چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_هفتادویکم ••○🖤○•• .... و او در آن حال
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_هفتادودوم
••○🖤○••
....
یزید در مى ماند و مرد شامى دوباره خواسته اش را تکرار مى کند و یزید خشمش را بر سر او هوار مى کند: "خدا مرگت دهد. خفقان بگیر."
ماندن شما در این مجلس، بیش از این، به صلاح یزید نیست. خطبه تو نه تنها مستى را از سر خود او پرانده، که همه را از آشنا و غریبه و دور و نزدیک، مقابل او ایستانده و همه نقشه هایش را نقش بر آب کرده.
اگر مردم چهار کلام دیگر از این دست بشنوند و دو جرعت و شهامت دیگر از این دست ببیند، دیگر قابل کنترل نیستند.
به زودى خبر خطبه و خطابه تو در مقابل یزید، در سراسر شام مى پیچید و حیثیتى براى دستگاه یزید باقى نمى گذارد.
در شرایطى که مدعیان مردى و مردانگى، در مقابل حکومت، جرعت سخن گفتن ندارند، ایستادن زنى در مقابل یزید و لجن مال کردن او، حادثه کوچکى نیست. بخصوص که گفته مى شود؛ این زن در موضع اسارت و مظلومیت بوده است و نه در موضع حاکمیت و قدرت.
و این تازه، اولین شراره هاى آتشى است که تو برپا کرده اى. این آتش تا دودمان باعث و بانى این ستم ها و اولین غاصبان حقوق اهل بیت را نسوزاند، خاموش نمى شود.
یزید فریاد مى زند: "ببریدشان. همه شان را ببرید و در خرابه کنار همین قصر، سکنى دهید تا تکلیفشان را روشن کنم."
☆☆☆
خرابه، جایى است بى سقف و حصار، در کنار کاخ یزید که پیداست بعد از اتمام بناى کاخ، معطل مانده است. نه در مقابل سرماى شب، حفاظى دارد و نه در مقابل آفتاب طاقت سوز روز، سر پناهى. تنها در گوشه اى از آن، سقفى در حال فرو ریختن هست که جاى امنى براى اسکان بچه ها نیست.
وقتى یکى از کودکان با دیدن سقف، متوحش مى شود و به احتمال فروریختن آن اشاره مى کند، مامور مى خندد و به دیگرى مى گوید: "اینها را نگاه کن! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند."
طبیعى است که این کلام، رعب و وحشت بچه ها را بیشتر کند اما حرفهاى امام تسلى و آرامششان مى بخشد: "عزیزانم! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به مدینه عزیمت مى کنیم و شما به خانه هاى خود باز مى گردید.
دلهاى بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد. اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست. چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرماى شب بسوزند و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند.
انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان، تبعید کرده باشند. تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى، هنوز اشکهایشان را نسترده اى، هنوز آرامشان نکرده اى و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى که زنى با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود. به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد. بوی غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک نچشیده اند، به خود جلب مى کند.
تو زن را دعا مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى: "مگر نمى دانى که صدقه بر ما حرام است؟"
زن مى گوید: "به خدا قسم که این صدقه نیست، نذرى است بر عهده من که هر غریب و اسیرى را شامل مى شود."
تو مى پرسى که: "این چه عهد و نذرى است ؟!"
و او توضیح مى دهد که: "در مدینه زندگى مى کردیم و من کودك بودم که به بیمارى لاعلاجى گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام پسرى خوش سیما وارد خانه شد. او حسین فرزند آنها بود.
على او را صدا کرد و گفت: حسین جان! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه.
حسین، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصله شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به هیچ بیمارى مبتلا نشده ام.
گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف شام سکنى داد. من از آن زمان نذر کرده ام که براى سلامتى آقا حسین به اسیران و غریبان، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را دوباره ببینم."
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ