eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده... دست هام و به کمرم زد _میگم جوابش مثبته دیگه... یعنی قبول کرده! بله! به تغییر موضع من خندید _خب حالا خانوم دعوا که نداری! قدم عقب رفته رو جلو اومد و چشم هاش و ریز کرد _مطمئنی اول هول نشدی؟ یک چیزی بود ها؟ اخم ظریفی کردم و برای لو نرفتن من شدم طلبکار! _امیر علییییییییی!!!!!! با خنده شونه هاشو بالا انداخت که من راه اتاقش و پیش گرفتم و نگاه خندونش بدرقه راهم شد! همونطور که در اتاقش رو باز می کردم گفتم: امیرعلی اجازه هست آلبومت رو ببینم؟ دست هاش بی هوا دور کمرم حلقه شد و من ترسیدم و هی بلندی کشیدم با خنده گفت: چیه بابا؟ _ترسیدم خب نفهمیدم اومدی نزدیک! حلقه دس تهاش رو تنگتر کرد و من دلم ضعف می رفت برای این مهربونی هاش! سرم و چرخوندم تا صورتش رو ببینم _آی محیا نزن موهات و تو صورتم دختر بدم میاد! برای چند ثانیه قلبم مچاله شد... من مثل همه رویاهام فکر می کردم... مثل همه اون چیزی رو که خونده بودم تو رمان ها و قصه ها... فکر می کردم الان نفس می کشه عطر موهام رو! با بوسه مهربونش که کاشته شد روی موهام به خودم اومدم _چیه موهات و زدی تو صورتم طلبکارم هستی؟! باز کن اون اخم ها رو ببینم! عاشق این موهای کوتاهتم! امیرعلی هم عادت کرده بود با یک جمله حس های بدت رو از بین ببره و توی دلت عروسی به پا کنه و یادت بندازه همه رسم های عاشقی مثل هم نیست! اونم بی مقدمه! اخم هام خود به خود باز شد و لب هام به یک خنده کش اومد _نگفتی اجازه دارم آلبومت رو ببینم؟ نگاهش رو به چشم هام دوخت و لبخند سر حالش کم کم می شد یک خط لبخند مهربون _خانوم من هر وسیله ای که مربوط به من میشه از این به بعد مال تو هم هست پس دلیلی برای اجازه نیست! لحنش... جمله اش! نوازش می کردن همه احساسم رو! بی هوا گونه اش و بوسیدم _قربونت برم! دستت... مرسی! با اینکه به شیطنتم می خندید ولی صورتش باز هم از برخورد موهام به صورتش جمع شده بود...! _جمع کن موهات و دختر! این بار به جای اخم بلند تر خندیدم... رسم عاشقی ما قشنگ تر بود بدم نمیومد باز هم با موهای کوتاهم اذیتش کنم! _اِهِم... اِهِم! با صدای عطیه من خجالت زده سرم و پایین انداختم... من که همیشه بی حواس بودم ولی عجیب بود از امیرعلی این بی پروایی وسط حیاطی که هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه! امیرعلی حلقه دستش رو شل کرد و من آروم از آغوشش دل کندم! _میگما ببخشید بد موقع اومدم! به لحن تخس و شوخ عطیه زیر زیرکی خندیدم و امیر علی با فشردن لب هاش روی هم خنده رو می خورد! _به به عروس خانوم ما! با این حرف امیر علی نوبت خجالت کشیدن عطیه بود و بلند خندیدن من که باعث چشمک امیرعلی به من و چشم غره عطیه شد! امیرعلی دستش رو دور شونه های عطیه حلقه کرد _قربون خواهر خودم... بیا بریم پیش مامان... تو هم باشی بهتره بابا باهات حرف داره! چند قدم از من دور شدن که امیر علی بلند گفت: محیا خانوم تو نمیای؟ تو دلم شروع کردم به قربون صدقه رفتنش که حواسش بود به من همیشه! _نه من آلبومم و می بینم! ‌‌‌ *** _به چی می خندی؟ با صدای امیرعلی خنده ام و به زور جمع کردم و اومدم آلبوم رو ببندم که دستش رو گذاشت بینش! _نه نشد دیگه... صبر کن ببینم به کدوم عکس من می خندیدی! خجالت زده گفتم: به جون خودم... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگی‌نامه‌_حضرت‌زینب #قسمت_هفتادوهشتم ••○🖤○•• .... تا ساعتى دیگر،
╚ ﷽ ╝ .... ••○🖤○•• .... راستى رقیه به حسین چه گفت، رقیه با حسین چه کرد که حسین به او پروانه رفتن داد؟ از همه سخت تر وداع بود. وداع با حسین. وداع با جهان، وداع با جان، وداع با هر چه که دوست داشتنى است. زینب! زینب! زینب! تو را به خدا خودت را حفظ کن. کار تو هنوز به اتمام نرسیده است. تو تازه باید پیام کربلایى ات را از مدینه رسول الله به تمام عالم منتشر کنى. تو باید خون حسین را تا ابد تازه نگه دارى. و اصلا مگر نه مرجعیت آشکار، پس از حسین با توست؟ مگر نه سجاد باید باید در پرده اختفا بماند تا نسل امامت حفظ شود؟ پس تو از این پس، پناه مردمى، مرجع پرسش‌هاى مردمى، حلال مشکلات مردمى و پرچم هدایت مردمى و شاخص میان حق و باطل مردمى. رداى امامت با دست‌هاى توست که از دوش حسین به قامت سجاد منتقل مى شود. پس گریه نکن زینت! خودت را حفظ کن زینب! اکنون آرام آرام به مدینه نزدیک مى شوى و رسالتى که در مدینه چشم انتظار توست، از آنچه تاکنون بر دوش خود، حمل کرده اى، کمتر نیست. پرده کجاوه را کنار مى زنى و از پشت پرده هاى اشک به راه ، نگاه مى کنى. چیزى تا مدینه نمانده است. سواد مدینه که از دور پیدا مى شود، فرمان مى دهى که همگان از مرکب‌ها پیاده شوند: "به احترام حرم رسول الله از محملها فرود بیایید!" همه پیاده مى شوند. و امام فرمان مى دهد که همان جا خیمه را علم کنند. سپس بشیرین جذلم را صدا مى کند و به او مى گوید: "بشیر! پدرت شاعر بود، خدا رحمتش کند. تو نیز شعر مى توانى سرود؟" بشیر مى گوید: "آرى یابن رسول الله." امام مى فرماید: "پس ، پیش از ما به مدینه برو و شهادت اباعبدالله را به اطالع مردم برسان." بشیر به تاخت خود را به مدینه مى رساند، مقابل مسجد پیامبر مى ایستد و این دو بیت را فریاد مى زند: "یا اهل یثرب لا مقام لکم بها الجسم منه بکربلاء مضرج قتل الحسین فادمعى مدرار و الراءس منه على القناة یدار" اى اهل یثرب! دیگر مدینه جاى ماندن نیست، که حسین به شهادت رسیده است. پس همه چشم‌ها باید همواره بر او بگریند که حسین در کربلا به خون تپید و سرش بر نیزه ها چرخید. و اعلام مى کند که: "اى اهل مدینه! على، فرزند حسین با عمه ها و خواهرانش به نزدیکى شهر رسیده اند. من جاى آنها را به شما نشان خواهم داد. خبر، به سرعت باد در همه کوچه پس کوچه ها و خانه هاى مدینه مى پیچید و شهر یکپارچه، ضجه و ناله مى شود. زنان و دختران از خانه ها بیرون مى ریزند، روى مى خراشند، موى مى کنند، بر سر و صورت مى زنند، خاك بر سر مى ریزند و شیون و فریاد مى کنند. .... ••○🖤○•• ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ