چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_هفتادوششم ••○🖤○•• .... بابا! بیا و مرا
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_هفتادوهفتم
••○🖤○••
....
مگر نه بزرگترین آرزوى هر غریب، رسیدن به موطن خویش است؟ و مگر نه مقصد مدینه در پیش است؟
پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى کنى و در کجاوه تنهایى خودت، اشک مى ریزى؟نمى توان گفت که هر چه بود، گذشت. ولى مى توان گفت که فصل مصیبت، سپرى شد. اگر چه این فصل به اندازه تمام سالهاى عمر، کش آمد و اگرچه این فصل، خزانى جاودانه براى عالم، رقم زد.
نمى توان توقع کرد که تو اکنون که به مدینه باز مى گردى، تمام خاطرات این سفر را، این سفر پر رنج و راز و خطر را تداعى نکنى و براى لحظه لحظه آن، در خلوت کجاوه خودت، اشک نریزى.
اما تو باید خودت را هم حفظ کنى زینب! چرا که کار تو هنوز به اتمام نرسیده است.
پس به یاد بیاور اما گریه نکن.
یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه، مخیر ساخت. و تو و امام، مراجعت به مدینه را برگزیدید.
تو گفتى: "ما را به مدینه برگردان. ما به سوى جدمان هجرت مى کنیم."
به هنگام خروج از شام، یزید پول زیادى براى تو پیشکش آورد و گفت: "این را به عوض خون حسین بگیرید."
و تو بر سرش فریاد زدى که: "واى بر تو اى یزید که چقدر وقیح و سنگدل و بى حیایى. برادرم را مى کشى و در عوض آن به من مال مى دهى؟!"
یزید شرمگین سرش را به زیر افکند و پولهایش را پس کشید.
یزید به جبران گذشته، نعمان بن بشیر را که مسن تر و مهربانتر و نرمخوتر بود به سرپرستى کاروان برگزید و به او سفارش کرد که همه گونه با اهل کاروان مدارا کند.
کاروان را از کناره شهرها بگذارند و در جاى خوب مقام دهد. و ماموران و محافظان را از اطراف کاروان، دورتر نگاه دارد تا اهل کاروان معذب نشوند.
و نیز دستور داد که بر شترها کجاوه بگذارند و کجاوه ها را با پارچه هاى ابریشمین و زربفت، زینت دهند و...
و تو وقتى چشمت به این پارچه هاى رنگارنگ افتاد، خشمگین شدى و فریاد زدى: "این پارچه هاى الوان و این زینتها را فرو بریزید. این کاروان، عزادار فرزند رسول الله است. کاروان را سیاه بپوشانید تا مردم همه بدانند که این کاروان مصیبت زده شهادت اولاد زهر است."
و دستور دادى که علاوه بر آن، در پس و پیش و میان کاروان پرچمهاى سیاه برافرازند تا هر کس به این کاروان بر مى خورد، بفهمد که چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است و بفهمد که باعث و بانى این اتفاق که بوده است و بفهمد که... و براى دستگاه یزید حیثیتى نماند.
با خطبه اى که تو در مجلس یزید خواندى، با تعزیتى که تو در شام بر پا کردى و با خطبه تکان دهنده اى که سجاد در مسجد شام خواند، یزید بر حکومت خود ترسید و اگر چه به دروغ، اظهار ندامت کرد.
به تو گفت: "خدا لعنت کند ابن زیاد را که حسین را به قتل رساند. من هرگز به قتل حسین، راضى نبودم."
تو پاسخ دادى: "اى یزید به خدا قسم که برادرم حسین را جز تو کسى نکشت. و اگر فرمان تو نبود، ابن زیاد کوچکتر و حقیرتر از آن بود که به چنین کار بزرگى دست بزند. تو از خدا نترسیدى؟ به قتل کسى دست یازیدى که پیامبر درباره اش فرموده بود: حسن و حسین جوانان بهشتى اند. اگر بگویى رسول خدا چنین نگفته است، دروغ گفته اى و مردم تو را تکذیب خواهند کرد و اگر بگویى گفته است، خصم خودت شده اى."
و یزید سر فرو انداخت و به این آیه از قرآن، اعتراف کرد که: "ذریة بعضها من بعض.(43)"
به آینده فکر کن زینب! به رسالتى که بر دوش توست! به مدینه اى که پیش روى توست.
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ