eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگ‌مون‌میگفت↓ سردار سلیمانۍ دیپلم داشتــــ امـا دڪتراۍِ ولایت بـود دڪتراۍِ مردم دارۍ بـود دڪتراۍِ دل مـا بود :)♥️🌱 @chaadorihhaaa🍃
|•😍♥️🎊•| روزمعلّـماے‌عزیزمون👩🏻‍🏫👨🏻‍🏫 بخصوص‌از‌نوع‌انقلآبے‌وبااخلآصش😎 وبخصوص‌تر‌معلّـمآیے‌ڪہ‌رو‌اعصآب‌نیستن😬 مبآرڪ‌تون‌باشهههہ😁😍 {معلمآے‌آینده‌ڪآنآلمونم‌روزتون‌پیشآپیش‌مبآرڪ🙃🌱} |❁| @chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_هفدهم (بخش دوم‌) . چہـار روزے مـی شد ڪه خونه ے خان جون و بابا بزرگ بودم و قر
. 🍃 (بخش سوم) . صبح زود برای نماز بیدار شدم و دست و صورتم را شستم و حاضر شدم چادر عربی ام را بر سر ڪردم زیر لب یاعلی گفتم و از اتاق خارج شدم . بابا بزرگ سر سفرهـ نشسته بود و خان جون چایی میریخت . صبح بخیری گفتم و به سمت رادیو رفتم و صدایش را ڪمی زیاد ڪردم ، و سر سفرهـ نشستم : به چه ڪردی خان جون ! خان جون نگاهی به من می اندازد : نگاه اصلا استخون شدی ، بخور صبحانتو مادر ، اومدی برات ڪوفته تبریزی درست ڪنم . جیغ خفیفی میڪشم : قربونتون بشم ڪوفته تبریزی شمـا خوردن داره ... بابا بزرگ میخندد و لقمه ای را به دستم می دهـد . تشڪر میڪنم بعد از خوردن صبحانه ے محلی خان جون آمادهـ رفتن می شوم . خان جون قرآن به دست به سمتم می آید و قران را بالای سرم میگیرد از زیرش رد می شوم و بوسه ای روے آن مینشانم آرامش عجیبی بهم تزریق می شود . بابا بزرگ لبخنـدی می زند : بریم بالام جان ، دیرت میشه هااا . ڪفش هایم را به پا می ڪنم : بابا بزرگ شما چرا ‌، خودم آژانس می گیرم . خان جون گونه ام را میبوسد : زنگ زدم احسان بیاد ببرهـ ، بچم داشت می رفت سرڪار دیگه بابا بزرگتم میاد باهاتون ، حواستو بده به این آزمون به چیزی فڪر نڪن برو میدونم موفق میشی . لبخندی میزنم و دستش را بوس میڪنم بعد،از خداحافظی به سمت ماشین می رویم احسان از ماشین پیادهـ می شود و سر به زیر سلام میڪند آرام جوابش را می،دهم نمیتونم سرم را بلند ڪنم اگر همه چیز رو بهش گفته باشه چی! توڪل بر خدا بعد،از بابا بزرگ سوار ماشین میشویم مسیری را طی میڪنیم تا بلاخره به سالنی ڪه قرارهـ امتحانمون رو بدیم میرسیم از ماشین پیادهـ می شوم : ممنون پسر عمو . بعد روبه بابا بزرگ میگویم : ممنونم ڪه اومدید بابا جونم حضورتون قوت قلب برای من . _برو موفق باشی بابا . بعد از خداحافظی وارد سالن می شوم و منتظر میمانم صلواتی زیرلب می فرستم و به خدا توڪل میڪنم ... . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
. 🍃 . نفس عمیقی میڪشم و از سالن بیرون می آیم : بلاخره دادم . از آزمونم تقریبا راضی بودم ... سوار تاڪسی می شوم ڪه گوشی ام زنگ می خورد با دیدن اسم مامان لبخندی میزنم و تماس را وصل میڪنم : الو سلام . _سلام همتا ، خوبی مادر ‌، آزمونت چیشد ، ڪی میای خونه !؟؟ _مامان یه نفس عمیق بڪش ، الحمدالله شما خوبی بابا و هانا خوبن! آزمونمو خوب دادم و راضی بودم ، فعلا دارم میرم خونه ے خان جون ناهار درست ڪردهـ . _خداروشڪـر دخترم ، خسته نباشی ، باشه برو مواظب خودت باشیا ، خواستی بیای زنگ بزن بابا بیاد دنبالت . _چشم مامان جان ڪاری نداری!؟ _نه برو خداحافظ . خدانگهداری میگویم و قطع میڪنم . ڪرایه را حـساب می ڪنم و وارد حیاط میشوم در را پشت سَرم میبندم. _سلااام . بابا بزرگ شیر آب را می بندد و به سمت من می آید : سلام دخترم چطور بود خوب دادی . _اره خداروشڪر راضی بودم . _خداروشڪر بیا تو ڪه خان جون سنگ تموم گذاشته . بلافاصله بعد از حرفش وارد خانه میشویم . خان جون با دیدن من از امتحان میپرسد ڪه خیالش را راحت میڪنم و میگویم ڪه آزمونم را عالی داده ام . برای عوض ڪردن لباس به اتاقم میروم . لباسم را تعویض میڪنم و به پذیرایی برمیگردم تا حسابی از خجالت معده ام در بیام . . . •| و باز هم وجودت به من میدهد ڪنارم بمان ڪه بی تـو من نخواهم به جایی رسید ... مخـاطب خاص همیشگـی ام |• .یڪ هفته ای از ڪنڪورم میگذشت و منتظر بودم تا نتایجش بیاید . استرس عجیبی داشتم و دائم ذڪر میگفتم ... دو روزی میشد ڪه از ڪرج برگشته بودم . نمیدونم اما یه دلشورهـ ے عجیبی داشتم ، همش مضطرب و نگران بودم . مشغول دیدن عڪسای ڪتاب داستان هانا بودم ڪه صدای زنگ بلند شد و پشت بندش صدای مامان : همتااا درو باز ڪن . بی حوصله از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم ، به طرف آیفون رفتم با دیدن دنیا و فاطمه در را باز کردم و آیفون را گذاشتم و در ورودی را باز ڪردم با دیدن چهرهـ ے ناراحـت دنیا و فاطمه دلم یڪ جوری شد آب دهانم را قورت دادم : سلام . هر دو همزمان سرشان را بلند کردن : علیڪ .ڪنار رفتم و وارد خانه شدن بعد از احوالپرسی با مادرم به طرف مبل ها رفتند و نشستند ... _چرا ناراحتید . دنیا آهی ڪشید و گفت : نتایج ڪنڪور اومد. نگران گفتم : خـــــببببب ! ادامه ے حرفش را فاطمه گرفت : هیچی دیگه ، ما قبول شدیم ام اما .. داشتم ڪم ڪم آب میرفتم ڪه بلند گفتم : عه یڪیتون حرف بزنهه دیگه جون به لبم ڪردید چرا پاس میدید بهم !!!؟ دنیا نگاهی به فاطمه انداخت . جیغی ڪشیدم ڪه مامان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : ای بابا چیه همتااا ، چرا جیغ میکشی !؟ همانطور ڪه بلند میشوم میگویم : جون به لبم کردن مامان نمیگن نتیجه ڪنکورم چیشدهـ . لپ تابم را از روی میز تحریرم برداشتم و به پذیرایی برگشتم لپ تابم را باز کردم و دنبال اسمم گشتم . _قبول نشدی همتا تووو! قلبم گرفت نگاهی به دنیا انداختم : چییی! _قبول نشدی همتا ، دنیا راست میگه . بی توجه به حرفاشون دنبال اسمم گشتم ڪه با دیدن فامیلی ام خشڪم زد قبول شدم ... باورم نمیشه قبول شدم . نگاهی به فاطمه و دنیا انداختم : میڪشمتون ! به طرفشان رفتم ڪه هر دو جیع بلندی ڪشیدن و فرار ڪردن . _باز چتونه ! نگاهی به مامان انداختم و با ذوق گفتم : مامان قبول شدم اونم تو یه دانشگاه دولتی .... مادرم با ذوق به سمتم آمد و گفت : الهی قربونت بشم مامان ، خداروشڪر ... در آغوشم میکشد و بوسه ای روی سرم میڪارد . نگاهی به دنیا و فاطمه می اندازم : به حساب شما دوتا هم میرسم . هر دو بلند میخندند و برای تبریک جلو میایند و خواهرانه در آغوشم میڪشد .. ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
تاثیر ماهواره بر افراد خانواده و سبک زندگی #پویش_حجاب_فاطمے
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 📖🕋📖🕋📖 🕋📖🕋📖 📖🕋📖 🕋📖 📖 💠همراهان گرامی کانال ، ختم دسته جمعی سوره قدر ( سفارش شده به تلاوت آن درماه رمضان )در کانال بر گزار میشود ✅تعداد ثبت مجموعه یا ضامن آهو میشود و توسط متصدی آمار در حرم مطهر 🍃🍂آقا علی بن موسی الرضا 🍂🍃 از طرف شما عزیزان ثبت میشود و نزد ولی نعمتمان به امانت سپرده میشود ❇️فرصت از زمان اعلام متن در کانال( اکنون ) تا پایان ماه مبارک رمضان ❇️به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه و برآورده شدن حاجات افراد شرکت کننده 📣لطفا تعداد سوره درخواستی خود را که‌ می خوانید ،به آیدی زیر بفرمایید تا جمع سوره ها در حرم امام رضا علیه السلام ثبت گردد 🌹متن سوره قدر 🌹👇👇👇 بِسْمِ اللَّـهِ الرَّ‌حْمَـٰنِ الرَّ‌حِيمِ إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ‌ ﴿١﴾ وَمَا أَدْرَ‌اكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ‌ ﴿٢﴾ لَيْلَةُ الْقَدْرِ‌ خَيْرٌ‌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ‌ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّ‌وحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَ‌بِّهِم مِّن كُلِّ أَمْرٍ‌ ﴿٤﴾ سَلَامٌ هِىَ حَتَّىٰ مَطْلَعِ الْفَجْرِ‌ ﴿٥﴾ ترجمه به نام خداوند رحمتگر مهربان ما [قرآن را] در شب قدر نازل كرديم. (۱) و از شب قدر، چه آگاهت كرد. (۲) شب قدر از هزار ماه ارجمندتر است. (۳) در آن [شب‌] فرشتگان، با روح، به فرمان پروردگارشان، براى هر كارى [كه مقرّر شده است‌] فرود آيند؛ (۴) [آن شب‌] تا دمِ صبح، صلح و سلام است. (۵) تشکر از حضور پر رنگتون 🌹 عاقبت بخیر باشید ان شاء الله 🌺 به ایدی زیر پیام بدهید جهت شرکت در ختم سوره قدر 🔽🔽🔽 ایدی🌺 🆔 @ZZ3362
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_هجدهم . نفس عمیقی میڪشم و از سالن بیرون می آیم : بلاخره دادم . از آزمونم تقر
. 🍃 . همون موقع به خان جون زنگـ زدم و گفتم ڪه قبول شدم. خیلی خوشحال شد و گفت ڪه این هفته برنامه دارم برات . بعد از اینکه باهاش صحبت ڪردم به بہشت زهرا رفتم ... دو تا دسته گل خریدم و به سمت قطعه سرداران بی پلاڪ رفتم ، دل تو دلم نبود ڪه این خبر رو بهشون بدم ... بر سر هر مزارے یڪ شاخه گل گذاشتم و ڪنار مزار همان شہیدی نشستم ڪه قبلا با هانیه نشسته بودیم ، دوتا شاخه گلِ در دستم را روی مزار گذاشتم ... لبخندی زدم : سلام ، ببخشید این چند روز مشغول ڪنکور بودم و ازتون غافل شدم اما بلاخره تلاشام جواب داد قبول شدم... ڪلی حرف زدم از حرفاے احسان تا ...ڪنڪورم و ازشونم ڪمڪ خواستم ... بعد از خداحافظی از آنجا دل کندم. آرامش عجیبی گرفته بودم .. سوار تاڪسی شدم و سر خیابانمان پیادهـ شدم به طرف خانه رفتم و کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم . ڪفش هایم را در جاڪفشی گذاشتم و با صدایی نسبتا بلند سلام ڪردم ، بابا به طرفم برگشت و لبخند مہربانی نثارم ڪرد : سلام دخترم ، ڪجا بودی !؟ به طرفش رفتم و گونه اش را بوسیدم : رفته بودم بہشت زهرا . آهانی گفت ڪه بااجازه ای گفتم و به طرف هانا رفتم ڪه روی شڪم خوابیدهـ بود و نقاشی میڪشید آرام پس گردنی مہمانش ڪردم ڪه برگشت : چرا میزنی آجی ، دردم اومد ! _سلامت ڪو بچه همانطور ڪه مشغول نقاشی ڪشیدن بود گفت : سلام . لبخندی زدم و پس گردنی دیگر مهمانش ڪردم ڪه بلند جیغ ڪشید ، خنده ای ڪردم و برای تعویض لباس هایم به اتاق رفتم . در ڪمدم را باز ڪردم و لباس راحتی ام را بر تن ڪردم ، به طرف تخت رفتم و گوشی ام را برداشتم ۲تماس بی پاسخ از یه شمارهـ ے ناشناس ، شماره را پاڪ ڪردم و گوشی را روی میز پرت ڪردم . ذهنم مشغول حرفاے احسان بود ، میخواستم بدونم چی از من میدونه ، ڪه باعث شدهـ اینطورے رگ غیرتش باد ڪند... ... سردرد عجیبی داشتم ، روسری فیروزه ای ام را برداشتم و مدل خاصی بستم ، چادرم را از روی تخت برداشتم و از اتاق خارج شدم ، نگاهی به مامان انداختم ڪه لامپ های خانه را خاموش میڪرد به طرف جا کفشی رفتم و ڪتانی های آل استارم را به پا ڪردم و به سمت ماشین رفتم و در عقب را باز ڪردم و ڪنار هانا نشستم ، نگاهی به هانا انداختم بازم داشت خودشو برای بابا شیرین میڪرد دلم برایش رفت دستم را دراز ڪردم و لپش را محکم کشیدم ... جیغ بلندی ڪشید و به نشانه ے قهر سرش را برگرداند ، لبخندی زدم ڪه مامان سوار ماشین شد بابا ماشین را روشن کرد و به راه افتاد ... ماشین را جلوے در خان جون پارڪ ڪرد و پیاده شدیم ، در باز بود وارد حیاط شدیم خان جون و عمه و یڪ خانومی ڪه چهره اش مشخص نبود تو حیاط نشسته بودن و صحبت میڪردند ، به سمتشان رفتم و بلند سلام ڪردم خان جون گونه ام را بوسید و موفقیتم را تبریک گفتم بعدشم عمه ... خانومی ڪه ڪنار خان جون نشسته بود لبخندے زد و گفت : سلام همتا جان ، ماشاءلله چقدر بزرگ و خانوم شدی ! _خیلی ممنونم ... خان جون نگاهی به چهرهـ ام انداخت و گفت : بالام جان ، لیلا همسایه ے قبلی عموت اینا بودن ، سه چند روزی هست بخاطر شغل پسرشون اومدن اینجا ماهم دعوتشون ڪردیم ... لبخندی زدم ڪه لیلا گفت : کوچولو بودے دیدمت همیشه با فاطمه و اَسما بازی میڪردین . لبخند دیگری نثارش ڪردم ڪه مامان از راه رسید و مشغول احوالپرسی شد ‌، با اجازه ای گفتم و به سمت خانه حرڪت ڪردم ، فاطمه و زن عمو داخل آشپزخانه بودند و چایی میریختن ، با صدایی نسبتا بلند سلام ڪردم ، زن عمو گونه ام را بوسید و تبریڪ گفت تشڪر ڪردم سینی چایی را بلند ڪرد و از آشپزخانه خارج شد ، به طرف فاطمه رفتم ڪه در حال خوردن و خرد ڪردن ڪاهو ها بود مشتی به پهلویش زدم ڪه صورتش از درد پیچید و با صدایی بلند گفت : بشڪنه دستت همتا ، تو چرا انقدر وحشی شدی !؟ صندلی را عقب ڪشیدم و روی آن نشستم : اولا سلام دوما وحشی خودتی ‌، من لب به این ڪاهو ها نمیزنم همشو دست مالی ڪردی تو ڪه .... پشت چشمی برایم نازڪ ڪرد و گفت : والا منم نگفتم تو بخوری ! ایشی گفتم قصد ڪردم از آشپزخانه خارج شوم ڪه فاطمه گفت : اَسمارو دیدی! برگشتم : نه ڪجاست؟ _تو پذیرایی نشسته ... آهانی گفتم و از آشپزخانه خارج شدم با چشم دنبال اسما گشتم ڪه روی مبل نشسته بود و چایی میخورد. لبخندی زدم و به طرفش رفتم : سلام . فنجان چای را روی میز گذاشت و بلند شد : سلام همتا جان .. صورت سفید و لب هایش شباهت زیادی به لیلا خانم داشت روسری سرمه ای رنگ چهره اش را بانمڪ تر ڪرده بود ، لبخندی زدم و ڪنارش نشستم : خوبید ، خیلی خوش اومدید. _ممنون عزیزم ، تبریڪ میگم بهت ، فاطمه بهم گفت قبول شدی ان شاءالله همیشه موفق باشی... لبخند مهربانی نثارش ڪردم : خیلی ممنونم ، همچنین . . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز °•❀ @chaadorihhaaa ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→