چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_هفتادودوم ••○🖤○•• .... یزید در مى ماند
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_هفتادوسوم
••○🖤○••
....
تو همین را کم داشتى زینب! که از دل صیحه بکشى و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى. و حالا این سجاد است که باید تو را آرام کند و این کودکانند که باید به دلدارى تو بیایند.
در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى: "حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى... من زینبم، دختر فاطمه و على و خواهر حسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید."
زن نعره اى از جگر مى کشد و بیهوش بر زمین میفتد. تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى زن به هوش مى آید، گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد. و دوباره از هوش مى رود.
باز به هوش مى آید، خود را بر خاك مى کشد، بر پاى کودکان بوسه مى زند، خاك پایشان را به اشک چشم مى شوید و باز از هوش مى رود.
آنچنانکه تو ناگزیر مى شوى دست از تعزیت خود بردارى و به تیمار این زن غریب بپردازى. تو هنوز خود را باز نیافته اى و کودکان هنوز از تداعى این خاطره جگر سوز فارغ نشده اند که زنى دیگر با کوزه آبى در دست وارد خرابه مى شود.
چهره این زن، اما براى تو آشناست. او تو را به جا نمى آورد اما تو خوب او را به یاد مى آورى. چهره او از دوران کودکى ات به یاد مانده است. زمانى که به خانه مادرت زهرا مى آمد و براى کمک به کارهاى خانه مادرت التماس مى کرد. او دختر کوچک و دوست داشتنى و شیرینى را در ذهن دارد و به نام زینب که هر بار به خانه فاطمه مى رفته، سراپاى او را غرق بوسه مى کرده و او را در آغوش مى گرفته و قلبش التیام مى یافته. آنچنانکه تا سالها کمک به کار خانه را بهانه مى کرده تا با محبوب کوچک خود، تجدید دیدار کند و از آغوش او وام التیام بگیرد.
او واله و سرگشته زینب شده، اما حوادثى او را از مدینه دور کرده و دست نگاهش را از جمال زینب، کوتاه ساخته. و براى اینکه خدا عطش اشتیاق او را به زلال وصال زینب فرو بنشاند، عهد کرده که عطش غریبان و اسیران و در راه ماندگان را فرو بنشاند.
او باور نمى کند که تو زینبى! و چگونه ممکن است که آن عقیله، آن دردانه و عزیز کرده قوم و قبیله، اکنون ساکن خرابه اى در شام شده باشد؟!
چگونه ممکن است که بانوى بانوان عالم، رخت اسیرى بر تن کرده باشد؟!
انکار او، و نقل خاطرات او تنها کارى که مى کند، مشتعل کردن آتش عزاى تو و بچه هاست. خرابه تا نیمه هاى شب، نه خرابه اى در کنار کاخ یزید که عزاخانه اى است در سوگ حسین و برادران و فرزندان حسین.
بچه ها با گریه به خواب مى روند و تو مهیاى نماز شب مى شوى. اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته اى که صداى دختر سه ساله حسین به گریه بلند مى شود. گریه اى نه مثل همیشه. گریه اى وحشتزده، گریه اى به سان مارگزیده. گریه کسى که تازه داغ دیده. دیگران به سراغش مى روند و در آغوشش مى گیرند و تو گمان مى کنى که هم الان آرام مى گیرد و صبر مى کنى. بچه، بغل به بغل و دست به دست مى شود اما آرام نمى گیرد.
پیش از این هم رقیه هرگز آرام نبوده است. از خود کربلا تا همین خرابه. لحظه اى نبوده که آرام گرفته باشد، لحظه اى نبوده که بهانه پدر نگرفته باشد، لحظه اى نبوده که اشکش خشک شده باشد، لحظه اى نبوده که با زبان کودکانه اش مرثیه نخوانده باشد.
انگار که داغ رقیه، بر خالف سن و سالش، از همه بزرگتر بوده است.
به همین دلیل در تمام طول راه، و همه منازل بین راه، همه ملاحظه او را کرده اند، به دلش راه آمده اند، در آغوشش گرفته اند، دلدارى اش داده اند، به تسلایش نشسته اند و یا لااقل پا به پاى او گریسته اند. هر بار که گفته است: "کجاست پدرم؟ کجاست حمایتگرم؟ کجاست پناهگاهم؟" همه با او گریسته اند و وعده مراجعت پدر از سفر را به او داده اند.
هر بار که گفته است: "عمه جان! از ساربان بپرس که کى به منزل مى رسیم." همه تلاش کرده اند که با نوازش او، با سخن گفتن با او و با دادن وعده هاى شیرین به او، رنج سفر را برایش کم کنند.
اما امشب انگار ماجرا فرق مى کند. این گریه با گریه همیشه متفاوت است. این گریه ، گریه اى نیست که به سادگى آرام بگیرد و به زودى پایان بپذیرد.
انگار نه خرابه، که شهر شام را بر سرش گذاشته است این دختر سه ساله. فقط خودش که گریه نمى کند، با مویه هاى کودکانه اش، همه را به گریه مى اندازد و ضجه همه را بلند مى کند.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ