تسلا دهى، آغوشى مى گشایى، اما زن پیش از آنکه آغوش تو را درك کند صیحه اى مى کشد و بر روى پاهایت مى افتد. مى نشینى و سر و شانه هایش را بلند مى کنى، یال چادرت را بر سرش مى افکنى و گرم در آغوشش مى گیرى و به روشنى درمى یابى که هم الان روح از بدنش مفارقت کرده است، اگر چه از خراش‌هاى صورتش خون تازه مى چکد و اگرچه پوست و گوشت صورتش در زیر ناخن‌هاى خون آلودش رخ مى نماید و اگرچه چشم‌هاى اشکبارش به تو خیره مانده است. سعد گریان و ضجه زنان پیش پایت زانو مى زند و نمى داند که بر مصیبت شما گریه کند یا از دست دادن مادر. ماموران ، حتى مجال گریستن بر سر جنازه را به تو نمى دهند. با خشونت، کاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه، پیش مى برند. پیش از ورود به شام، صداى، دف و تنبور و طبل و دهل، به استقبال کاروان مى آید. شهر، یکپارچه شادى و مستى است. مغنیان و مطربان در کوچه و خیابان به رقص و پایکوبى مشغولند. حجاب، برداشته شده است. دختران و زنان، بى پوشش در ملاء عام مى چرخند. پارچه هاى زرنگار و پرده هاى دیبا، همه دیوارهاى شهر را پر کرده است. هر که با هر چه توانسته، کوچه و محله و خیابان را آذین بسته است. جا به جا شدن پرچم شادى افراشته اند و قدم به قدم، نقل بر سر مردم مى پاشند. همه این افتخارات به خاطر پیروزى یک لشگر چندین هزار نفرى بر یک سپاه کوچک صد و چند نفرى است؟! همه این ساز و دهل‌ها و بوق و کرناها براى اسیر گرفتن یک مرد بیمار و هشتاد زن و کودك داغدیده و رنج کشیده و بى پناه است؟ آرى آنکه در کربلا به دست سپاه کفر کشته شد، برترین مخلوق روى زمین بود و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى کرد و این بزرگترین پیروزى کفر ظاهر و شیطان باطن بود. ولى مردمى که به پایکوبى و دست افشانى مشغولند که این چیزها را نمى فهمند. آرى، تمام کوفه و شام و حجاز و عراق و پهنه گیتى با کودك خردسالى از این کاروان، برابرى نمى کند و ارزش این کاروان به معنا بیش از تمام جهان است. اما این عروسکان دست آموز که دنبال بهانه اى براى غفلت و بى خبرى مى گردند که این حرف‌ها را نمى فهمند. شیعه پاکدلى که قدرى از این حرف‌ها را مى فهمد و از مشاهده این وضع، حیرت کرده است، مراقب و هراسناك، خودش را به تو مى رساند و مى گوید: "قصه از چه قرار است؟ شما که از چنان منزلتى برخوردارید، به چنین ذلتى چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزى براى شما رضایت داده است؟!" تو به او مى گویى: "به آسمان نگاه کن!" نگاه مى کند و تو پرده اى از پرده ها را برایش کنار مى زنى. در آسمان تا چشم کار مى کند، لشکر و سپاه و عده و عده است که همه چشم انتظار یک اشارت صف کشیده اند. غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان، داوطلب یاورى شما خاندان، گشته اند. مرد، مبهوت این جلال و شکوه و عظمت، زانو مى زند و تو پرده مى اندازى. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_شست‌‌و‌چهارم ••○🖤○•• .... سر کنیز را ز
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... و مرد، کاروانى را مى بیند که مردى نحیف و لاغر را در غل و زنجیر بر شترى برهنه سوار کرده اند و زنان و کودکان را بر استران بى زین نهاده اند و نیزه دارانى که سرها را حمل مى کنند، در میانه کاروان پخش شده اند و ماموران ، گرداگرد کاروان حلقه زده اند تا هر مرکبى آهسته تر مى رود یا مسیرش منحرف مى شود، سوارش را به ضرب تازیانه بزنند و یا هر زنى و کودکى اشک مى ریزد، گریه اش را با سرنیزه، آرام کنند. سهل بن سعد از اصحاب پیامبر که پیداست تازه وارد شام شده و مبهوت این جشن بى سابقه است، به زحمت خودش را به سکینه مى رساند و مى پرسد: "تو کیستى؟" و مى شنود: "من سکینه ام دختر حسین." شتابناك مى گوید: "من سهل بن سعد صاعدى ام. از اصحاب جدت رسول خدا بوده ام. کارى مى توانم برایتان بکنم؟" سکینه مى گوید: "خدا خیرت دهد. به این نیزه داران بگو که سرها را از کاروان بیرون ببرند تا مردم به تماشاى آنها، چشم از حرم پیامبر بردارند." سهل، بلافاصله خود را به سردسته نیزه داران مى رساند و مى گوید: "به چهارصد درهم خواهش مرا برآورده مى کنى؟" نیزه دار مى گوید: "تا خواهشت چه باشد." سهل مى گوید: "سرها را از کاروان بیرون ببرید و جلوتر حرکت دهید." نیزه دار مى گوید: "مى پذیرم." چهارصد درهم را مى گیرد و سرها را از کاروان بیرون مى برد. پلیدى دشمن فقط این نیست که دورترین مسیر به دارالاماره را برگزیده است، پلیدى مضاعف او این است که کاروان را دوباره و چندباره در شهر مى گرداند تا چشم‌هاى بیشترى را به تماشاى کاروان برانگیزد و از رنج حرم رسول الله لذت بیشترى ببرد. و تو چه مى توانى براى زنان و دختران کاروان بکنى جز دعوت به صبر و تحمل و آرامش؟ تویى که خودت سخت ترین لحظات زندگى ات را مى گذرانى. تویى که خودت خونین ترین دل‌ها را در سینه مى پرورانى، تویى که خودت سنگین ترین بارها را با شانه هاى مجروحت مى کشانى. کاروانتان را مقابل مسجد جامع شهر -محل نمایش اسراى جنگى - متوقف مى کنند. اگر چه حضور در بارگاه یزید، عذاب و شکنجه اى تازه اى است، اما همه زنان و کودکان کاروان دعا مى کنند که این نمایش جانسوز خیابانى زودتر به پایان برسد و زودتر از زیر بار این نگاه‌ها و شماتت‌ها و ریشخندها رهایى یابند و زودتر بگذرانند همه آنچه را که به هر حال باید بگذرانند. این معطلى در مقابل مسجد جامع شهر، فقط به خاطر نمایش نیست. براى مهیا شدن مجلس یزید نیز هست. به همین دلیل، سرها را از کاروان جدا مى کنند تا آماده نمایش در مجلس یزید کنند. محفر بن ثعلبه که دستیار شمر در سرپرستى کاروان است، هنگام بردن سرها فریاد مى کشد: "این محفر ثعلبه است که لئیمان و فاجران را خدمت امیرالمؤمنین مى برد." .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_شست‌‌و‌پنجم ••○🖤○•• .... و مرد، کاروان
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... امام، بى آنکه روى سخنش با محفر باشد، آنچنانکه او بشنود، مى گوید: "مادر محفر عجب فرزند خبیثى زاییده است." پیرمردى خمیده با سر و روى سپید، خود را به امام مى رساند و مى گوید: "خدا را شکر که شما را به هلاکت رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده کرد و امیرالمؤمنین را بر شما پیروز ساخت." حضرت سجاد، اگر چه از شدت ضعف، ناى سخن گفتن ندارد، با آرامش و طماءنینه مى پرسد: "اى شیخ! آیا هیچ قرآن خوانده اى؟" پیرمرد مى گوید: "آرى ، هماره مى خوانم." امام مى فرماید: "این آیه را مى شناسى : قل لا اسئلکم علیه اجرا الاالمودة فى القربى(28) از شما اجر و مزدى براى رسالتم نمى طلبم جز مهربانى با خویشانم." پیر مرد مى گوید: "آرى خوانده ام." امام مى فرماید: "ماییم آن خویشان پیامبر. این آیه را مى شناسى : و آت ذالقربى حقه (29) حق نزدیکانت را به ایشان بده." پیرمرد مى گوید: "آرى خوانده ام." امام مى فرماید: "ماییم آن نزدیکان پیامبر." رنگ پیرمرد آشکارا دگرگون مى شود و عصا در دست‌هایش مى لرزد. امام مى فرماید: "این آیه را خوانده اى: واعلموا انما غنمتم من شى فان الله خمسه و للرسول ولذى القربى.(31) و بدانید هر آنچه غنیمت گرفتید خمس آن براى خداست و رسولش و ذى القربى." پیرمرد مى گوید: "آرى خوانده ام." امام مى فرماید: "آن ذى القربى ماییم!" پیرمرد وحشتزده مى پرسد: "شما را به خدا قسم راست مى گویید؟" امام مى فرماید: "قسم به خدا که راست مى گوییم. این آیه از قرآن را خوانده اى که : انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا.(31) خداوند اراده کرده است که هر بدى را از شما اهل بیت دور گرداند و پاك و پیراسته تان قرار دهد." پیر مرد که اکنون به پهناى صورتش اشک مى ریزد، مى گوید: "آرى خوانده ام." امام مى فرماید: "ما همان اهل بیتیم که خداوند، پاك و مطهرمان گردانیده است." پیرمرد که شانه هایش از هق هق گریه مى لرزد، مى گوید: "شما را به خدا اهل بیت پیامبر شمایید؟!" امام مى فرماید: "قسم به خدا و قسم به حقانیت جد ما رسول خدا که ماییم آن اهل بیت و نزدیکان و خویشان ." پیرمرد، دستار از سر مى اندازد، سر به آسمان بلند مى کند و مى گوید: "خدایا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بیت، گواه باشد که من از دشمنان آل محمد بیزارى مى جویم. سپس صورت اشکبارش را بر پاهاى امام مى گذارد و مى پرسد: "آیا راهى براى توبه و بازگشت هست؟" امام مى فرماید: "آرى ، خداوند توبه پذیر است." ‌‌.... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_شست‌‌و‌ششم ••○🖤○•• .... امام، بى آنک
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... پیرمرد که انگار از یک کابوس وحشتناك بیدار شده است و جان و جوانى اش را دوباره پیدا کرده، عصایش را به زمین مى اندازد و همچون جنون زده ها مى دود و فریاد مى کشد: "مردم! ما فریب خوردیم. این‌ها دشمنان خدا نیستند. این‌ها اهل بیت پیامبرند، قاتلین اینها؛ دشمنان خدایند، یزید دشمن خداست. آن پیامبرى که در اذانها شهادت، به رسالتش مى دهید، پدر این‌هاست. توبه کنید! جبران کنید! برگردید!" مامورى که از لحظاتى پیش، کمر به قتل پیرمرد بسته و به تعقیب او پرداخته، اکنون به پیرمرد مى‌رسد و با ضربه شمشیرى میان سر و بدن او فاصله مى اندازد، آنچنانکه پیرمرد چند گامى را هم بى سر مى دود و سپس بر زمین مى افتد. مردم، مردمى که شاهد این صحنه بوده اند، بیش از آنکه هشیار و متنبه شوند، مرعوب و وحشتزده مى شوند. بیش از این، نگاه داشتن کاروان مصلحت نیست. کاروان را در زیر بار سنگین نگاه‌ها به سمت قصر یزید، حرکت مى دهند. ☆☆☆ یزید، همه اعیان و اشراف شام و بزرگان یهود و نصارى و سران بنى امیه و سفرا را براى شرکت در این جشن بزرگ، دعوت کرده است، قصر را به انواع زینت‌ها آراسته و شراب‌هاى گوناگون تدارك دیده است. پیداست که یزید به بزرگترین پیروزى زندگى خود، دست یافته است. یزید به هنگام شنیدن خبر ورود کاروان سرها و اسرا، در حین مستى و سرخوشى، ناگهان ناله شوم کلاغ‌ها را مى شنود و با خود آنچنان که دیگران بشنوند، زمزمه مى کند: "در این هنگام که محمل شتران رسید و آن خورشیدها بر تل جیران درخشید، کلاغ ناله کرد و من گفتم: چه ناله کنى، چه نکنى، من طلبم را وصول کردم و به آنچه مى خواستم رسیدم." هم اکنون نیز، با غرور و تبختر بر تخت تکیه زده است و ورود کاروان شما را نظاره مى کند. او که همه تلاش خود را براى تحقیر این کاروان و تعظیم دم و دستگاه خود به کار گرفته است، اکنون به تماشاى شکوه و عزت خود و خفت و خوارى کاروان نشسته است. همه اهل کاروان را از بزرگ و کوچک، با طناب به یکدیگر بسته اند. یک سر طناب را برگردن سجاد افکنده اند و سر دیگر را به بازوى تو بسته اند. طناب دیگر از بازوى تو به دست‌هاى سکینه و طناب دیگر و دست دیگر و بازوى دیگر و همه اهل کاروان به گونه اى به هم وصل شده اند که اگر کسى کندتر و یا تندتر برود، دیگران را با خود به زمین بیفکند و اسباب خنده و مضحکه شود. به محض ورود به مجلس، امام رو مى کند و به یزید و با لحنى آمیخته از شکوه و اعتراض و توبیخ مى گوید: "اى یزید! گمان مى کنى که اگر رسول خدا ما را در این حال ببیند، چه مى کند؟!" با همین اولین کلام امام، حال مجلس دگرگون مى شود. یزید فرمان مى دهد که بند از دست و پاى شما و غل و زنجیر از دست و پا و گردن اما ، باز کنند. یزید در دو سوى خود امرا و بزرگان را نشانده است، براى شما جایى درست مقابل خویش، تدارك دیده است و سرها را در طبق‌هایى پیش روى خود چیده است. دختران و زنان تا مى توانند به هم پناه مى برند و به درون هم مى خزند تا از شر نگاه‌ها در امان بمانند. یکى از سران لشگر یزید، شروع مى کند به ارائه گزارش کربلا و مى گوید: "حسین با گروهى از یاران و خویشانش آمده بود. به محض اینکه ما به آنها حمله کردیم، برخى به دیگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت که ما همه آنها را کشتیم و..." تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فریاد مى کشى: "مادرت به عزایت بنشیند اى دروغگوى لافزن! شمشیر برادرم حسین، تک تک خانه هاى کوفه را عزاخانه کرد و هیچ خانه اى را در کوفه بدون عزادار نگذاشت .(32)" سر لشکر یزید، با این تشر، حرف در دهانش مى خشکد، نفس در سینه اش حبس مى شود و کلامش را نگفته، بر جا مى نشیند. مجلس در همین لحظات اول ، دگرگون مى شود. یزید که حال و روز بیمار و جسم نحیف سجاد را مى بیند، براى تغییر فضاى مجلس هم که شده، به پسرش اشاره مى کند و به سجاد مى گوید: "حاضرى با پسرم خالد کشتى بگیرى؟" و با خود گمان مى کند که از دو حال خارج نیست. یا مى پذیرد و با این حال و روز، زمین مى خورد و یا نمى پذیرد و با شانه خالى کردنش و اظهار عجزش، زمین مى خورد. سجاد، اما پاسخى مى دهد که یزید را براى لحظاتى گیج مى کند. امام مى گوید: "کشتى چرا؟! یک شمشیر به دست هر کداممان بده تا درست و حسابى بجنگیم." یزید زیر لب با خود زمزمه مى کند: "حقا که پسر على بن ابیطالب است." سپس به امام مى گوید: "اى فرزند حسین! پدرت درباره سلطنت با من ستیز کرد و دیدى که خداوند چه بر سر او آورد!؟" .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_شست‌‌وهفتم ••○🖤○•• .... پیرمرد که انگا
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... امام مى فرماید: ما اصاب من مصیبة فى الترض و لا فى انفسکم الا فى کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک على الله یسیر. لکیلا تاءسوا على ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم و الله لا یحب کل مختال فخور.(33)... هیچ مصیبتى در عالم ارض و یا در نفس شما واقع نمى شود مگر پیش از آنکه بروزش دهیم در کتاب موجود است. و این بر خدا آسان است. براى اینکه به خاطر از دست دادن‌ها غمگین نشوید و حسرت نخورید و به خاطر به دست آوردنها، شادمان نگردید. و خداوند هیچ متکبر و فخر فروشى را دوست ندارد." یزید رو مى کند به خالد، پسرش و مى گوید: "پاسخ بده!" خالد به پدر، به امام و به سرها نگاه مى کند و هیچ نمى گوید. یزید مى گوید: "ما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر.(34)... هر مصیبتى که به شما مى رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسیارتان مى گذرد." امام بر جاى خود نیم خیز مى شود و آنچنانکه همه کلام او را بشنوند، مى فرماید: "اى پسر معاویه و اى زاده هند و صخر! قبل از آنکه تو به دنیا بیایى، نبوت و فرمانروایى، همواره در اختیار پدران و اجداد من بوده است. در جنگ‌هاى بدر و احد و احزاب، جدم على بن ابیطالب، لواى پیامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم کفر را. واى بر تو یزید! اگر مى دانستى که چه کار کرده اى، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم، مرتکب چه جنایتى شده اى، آنچنانکه سر پدرم حسین، فرزند على و فاطمه و ودیعه رسول الله را بر سر در شهر آویخته اى، به کوه.ها مى گریختى و شنهاى بیابان را بستر خویش مى ساختى و فریاد و شیونت را به آسمان مى رساندى. پس چشم انتظار باش، خوارى و ندامت روز قیامت را که وعده گاه خلایق است." یزید که پاسخى براى گفتن نمى یابد طبقى که سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش مى کشد و با چوب خیزرانى که در دست دارد، شروع مى کند به کوفتن بر صورت و لب و دندان امام . و آنچنانکه همه بشنوند، زمزمه مى کند: "اى کاش بزرگان قبیله من که در جنگ بدر کشته شدند، بودند و مى دیدند که چگونه قبیله خزرج در برابر ضربات نیزه به خوارى و زارى افتاده است، و از شادى فریاد مى زدند که اى یزید! دست مریزاد. بزرگانشان را به تلافى جنگ بدر کشتیم و مساوى شدیم. مساءله بنى هاشم ، بازى با سلطنت بود. نه خبرى از آسمان آمد و نه وحى نازل شد! من از خاندان خندف نباشم اگر کینه اى که از محمد (ص) دارم از فرزندان او نگیرم .(35)" با دیدن این صحنه، ناله و فغان و گریه دختران و زنان به آسمان مى رود و از گریه آنان زنان پشت پرده قصر یزید به گریه میفتند و صداى گریه و ضجه و ناله، مجلس را فرا مى گیرد. و تو ناگهان از جا برمى خیزى و صداى گریه و ضجه فرو مى نشیند. همه سرها به سوى تو برمى گردد و همه نگاه‌ها به تو خیره مى شود. سؤال و کنجکاوى اینکه تو چه مى خواهى بکنى و چه مى خواهى بگویى بر جان دوست و دشمن، چنگ مى اندازد. چوب خیزران به دست یزید میان زمین و آسمان مى ماند. نفس‌ها در سینه حبس مى شود و سکوتى غریب بر مجلس سایه مى افکند. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_شست‌‌وهشتم ••○🖤○•• .... امام مى فرماید
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... و تو آغاز مى کنى: " بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله رب العالمین و صلى الله على رسوله و آله اجمعین. راست گفت خداى سبحان، آنجا که فرمود: ثم کان عاقبة الذین اساؤالسؤ اى ان کذبوا بایات الله و کانوا بها یستهزئون... سپس فرجام آنان که مرتکب گناه شدند، این بود که آیات خدا را دروغ شمردند و به تمسخر آن پرداختند. چه گمان کرده اى یزید؟! اینکه راه هاى زمین و آفاق آسمان را بر ما بستى و ما را به سان اسیران به این سو و آن سو راندى، گمان مى کنى که نشانگر خوارى ما نزد خدا و عزت و بزرگى تو در نزد اوست ؟ کبر ورزیدى، گردن فرازى کردى و به خود بالیدى و شادمان گشتى از اینکه دنیا به تو روى آورده و کارها بر وفق مرادت شده و ملک ما و حکومت ما به سیطره ات درآمده؟! کجا با این شتاب؟! آهسته تر یزید! فراموش کرده اى این فرموده خداوند را که: و لا یحسبن الذین کفروا انما نملى لهم خیر النفسهم . انما نملى لهم لیزدادوا اثما و لهم عذاب الیم.(36)... آنان که کفر ورزیدند، گمان نکنند که مهلت ما به سود آنهاست. ما به آنان مهلت و فرصت مى دهیم تا بر گناهانشان بیفزایند و عذابى دردناك در انتظار آنان است." اى فرزند آزادشدگان به منت!(37 ) آیا این از عدالت است که زنان و کنیزان تو در پرده باشند و دختران رسول الله، اسیر و آواره؟ حجاب آنان را بدرى، روى آنان را بگشایى و دشمنان، آنان را با شهرى به شهرى برند و بیابانى و شهرى بدانها چشم بدوزند و نزدیک و دور و پست و شریف به تماشایشان بایستد در حالیکه نه از مردانشان سرپرستى مانده و نه از یاورانشان، مددکارى. و چه توقع و انتظارى است از فرزندان آن جگر خوارى که جگر پاکان را به دندان کشیده و گوشتش از خون شهیدان روئیده؟! و چگونه در عداوت با ما شتاب نکند کسى که به ما به چشم بغض و کینه و خشم و دشمنى مى نگرد و بى هیچ حیا و پروایى مى گوید: "اى کاش پدرانم بودند و از شادمانى فریاد مى زدند: اى یزید! دست مریزاد!" و بى شرمانه بر لب و دندان ابا عبدالله، سید جوانان اهل بهشت، چوب مى زند! و چرا چنان نگویى و چنین نکنى؟! تویى که جراحت را به انتها رساندى و ریشه مان را بریدى و خون فرزندان محمد (ص) و ستارگان زمین از خاندان عبدالمطلب را به خاك ریختى و یاد پدرانت کردى و به گمانت آنان را فراخواندى. پس به زودى به آنان مى پیوندى و به عاقبت آنان دچار مى شوى و آرزو مى کنى که اى کاش الان بودى و آنچه گفتى، نمى گفتى. و آرزو مى کنى که ایکاش فلج بودى و آنچه کردى، نمى کردى. بار خدایا! حق ما را بستان و از ستمگران بر ما انتقام بکش و خشم و غضب را بر قاتلان ما و قاتلان حامیان ما جارى ساز. قسم به خدا که اى یزید! تو پوست خود را دریدى و گوشت خود را بریدى و به زودى بر رسول خدا وارد مى شوى با بار سنگینى از خون فرزندانش و هتک حرمت خاندان و بستگانش، در آنجا که خداوند آشفتگى آنان را سامان مى بخشد، خاطر پریشانشان را جمع مى کند و حقشان را مى ستاند. و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.(38) و گمان مبرید آنان که در راه خدا کشته شدند، مرده اند، آنان زنده اند و در نزد خداوندشان روزى مى خورند." و تو را همین بس که حکم کننده خداست. محمد دشمن توست و جبرئیل پشتیبان او. و به زودى آنکه سلطنت را براى تو آراست و تو را بر گردن مسلمین سوار کرد، خواهید دید که ستمگران را چه عقوبت و جایگاه بدى است . و خواهد دید که کدامیک از شما جایگاه بدترى دارید و لشگر ناتوانترى. و اگر چه روزگار، مرا با تو هم گفتار کرد ولى من همچنان تو را حقیر مى بینم و سرزنشت را لازم مى شمرم و توبیخت را واجب مى دانم. ولى حیف که چشم‌هایمان اشکبار است و سینه هایمان آتش وار. در شگفتم! و بسیار در شگفتم از اینکه بزرگ‌زادگان حزب خدا به دست بردگان آزاد شده حزب شیطان، کشته شدند!؟ .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_شست‌‌ونهم ••○🖤○•• .... و تو آغاز مى کن
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• ‌.... و از دست‌هاى شماست که خون ما مى چکد و با دهان هاى شماست که گوشت ما کنده مى شود. مگر نه اینکه گرگها بر گرد آن بدن‌هاى پاك و تابناك حلقه زده اند و کفتارها، آنها را در خاك مى غلطانند. اگر اکنون غنیمت تو هستیم، به زودى غرامت تو خواهیم شد. آن هنگام که هیچ چیز جز اعمال خویش را با خود نخواهى داشت و خدایت به بندگان خویش ستم نمى کند. و ملجاء و پناه من خداست و شکوه گاه من خداست. پس هر مکرى که مى توانى بساز و هر تلاشى که مى توانى بکن. به خدا سوگند که ریشه یاد ما را نمى توانى بخشکانى و وحى ما را نمى توانى بمیرانى و دوره ما را نمى توانى به سر برسانى و ننگ این حادثه را نیز نمى توانى از خود برانى. عقلت منحرف و محدود است و ایام حکومتت کوتاه و معدود و جمعیتت پراکنده و مطرود. روزى خواهد رسید که منادى ندا خواهد کرد: الالعنة الله على الظالمین.(39)... پس حمد و سپاس از آن خداى جهانیان است که براى اولمان سعادت و مغفرت رقم زد و براى آخرمان، شهادت و رحمت. از خدا مى خواهیم که ثوابشان را کامل کند و بر پاداششان بیفزاید و ما را جانشینان شایسته آنان قرار دهد، که او با محبت و مهربان است. و او براى ما کافیست و هم او بهترین پشتیبان ماست." نفسى عمیق مى کشى و مى نشینى. پشت دشمن را به خاك مالیده اى، کار را به انجام رسانده اى و حرفى براى گفتن ، باقى نگذاشته اى. آنچه باقى گذاشته اى فقط حیرت است. یزید، اطرافیان یزید، بزرگان مجلس ، زنان پشت پرده، سربازان و ماءموران و محافظان و حتى اهالى کاروان همه مبهوت این سؤالند که آیا تو همان زینبى که داغ دیده اى؟! تو همان زینبى که اسارت چشیده اى؟! تو همان زینبى که مصیبت کشیده اى؟! یعنى این‌همه درد و داغ و رنج و مصیبت، ذره اى از جلال تو نکاسته است؟ یعنى این‌همه تخفیف و تحقیر و تکفیر و ارعاب دشمن، ذره اى تو را به عقب نشینى وانداشته است؟ این لحن، لحن محکومیت و اسارت نیست، لحن سیطره و اقتدار است. تو به کجا متصلى زینب؟ تو از کجا مدد میگیرى؟ تو اهل کدام جلالستانى؟ اکنون یزید باید چیزى بگوید و این سکوت سنگین مجلس را بشکند. اما چه بگوید؟ تو چیزى براى او باقى نگذاشته اى. همه این برنامه ها و مقدمات و تشریفات براى شکستن شما بوده است و تو نه تنها نشکسته اى که در نهایت استوارى و اقتدار، دشمن را مچاله کرده اى و دور انداخته اى. تو همه دیدنی‌ها و به رخ کشیدنی‌ها را ندیده گرفته اى. تو یزید را رسواى خاص و عام کرده اى. اکنون هر اقدامى از سوى یزید او را رسواتر و ضایعتر مى کند. قتل و غارت و شکنجه و اسارت، امتحان شده است و نتیجه اش این شده است. باید دستى بالای دست این تحقیر بیاورد تا به شرایط مساوى دست پیدا کند. و همین راه را پیش مى گیرد: فرو خوردن خشم و اظهار بى اعتنایى. این بیت شعر، بهترین چیزى است که در آن لحظه به ذهنش مى رسد: "این فریادى است که شایسته زنان است و مرثیه سرایى بر داغدیدگان آسان است." اما نه، این شعر، مشکلى از یزید را حل نمى کند. بهترین گواه، عکس العمل نزدیکان و اطرافیان اوست. ناگهان زنى از زنان بارگاه یزید، بى اختیار، با سر برهنه، خود را به درون مجلس مى افکند، بر سر بریده امام، سجده مى برد و فریاد واحسیناه سر مى دهد و از میان ضجه ها و مویه هایش این کلمات شنیده مى شود: "اى محبوب خاندان رسول الله! اى فرزند محمد! اى غمخوار یتیمان و بیوه زنان! اى کشته حرامزادگان! اى یزید! خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیا قبل از آخرت بسوزاند. یزید، دستور مى دهد که او را هر چه سریعتر از مجلس بیرون ببرند. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_هفتاد ••○🖤○•• ‌.... و از دست‌هاى شماست
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... و او در آن حال که توسط ماءموران بر زمین کشیده مى شود به یزید مى گوید: "بدان که تو در قیامت با ابن زیاد محشور مى شوى و صاحب این سر، با محمد (ص)" یحیى بن حکم برادر مروان که همیشه از یاران و نزدیکان یزید بوده است، فى البداهه این دو بیت را براى یزید مى خواند: "آنان که در کربلا بودند، در خویشاوندى نزدیکترند از ابن زیاد که به دروغ، خود را جا زده است. آیا این درست است که نسل سمیه مادر بدکاره ابن زیاد به شماره ریگ بیابان‌ها باشد و از دختر رسول الله، نسلى باقى نماند؟!(41) یزید، چوبى را که در دست دارد، به سوى او پرتاب مى کند و فریاد مى زند: "ببند دهانت را." یحیى به اعتراض از جا بلند مى شود و به قهر مجلس را ترك مى کند و به هنگام رفتن فقط مى گوید: "دیگر در هیچ کار با تو همراهى نخواهم کرد." راءس الجالوت ، پیر مردى است از علماى بزرگ یهود که یزید براى به رخ کشیدن قدرت خود، او را به این مجلس، دعوت کرده است. اما اکنون شنیدن حرف‌هاى تو و دیدن رفتار یزید، او را دچار حیرت و شگفتى کرده است. رو مى کند به یزید و مى پرسد: "آیا این سر، واقعا سر فرزند پیامبر شماست و این کاروان، خاندان اویند؟!" یزید مى گوید: "آرى ، اینچنین است." راءس الجالوت مى پرسد: "به چه جرمى اینها کشته شدند؟" یزید پاسخ مى دهد: "او در مقابل حکومت ما قد برافراشت و قصد براندازى حکومت ما را داشت." راءس الجالوت، بهت زده مى گوید: "فرزند پیامبر که به حکومت، شایسته تر است. نسل من پس از هفتاد پشت به داود پیامبر مى رسد و مردم به سبب این اتصال، مرا گواهى مى دارند، خاك قدم‌هاى مرا بر چشم مى کشند و در هیچ مهم، بى حضور و مشورت و دستور من عمل نمى کنند چگونه است که شما فرزند پیامبرتان را به فاصله یک نسل مى کشید و به آن افتخار مى کنید؟ به خدا قسم که شما بدترین امتید." یزید که همه اینها را از چشم خطا به تو مى بیند، خشمگین به تو نگاه مى کند و به او مى گوید، اگر پیامبر نگفته بود که: "اگر کسى، نامسلمانى را که در پناه و تعهد اسلام است بیازارد، روز قیامت دشمن او خواهم بود.(42) همین الان دستور قتلت را صادر مى کردم." راءس الجالوت مى گوید: "این کلام که حجتى علیه خود توست. اگر پیامبر شما دشمنى کسى خواهد بود که معاهد نامسلمان را بیازارد، با تو که اولاد او را کشته اى و آزرده اى چه خواهد کرد؟! من به چنین پیامبرى ایمان مى آورم." و رو مى کند به سر بریده امام و مى گوید: "در پیشگاه جدت گواه باش که من شهادت مى دهم به وحدانیت خدا و رسالت محمد(ص)" یزید دندان مى ساید و مى گوید: "عجب! به دین اسلام وارد شدى. من که پادشاه اسلامم ، چنین مسلمانى را نمى خواهم." و فریاد مى زند: "جلاد! بیا و گردن این یهودى را بزن." مردى سرخ روى از اهالى شام به فاطمه دختر امام حسین نگاه مى کند و به یزید مى گوید: "این کنیزك را به من ببخش." فاطمه ناگهان بر خود مى لرزد، ترس در جانش میفتد، خود را در آغوش تو مى افکند و گریه کنان مى گوید: "عمه جان! یتیم شدم! کنیز هم بشوم؟!" و تو فاطمه را در آغوشت پناه مى دهى و آنچنانکه یزید و آن مرد بشنوند، مى گویى: "نه عزیزم ! این حرف بزرگتر از دهان این فاسق است." و خطاب به آن مرد مى گویى: "بد یاوه اى گفتى پست فطرت! اختیار این دختر نه به دست توست و نه به دست یزید." یزید دندانهایش را به هم مى ساید و به تو مى گوید: "این اسیر من است . من هر تصمیمى بخواهم درباره اش میگیرم." تو پاسخ مى دهى: "به خدا که چنین نیست. چنین حقى را خدا به تو نداده است. مگر از دین ما خارج شوى و به دین دیگرى درآیى." آتش خشم در جان یزید شعله مى کشد و پرخاشگر مى گوید: "به من چنین خطاب مى کنى؟ این پدر و برادر تو بودند که از دین خارج شدند." تو مى گویى: "تو و جدت اگر مسلمان هستید، به دست جدم و پدرم مسلمان شده اید." یزید در مقابل این کلام تو، پاسخى براى گفتن پیدا نمى کند، جز آنکه لجوجانه بگوید: "دروغ مى گویى اى دشمن خدا." تو اما همین کلامش را هم بى پاسخ نمیگذارى: "چون زور و قدرت دست توست، از سر ستم، ناسزا مى گویى و مى خواهى به زور محکوممان کنى." .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_هفتادویکم ••○🖤○•• .... و او در آن حال
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... یزید در مى ماند و مرد شامى دوباره خواسته اش را تکرار مى کند و یزید خشمش را بر سر او هوار مى کند: "خدا مرگت دهد. خفقان بگیر." ماندن شما در این مجلس، بیش از این، به صلاح یزید نیست. خطبه تو نه تنها مستى را از سر خود او پرانده، که همه را از آشنا و غریبه و دور و نزدیک، مقابل او ایستانده و همه نقشه هایش را نقش بر آب کرده. اگر مردم چهار کلام دیگر از این دست بشنوند و دو جرعت و شهامت دیگر از این دست ببیند، دیگر قابل کنترل نیستند. به زودى خبر خطبه و خطابه تو در مقابل یزید، در سراسر شام مى پیچید و حیثیتى براى دستگاه یزید باقى نمى گذارد. در شرایطى که مدعیان مردى و مردانگى، در مقابل حکومت، جرعت سخن گفتن ندارند، ایستادن زنى در مقابل یزید و لجن مال کردن او، حادثه کوچکى نیست. بخصوص که گفته مى شود؛ این زن در موضع اسارت و مظلومیت بوده است و نه در موضع حاکمیت و قدرت. و این تازه، اولین شراره هاى آتشى است که تو برپا کرده اى. این آتش تا دودمان باعث و بانى این ستم ها و اولین غاصبان حقوق اهل بیت را نسوزاند، خاموش نمى شود. یزید فریاد مى زند: "ببریدشان. همه شان را ببرید و در خرابه کنار همین قصر، سکنى دهید تا تکلیفشان را روشن کنم." ☆☆☆ خرابه، جایى است بى سقف و حصار، در کنار کاخ یزید که پیداست بعد از اتمام بناى کاخ، معطل مانده است. نه در مقابل سرماى شب، حفاظى دارد و نه در مقابل آفتاب طاقت سوز روز، سر پناهى. تنها در گوشه اى از آن، سقفى در حال فرو ریختن هست که جاى امنى براى اسکان بچه ها نیست. وقتى یکى از کودکان با دیدن سقف، متوحش مى شود و به احتمال فروریختن آن اشاره مى کند، مامور مى خندد و به دیگرى مى گوید: "اینها را نگاه کن! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند." طبیعى است که این کلام، رعب و وحشت بچه ها را بیشتر کند اما حرف‌هاى امام تسلى و آرامششان مى بخشد: "عزیزانم! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به مدینه عزیمت مى کنیم و شما به خانه هاى خود باز مى گردید. دل‌هاى بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد. اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست. چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرماى شب بسوزند و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند. انگار که لطیف ترین گل‌هاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان، تبعید کرده باشند. تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى، هنوز اشکهایشان را نسترده اى، هنوز آرامشان نکرده اى و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى که زنى با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود. به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد. بوی غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدت‌هاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک نچشیده اند، به خود جلب مى کند. تو زن را دعا مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى: "مگر نمى دانى که صدقه بر ما حرام است؟" زن مى گوید: "به خدا قسم که این صدقه نیست، نذرى است بر عهده من که هر غریب و اسیرى را شامل مى شود." تو مى پرسى که: "این چه عهد و نذرى است ؟!" و او توضیح مى دهد که: "در مدینه زندگى مى کردیم و من کودك بودم که به بیمارى لاعلاجى گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام پسرى خوش سیما وارد خانه شد. او حسین فرزند آنها بود. على او را صدا کرد و گفت: حسین جان! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه. حسین، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصله شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به هیچ بیمارى مبتلا نشده ام. گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف شام سکنى داد. من از آن زمان نذر کرده ام که براى سلامتى آقا حسین به اسیران و غریبان، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را دوباره ببینم." .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_هفتادودوم ••○🖤○•• .... یزید در مى ماند
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... تو همین را کم داشتى زینب! که از دل صیحه بکشى و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى. و حالا این سجاد است که باید تو را آرام کند و این کودکانند که باید به دلدارى تو بیایند. در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى: "حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى... من زینبم، دختر فاطمه و على و خواهر حسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید." زن نعره اى از جگر مى کشد و بیهوش بر زمین میفتد. تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشک‌هاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى زن به هوش مى آید، گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد. و دوباره از هوش مى رود. باز به هوش مى آید، خود را بر خاك مى کشد، بر پاى کودکان بوسه مى زند، خاك پایشان را به اشک چشم مى شوید و باز از هوش مى رود. آنچنانکه تو ناگزیر مى شوى دست از تعزیت خود بردارى و به تیمار این زن غریب بپردازى. تو هنوز خود را باز نیافته اى و کودکان هنوز از تداعى این خاطره جگر سوز فارغ نشده اند که زنى دیگر با کوزه آبى در دست وارد خرابه مى شود. چهره این زن، اما براى تو آشناست. او تو را به جا نمى آورد اما تو خوب او را به یاد مى آورى. چهره او از دوران کودکى ات به یاد مانده است. زمانى که به خانه مادرت زهرا مى آمد و براى کمک به کارهاى خانه مادرت التماس مى کرد. او دختر کوچک و دوست داشتنى و شیرینى را در ذهن دارد و به نام زینب که هر بار به خانه فاطمه مى رفته، سراپاى او را غرق بوسه مى کرده و او را در آغوش مى گرفته و قلبش التیام مى یافته. آنچنانکه تا سال‌ها کمک به کار خانه را بهانه مى کرده تا با محبوب کوچک خود، تجدید دیدار کند و از آغوش او وام التیام بگیرد. او واله و سرگشته زینب شده، اما حوادثى او را از مدینه دور کرده و دست نگاهش را از جمال زینب، کوتاه ساخته. و براى اینکه خدا عطش اشتیاق او را به زلال وصال زینب فرو بنشاند، عهد کرده که عطش غریبان و اسیران و در راه ماندگان را فرو بنشاند. او باور نمى کند که تو زینبى! و چگونه ممکن است که آن عقیله، آن دردانه و عزیز کرده قوم و قبیله، اکنون ساکن خرابه اى در شام شده باشد؟! چگونه ممکن است که بانوى بانوان عالم، رخت اسیرى بر تن کرده باشد؟! انکار او، و نقل خاطرات او تنها کارى که مى کند، مشتعل کردن آتش عزاى تو و بچه هاست. خرابه تا نیمه هاى شب، نه خرابه اى در کنار کاخ یزید که عزاخانه اى است در سوگ حسین و برادران و فرزندان حسین. بچه ها با گریه به خواب مى روند و تو مهیاى نماز شب مى شوى. اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته اى که صداى دختر سه ساله حسین به گریه بلند مى شود. گریه اى نه مثل همیشه‌. گریه اى وحشتزده، گریه اى به سان مارگزیده. گریه کسى که تازه داغ دیده. دیگران به سراغش مى روند و در آغوشش مى گیرند و تو گمان مى کنى که هم الان آرام مى گیرد و صبر مى کنى. بچه، بغل به بغل و دست به دست مى شود اما آرام نمى گیرد. پیش از این هم رقیه هرگز آرام نبوده است. از خود کربلا تا همین خرابه. لحظه اى نبوده که آرام گرفته باشد، لحظه اى نبوده که بهانه پدر نگرفته باشد، لحظه اى نبوده که اشکش خشک شده باشد، لحظه اى نبوده که با زبان کودکانه اش مرثیه نخوانده باشد. انگار که داغ رقیه، بر خالف سن و سالش، از همه بزرگتر بوده است. به همین دلیل در تمام طول راه، و همه منازل بین راه، همه ملاحظه او را کرده اند، به دلش راه آمده اند، در آغوشش گرفته اند، دلدارى اش داده اند، به تسلایش نشسته اند و یا لااقل پا به پاى او گریسته اند. هر بار که گفته است: "کجاست پدرم؟ کجاست حمایتگرم؟ کجاست پناهگاهم؟" همه با او گریسته اند و وعده مراجعت پدر از سفر را به او داده اند. هر بار که گفته است: "عمه جان! از ساربان بپرس که کى به منزل مى رسیم." همه تلاش کرده اند که با نوازش او، با سخن گفتن با او و با دادن وعده هاى شیرین به او، رنج سفر را برایش کم کنند. اما امشب انگار ماجرا فرق مى کند. این گریه با گریه همیشه متفاوت است. این گریه ، گریه اى نیست که به سادگى آرام بگیرد و به زودى پایان بپذیرد. انگار نه خرابه، که شهر شام را بر سرش گذاشته است این دختر سه ساله. فقط خودش که گریه نمى کند، با مویه هاى کودکانه اش، همه را به گریه مى اندازد و ضجه همه را بلند مى کند. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_هفتادوسوم ••○🖤○•• .... تو همین را کم د
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... تو هنوز بر سر سجاده اى که از سر بریده حسین مى شنوى که مى گوید: "خواهرم! دخترم را آرام کن." تو ناگهان از سجاده کنده مى شوى و به سمت سجاد مى دوى. او رقیه را در آغوش گرفته است، بر سینه چسبانده است و مدام بر سر و روى او بوسه مى زند و تلاش مى کند که با لحن شیرین پدرانه و برادرانه آرامش کند اما موفق نمى شود. تو بچه را از آغوشش مى گیرى و به سینه مى چسبانى و از داغى سوزنده تن کودك وحشت مى کنى. -رقیه جان! رقیه جان! دخترم! نور چشمم! به من بگو چه شده عزیز دلم! بگو که در خواب چه دیده اى! تو را به جان بابا حرف بزن . رقیه که از شدت گریه به سکسکه افتاده است، بریده بریده مى گوید: "بابا، سر بابا را در خواب دیدم که در طشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او چوب مى زد. بابا خودش به من گفت که بیا." تو با هر زبانى که بلدى و با هر شیوه اى که همیشه او را آرام مى کرده اى، تلاش مى کنى که آرامش کنى و از یاد پدر غافلش گردانى، اما نمى شود، این بار، دیگر نمى شود. گریه او، بى تابى او و ضجه هاى او همه کودکان و زنان خرابه نشین را و سجاد را آنچنان به گریه مى اندازد که خرابه یکپارچه گریه و ضجه مى شود و صدا به کاخ یزید مى رسد. یزید که مى شنود؛ دختر حسین به دنبال سر پدر مى گردد، دستور مى دهد که سر را به خرابه بیاورند. ورود سر بریده امام به خرابه، انگار تازه اول مصیبت است. رقیه خود را به روى سر مى اندازد و مثل مرغ پر کنده پیچ و تاب مى خورد. مى نشیند، برمى خیزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى کند، بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود، زانو مى زند، سر را در آغوش مى کشد، مى بوید، مى بوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد و با خون خود که از دهان و گوشه لب‌ها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد، ضجه مى زند، صیحه مى کشد، مویه مى کند، روى مى خراشد، گریه مى کند، مى خندد، تاول‌هاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى کند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى کند، تسلى مى طلبد و خرابه را و جان همه خراباتیان را به آتش مى کشد. بابا! چه کسى محاسن تو را خونین کرده است؟ بابا! چه کسى رگهاى تو را بریده است؟ بابا! چه کسى در این کوچکى مرا یتیم کرده است؟ بابا! چه کسى یتیم را پرستارى کند تا بزرگ شود؟ بابا! این زنان بى پناه را چه کسى پناه دهد؟ بابا! این چشمهاى گریان، این موهاى پریشان، این غربیان و بى پناهان را چه کسى دستگیرى کند؟ بابا! شبها وقت خواب، چه کسى برایم قرآن بخواند؟ چه کسى با دستهایش موهایم را شانه کند؟ چه کسى با لب‌هایش اشک‌هایم را بروید؟ چه کسى با بوسه هایش غصه هایم را بزداید؟ چه کسى سرم را بر زانویش بگذارد؟ چه کسى دلم را آرام کند؟ کاش مرده بودم بابا! کاش فداى تو مى شدم! کاش زیر خاك بودم! کاش به دنیا نمى آمدم! کاش کور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_هفتادوچهارم ••○🖤○•• .... تو هنوز بر سر
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟! این چه سفرى بود که میان سر و بدنت فاصله انداخت؟ این چه سفرى بود که تو را از من گرفت؟ باباى شجاع من! چه کسى جرعت کرد بر سینه تو بنشیند؟ چه کسى جرعت کرد سرت را از تن جدا کند؟ چه کسى جرعت کرد دخترت را یتیم کند؟ تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر شتر بى جهاز نشاندند؟ تو کجا بودى بابا وقتى به ما سیلى مى زدند؟ تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را تند مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى آب را از ما دریغ مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى به ما گرسنگى مى دادند؟ تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام را کتک مى زدند؟ تو کجا بودى بابا وقتى برادرم سجاد را به زنجیر مى بستند؟ تو کجا بودى بابا وقتى شبها در بیابان‌هاى ترسناك رهایمان مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى سایه بانى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى خندیدند؟ تو کجا بودى بابا وقتى ما بر روى شتر خواب مى رفتیم و از مرکب مى افتادیم و زیر دست و پاى شترها مى ماندیم ؟ تو کجا بودى بابا وقتى مردم از اسارت ما شادى مى کردند و پیش چشم‌هاى گریان ما مى رقصیدند؟ تو کجا بودى بابا وقتى بدن‌هایمان زخم شد و پوست صورتهایمان برآمد؟ تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب سجاد را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى کرد؟ تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را نشسته مى خواند و دور از چشم ما تا صبح گریه مى کرد؟ تو کجا بودى بابا وقتى سکینه سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست؟ تو کجا بودى بابا وقتى از زخم‌هاى غل و زنجیر سجاد خون مى چکید؟ تو کجا بودى بابا وقتى ما همه تو را صدا مى زدیم؟ جان من فداى تو باد بابا که مظلومترین باباى عالمى! بابا! من این را مى فهمم که تو فقط باباى من نیسى، باباى همه جهانى. پدر همه عالمى، امام دنیا و آخرتى، نوه پیامبرى، فرزند على و فاطمه اى، پدر سجادى و پدر امامان بعد از خودى، تو برادر زینبى! من این‌ها را مى فهمم و مى فهمم که تو باباى همه کودکان جهانى نو مى فهمم که همه دنیا به تو نیازمند است. اما الان من بیش از همه به تو محتاجم و بیشتر از همه، فرزند توام، دختر توام، دردانه توام. هیچ کس به اندازه من غربت و یتیمى و نیاز به دست‌هاى تو را احساس نمى کند. همه ممکن است بدون تو هم زندگى کنند ولى من بدون تو مى میرم. من از همه عالم به تو محتاجترم. بى آب هم اگر بتوانم زندگى کنم، بى تو نمى توانم. تو نفس منى بابا! تو روح و جان منى. بى روح، بى نفس، بى جان، چه کسى تا به حال زنده مانده است؟! .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_هفتادوپنجم ••○🖤○•• .... مگر نگفتند به
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... بابا! بیا و مرا ببر. زینب! زینب! زینب! اینجا همان جایى است که تو به اظطرار و استیصال مى رسى. اینجا همان جایى است که تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى کنى. تویى که در مقابل یزید و ابن زیاد، آنچنان استوار ایستادى که پشت نخوتشان را به خاك مالیدى، اکنون، اینجا و در مقابل این کودك سه ساله احساس عجز مى کنى. چه کسى مى گوید که این رقیه بچه است؟ فهم همه بزرگان را با خود حمل مى کند. چه کسى مى گوید که این دختر، سه ساله است؟ عاطفه همه زنان عالم را دل مى پرورد! چه کسى مى گوید که این رقیه، کودك است ؟ زانوان بزرگترین عارفان جهان را با ادراك خود مى لرزاند. نگاه کن! اگر که ساکت شده است، لبهایش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد. اگر صدایش شنیده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شایسته شنیدن، یافته است . نگاه کن زینب! آرام گرفت! انگار رقیه آرام گرفت. دلت ناگهان فرو مى ریزد و صداى حسین در گوش جانت مى پیچد که رقیه را صدا مى زند و مى گوید: "بیا! بیا دخترم! که سخت چشم انتظار تو بودم." شنیدن همین ندا، عروج روح رقیه را براى تو محرز مى کند. نیازى نیست که خودت را به روى رقیه بیندازى، او را در آغوش بگیرى، بدن سردش را لمس کنى و چشم‌هاى باز مانده و بى رمقش را ببینى. درد و داغ رقیه تمام شد و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت. اما اکنون ناگهان صیحه توست که سینه آسمان را مى شکافد. انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است. همه کربلا و کوفه و شام ، یک طرف، و این خرابه یک طرف. همه غمها و دردها و غصه ها یک طرف و غم رقیه یک طرف. نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان، نمى توانند تو را در این غم تسلى ببخشد. و چگونه تسلى دهند فرشتگانى که خود صاحب عزایند و پر و بالشان به قدرى از اشک سنگین شده است که پرواز به سوى آسمان را نمى توانند. تنها حضور مادرت زهرا مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد. پس خودت را به آغوش مادرت بسپار و عقده فروخورده همه این داغ‌ها و دردها را بگشا. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_هفتادوششم ••○🖤○•• .... بابا! بیا و مرا
••• سلام... با پارت های امشب خون گریه کنیم برای سه ساله ی ارباب کمه! (: شب اربعین... التماس دعا داریم خیلی خیلی زیاد♥️ حاجت بگیریم از "ان‌شاءالله" •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_هفتادوششم ••○🖤○•• .... بابا! بیا و مرا
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... مگر نه بزرگترین آرزوى هر غریب، رسیدن به موطن خویش است؟ و مگر نه مقصد مدینه در پیش است؟ پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى کنى و در کجاوه تنهایى خودت، اشک مى ریزى؟نمى توان گفت که هر چه بود، گذشت. ولى مى توان گفت که فصل مصیبت، سپرى شد. اگر چه این فصل به اندازه تمام سال‌هاى عمر، کش آمد و اگرچه این فصل، خزانى جاودانه براى عالم، رقم زد. نمى توان توقع کرد که تو اکنون که به مدینه باز مى گردى، تمام خاطرات این سفر را، این سفر پر رنج و راز و خطر را تداعى نکنى و براى لحظه لحظه آن، در خلوت کجاوه خودت، اشک نریزى. اما تو باید خودت را هم حفظ کنى زینب! چرا که کار تو هنوز به اتمام نرسیده است. پس به یاد بیاور اما گریه نکن. یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه، مخیر ساخت. و تو و امام، مراجعت به مدینه را برگزیدید. تو گفتى: "ما را به مدینه برگردان. ما به سوى جدمان هجرت مى کنیم." به هنگام خروج از شام، یزید پول زیادى براى تو پیشکش آورد و گفت: "این را به عوض خون حسین بگیرید." و تو بر سرش فریاد زدى که: "واى بر تو اى یزید که چقدر وقیح و سنگدل و بى حیایى. برادرم را مى کشى و در عوض آن به من مال مى دهى؟!" یزید شرمگین سرش را به زیر افکند و پول‌هایش را پس کشید. یزید به جبران گذشته، نعمان بن بشیر را که مسن تر و مهربان‌تر و نرم‌خوتر بود به سرپرستى کاروان برگزید و به او سفارش کرد که همه گونه با اهل کاروان مدارا کند. کاروان را از کناره شهرها بگذارند و در جاى خوب مقام دهد. و ماموران و محافظان را از اطراف کاروان، دورتر نگاه دارد تا اهل کاروان معذب نشوند. و نیز دستور داد که بر شترها کجاوه بگذارند و کجاوه ها را با پارچه هاى ابریشمین و زربفت، زینت دهند و... و تو وقتى چشمت به این پارچه هاى رنگارنگ افتاد، خشمگین شدى و فریاد زدى: "این پارچه هاى الوان و این زینت‌ها را فرو بریزید. این کاروان، عزادار فرزند رسول الله است. کاروان را سیاه بپوشانید تا مردم همه بدانند که این کاروان مصیبت زده شهادت اولاد زهر است." و دستور دادى که علاوه بر آن، در پس و پیش و میان کاروان پرچم‌هاى سیاه برافرازند تا هر کس به این کاروان بر مى خورد، بفهمد که چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است و بفهمد که باعث و بانى این اتفاق که بوده است و بفهمد که... و براى دستگاه یزید حیثیتى نماند. با خطبه اى که تو در مجلس یزید خواندى، با تعزیتى که تو در شام بر پا کردى و با خطبه تکان دهنده اى که سجاد در مسجد شام خواند، یزید بر حکومت خود ترسید و اگر چه به دروغ، اظهار ندامت کرد. به تو گفت: "خدا لعنت کند ابن زیاد را که حسین را به قتل رساند. من هرگز به قتل حسین، راضى نبودم." تو پاسخ دادى: "اى یزید به خدا قسم که برادرم حسین را جز تو کسى نکشت. و اگر فرمان تو نبود، ابن زیاد کوچکتر و حقیرتر از آن بود که به چنین کار بزرگى دست بزند. تو از خدا نترسیدى؟ به قتل کسى دست یازیدى که پیامبر درباره اش فرموده بود: حسن و حسین جوانان بهشتى اند. اگر بگویى رسول خدا چنین نگفته است، دروغ گفته اى و مردم تو را تکذیب خواهند کرد و اگر بگویى گفته است، خصم خودت شده اى." و یزید سر فرو انداخت و به این آیه از قرآن، اعتراف کرد که: "ذریة بعضها من بعض.(43)" به آینده فکر کن زینب! به رسالتى که بر دوش توست! به مدینه اى که پیش روى توست. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_هفتادوهفتم ••○🖤○•• .... مگر نه بزرگتری
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... تا ساعتى دیگر، قاصدى خبر شهادت حسین و دو فرزندت را به شویت عبدالله خواهد داد. و عبدالله گریه کنان خواهد گفت: "انالله و اناالیه راجعون." غلامى که نامش ابوالسلاس است به طعنه خواهد گفت: "این مصیبت از حسین به ما رسید." و عبدالله کفش خود را بر دهان او خواهد کوبید که: "اى حرامزاده! درباره حسین چنین جسارتى مى کنى؟ به خدا قسم که اگر در آنجا حضور داشتم، دست از دامنش بر نمى داشتم تا در رکابش کشته شوم. سوگند به خدا که آنچه تحمل این مصیبت را بر من ممکن مى کند و آرامشم مى بخشد این است که این دو فرزند، همراه حسین و در راه حسین کشته شدند." و سپس روى به آسمان خواهد کرد و خواهد گفت: "خدایا! مصیبت حسین، جانم را گداخت اما تو را سپاس مى گویم که اگر خودم نبودم تا جانم را فدایش کنم، دو فرزندم را قربانى خاك پایش کردم." زیر لب زمزمه مى کنى: "کاش هزار فرزند مى داشتم و همه را فداى یک تار موى حسین مى کردم." و نام آرام بخش حسین را زیر لب ترنم مى کنى: "حسین! حسین! حسین!" حسین اگر بود، تحمل همه این رنج‌ها و دردها و داغ‌ها اینقدر مشکل نبود. حتى داغ على اکبر، حتى مصیبت قاسم، حتى شهادت على اصغر، حتى عروج عباس...! عباس؟! تو با خواهرت چه کردى عباس؟! تو از کجا آمده بودى عباس؟ تو چگونه خودت را با جگر زینب، پیوند زدى؟ هم اکنون که به مدینه مى رسیم، من به مادرت چه بگویم؟ بگویم ام البنین! مادر پسران مادر کدام پسران؟ کجایند آن چهار سروى که تو روانه کربلا کردى؟ بگویم: ام البنین! همه مادران عالم باید تربیت پسر را از تو یاد بگیرند، همه مردان عالم باید پیش تو درس ادب بخوانند. حسین! حسین! حسین! جاذبه عشق تو با این چهار جوان چه کرد؟ با پیران و سالخوردگان چه کرد؟ با حبیب چه کرد؟ با مسلم چه کرد؟ حسین! حسین! حسین! تو اگر بودى، سینه تسلاى تو اگر بود، نگاه آرام بخش تو اگر بود، همه غم‌هاى عالم، قابل تحمل بود. پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد. پدرم فداى آنکه غمگین در گذشت. پدرم فداى آنکه تشنه جان سپرد. پدرم فداى آنکه محاسنش غرق خون شد. پدرم فداى آنکه جدش محمد مصطفاست، جدش فرستاده خداست. راستى حسین! این سؤال تو را چه پاسخ گفتند وقتى که پرسیدى: فبم تستحلون دمى؟(44) راستى، یک قطره از خون على اصغر حتى به زمین نچکید... میان دست و بدن عباس، چقدر فاصله افتاده بود؟ هیچ کس آب نخورد، حتى وقتى که آب آزاد شد. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_هفتادوهشتم ••○🖤○•• .... تا ساعتى دیگر،
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... راستى رقیه به حسین چه گفت، رقیه با حسین چه کرد که حسین به او پروانه رفتن داد؟ از همه سخت تر وداع بود. وداع با حسین. وداع با جهان، وداع با جان، وداع با هر چه که دوست داشتنى است. زینب! زینب! زینب! تو را به خدا خودت را حفظ کن. کار تو هنوز به اتمام نرسیده است. تو تازه باید پیام کربلایى ات را از مدینه رسول الله به تمام عالم منتشر کنى. تو باید خون حسین را تا ابد تازه نگه دارى. و اصلا مگر نه مرجعیت آشکار، پس از حسین با توست؟ مگر نه سجاد باید باید در پرده اختفا بماند تا نسل امامت حفظ شود؟ پس تو از این پس، پناه مردمى، مرجع پرسش‌هاى مردمى، حلال مشکلات مردمى و پرچم هدایت مردمى و شاخص میان حق و باطل مردمى. رداى امامت با دست‌هاى توست که از دوش حسین به قامت سجاد منتقل مى شود. پس گریه نکن زینت! خودت را حفظ کن زینب! اکنون آرام آرام به مدینه نزدیک مى شوى و رسالتى که در مدینه چشم انتظار توست، از آنچه تاکنون بر دوش خود، حمل کرده اى، کمتر نیست. پرده کجاوه را کنار مى زنى و از پشت پرده هاى اشک به راه ، نگاه مى کنى. چیزى تا مدینه نمانده است. سواد مدینه که از دور پیدا مى شود، فرمان مى دهى که همگان از مرکب‌ها پیاده شوند: "به احترام حرم رسول الله از محملها فرود بیایید!" همه پیاده مى شوند. و امام فرمان مى دهد که همان جا خیمه را علم کنند. سپس بشیرین جذلم را صدا مى کند و به او مى گوید: "بشیر! پدرت شاعر بود، خدا رحمتش کند. تو نیز شعر مى توانى سرود؟" بشیر مى گوید: "آرى یابن رسول الله." امام مى فرماید: "پس ، پیش از ما به مدینه برو و شهادت اباعبدالله را به اطالع مردم برسان." بشیر به تاخت خود را به مدینه مى رساند، مقابل مسجد پیامبر مى ایستد و این دو بیت را فریاد مى زند: "یا اهل یثرب لا مقام لکم بها الجسم منه بکربلاء مضرج قتل الحسین فادمعى مدرار و الراءس منه على القناة یدار" اى اهل یثرب! دیگر مدینه جاى ماندن نیست، که حسین به شهادت رسیده است. پس همه چشم‌ها باید همواره بر او بگریند که حسین در کربلا به خون تپید و سرش بر نیزه ها چرخید. و اعلام مى کند که: "اى اهل مدینه! على، فرزند حسین با عمه ها و خواهرانش به نزدیکى شهر رسیده اند. من جاى آنها را به شما نشان خواهم داد. خبر، به سرعت باد در همه کوچه پس کوچه ها و خانه هاى مدینه مى پیچید و شهر یکپارچه، ضجه و ناله مى شود. زنان و دختران از خانه ها بیرون مى ریزند، روى مى خراشند، موى مى کنند، بر سر و صورت مى زنند، خاك بر سر مى ریزند و شیون و فریاد مى کنند. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_هفتادونهم ••○🖤○•• .... راستى رقیه به
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... هاتفى میان زمین و آسمان، صلا مى دهد: "اى آنانکه حسین را نشناختید و او را به قتل رساندید! بشارت باد بر شما عذاب و مصیبت جانسوز. تمام اهل آسمان، از پیامبران تا فرشتگان شما را نفرین مى کنند. پس بدانید که لعنت شما بر زبان سلیمان و موسى و عیسى گذشته است." ام لقمان، دختر عقیل، با شنیدن این خبر، با سر و پاى برهنه از خانه بیرون مى جهد و سرآسیمه و دیوانه وار این اشعار را مى خواند: "ما ذا تقولون اذ قال النبى بکم بعترتى و باهلى بعد مفتقدى ما کان هذا جزائى اذ نصحت لکم ما ذا فعلتم و انتم آخراالمم منهم اسارى و قتلى ضرجوابدم ان تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى"... چه پاسخى براى پیامبر دارید اگر به شما بگوید که شما به عنوان آخرین امت بر سر عترت و خاندانم، پس از من چه آوردید؟ عده اى را اسیر کردید و عده اى را به خون کشیدید؟ پاداش من که خیر خواه شما بودم این نبود که با بازماندگانم اینسان بدى کنید." دختر جوانى با شنیدن این خبر، همچون جنون زده ها از خانه بیرون مى زند، و بى چادر و مقنعه و کفشى در کوچه راه مى رود و سر تکان مى دهد و با خود مویه مى کند: "پیام آورى، خبر مرگ مولایم را آورد، خبر، دلم را به آتش کشید. تنم را بیمار کرد و جانم را اندوهگین ساخت. پس اى چشم‌هاى من یارى کنید و اشک ببارید و پیوسته و مدام ببارید. اشک بر آن کسى که در مصیبت او عرش خدا به لرزه در آمد و با شهادت او مجد و دین ما به تباهى رفت. آرى گریه کنید بر پسر دختر پیامبر و وصى و جانشین او. هر چند که جایگاه و منزل او از ما دور است." پیش از آنکه بشیر، باز گردد، مردم ضجه زنان و مویه کنان، از مدینه بیرون مى ریزند و با اشک و آه و گریه به استقبال شما مى آیند. مدینه جز هنگام ارتحال پیامبر، چنین درد و داغ و آه و شیونى را به خود ندیده است. زنان، زنان مدینه، زنان بنى هاشم که چند ماه پیش تو را بدرقه کردند اکنون تو را به جا نمى آورند. باور نمى کنند که تو همان زینبى باشى که چند ماه پیش، از مدینه رفته اى. باور نمى کنند که درد و داغ و مصیبت، در عرض چند ماه بتواند همه موهاى زنى را یک دست سپید کند، بتواند چشم ها را اینچنین به گودى بنشاند، بتواند رنگ صورت را برگرداند و بتواند کسى را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند. تازه آنها چگونه مى توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است و هر چروك با کدام داغ، بر صورت نقش بسته است. امام در میان ازدحام مردم، از خیمه بیرون مى آید، بر روى بلندى اى مى رود و در حالى که با دستمالى، مدام اشک‌هایش را مى سترد، براى مردم خطبه مى خواند، خطبه اى که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار، آنچنان ابعاد فاجعه را براى مردم مى شکافد که ضجه ها و ناله‌ هایشان، بیابان را پر مى کند: "همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جاى اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما بجنگند، بدتر از آنچه که کردند در توانشان نبود." مردم، کاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش مى برند. وقتى چشم تو به دروازه مدینه مى افتد، زیر لب با مدینه سخن مى گویى و به پهناى صورت، اشک مى ریزى : "مدینة جدنا لا تقبلینا خرجنا منک بالاهلین جمعا فبا الحسرات و الاحزان جئنا رجعنا لا رجال و با بنینا... ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم. همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم." به حرم پیامبر که مى رسى، داخل نمى شوى، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى: "یا جداه! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام." و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید و در کوفه و شام به شفق نشست، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى کنى. افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى، خودت را روى قبر مى اندازى و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى. شاید به اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى، پیش پیامبر، گریه مى کنى و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى کنى و به یادش مى آورى آن خواب را که او براى تو تعبیر کرد. انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى و او اشکهاى تو را با لب‌هایش مى سترد و خواب تو را تعبیر مى کند: "آن درخت کهنسال، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم، ترك این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت، تنها مى گذارند." -تعبیر شد خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام. پایان .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°• @chaadorihhaaa ╰┅
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_هشتاد_ام ••○🖤○•• .... هاتفى میان زمین
•••• -سلام رفقا حالتون خوبه؟❤️ اینم پارت آخر نوشته ی نویسنده ی توانا جناب آقای امیدوارم که راضی بوده باشید و حلال کنید تاخیر هامونو ☺️❤️ ان‌‌شاءالله رمان جدیدمونو از شنبه با نویسنده جدید کانال 😍 شروع میکنیم ممنون از همراهی گرمتون -گوش جان 👇❤️ @mah_karimii @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ