#چادرانہ
🔸دم مرد فروشنده گرم❕
که وقتی با چادرم وارد بوتیکش شدم گفت:
خانم قیمتای ما بالای پونصد شیشصد تومنه
پایین پاساژ ارزون تره😒😒
🔸دم دوستم گرم❕
که وقتی با هزار شوق و ذوق آماده میشم برای بیرون رفتن باهاش لحظه آخر زنگ زد و گفت: عزیزم نمیشه یه امروز چادر نزاری😕
🔸دم اون دوستی که توی پارک پوست موزش رو به سیاهی چادرم کشید😩
وقتی نگاهش کردم با تمسخر گفت: اوا فکر کردم سطل آشغالی 😔😔
♦️شاید اینا از نظر شما ساده باشن
ولی به علی قسم بدجور دل میشکونن😥😭
دمتون و دمشون گرم
که از من ، من ساختید.....👍
✅یادتان باشد من به حرف شما چادر نزاشتم
که حالا به حرف شما چادرم را بردارم😉
💖✨🍃🌸چادری ها🌸
🌸@chaadorihhaaa🌸
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏢 اتاق فکر آمریکا مشغول بحث حجاب و عفاف در ایران...
🔴 برای براندازی حکومت ایران باید #حجاب زنان را نشانه بگیریم!
✔️ فقط کافیه مطمئن باشیم دشمن ازچه راهی میخواد وارد بشه!
#پویش_حجاب_فاطمے
╚ @chaadorihhaaa ╝
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_سی_پنجم #بخش_چهارم #عطریاس . بعد از جمع کردن وسایلم راه افتادم .. دل تو دل
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_ششم
.
چند روزی رو مشهد موندم و اواخر تلفنم رو روشن ڪردم ڪه با ڪلی پیام و زنگ مواجه شدم ...
حس جواب دادن به هیچڪدوم رو نداشتم و فقط باز میڪردم .
برای برگشت بلیط هواپیما گرفته بودم .
وقتی رسیدم تهران یڪراست به سمت اتاق همتا راه افتادم ...
از پرستار خواستم برم داخل ڪه گفت فقط چند دقیقه برید برگردید .
لباسم رو عوض ڪردم و وارد اتاق شدم براے اولین بار گذرا نگاهش ڪردم قلبم مچاله شد و حالم از خودم بهم خورد .
نزدیڪ شدم و نگاهم را به پتو دادم و با صدایی ڪه دورگه بود گفتم : همتا خانم رفتم مشهد پابوس امام رضا هم رفتم یه رفع دلتنگی بشه هم ڪِ ..
ڪمی مڪث ڪردم و لب زدم : همم ڪه از آقا بخوام یه بار دیگه حالت خوب بشه هَم هَمتا خانوم خیلی دوستت دارم ..
از حرفم خجالت ڪشیدم و سرم را پایین انداختم و چشمانم را بستم و فشار دادم .
دیگه نمیتونستم اونجا وایسم برای همین از اتاق بیرون رفتم .
با دیدن بابا به سمتش رفتم : سلام .
اخمی ڪردم : علیک سلام معلوم هست ڪجایییییی؟؟؟ تو این اوضاعععع ڪجا گذاشتی رفتی د من چی بگم بهت پسررررر ...
لب زدم : رفته بودم مشهد .
اخمی ڪرد : زیارت قبول .سری تکان دادم و اوضاع خانوادشو پرسیدم ڪه بابا آهی ڪشید و گفت : مادرش ڪه حالش تعریفی نداره پدرشم زره زره داره آب میشه .
دختر ڪوچیڪه ام بهونه خواهرشو میگیره .
حاج بابا و خان جونم ڪه ...
بماند ...
•••
دو هفته ای می گذشت و هنوزم خبری نبود .
امروزم مثل روزای دیگه آماده رفتن شدم .
سوئیچ ماشین رو از بابا گرفتم و به سمت بیمارستان راه افتادم ...
وارد بیمارستان ڪه شدم راه اتاق رو پیش گرفتم اما همتا نبود نگران به سمت پرستاری رفتم ڪه با ویلچر پیرزنی را می برد : خانوم مریض اتاق ۱۰۳ کجاست کجا بردنششش ؟؟؟؟
_همون دختر خانمی رو میگید که تصادف کرده بودن ؟
سری تکان دادم ڪه لب زد : بردنش بخش .
بلند گفتم : بخشششش؟؟؟
_هیس چخبره بله بخش ....
اینو گفت و رفت ...
کلافه دستی به موهایم ڪشیدم و نگاهم رو برگردوندم با دیدن بابای همتا به سمتش رفتم : آقای فرهمند ؟
برگشت و لبخندی زد : امیر جان همتام به هوش اومد امروز صبح زنگ زدن گفتن ڪه دخترتون به هوش اومده ...
دستم را به دیوار گرفتم و یا حسینی گفتم سرم رو بلند ڪردم و خداروشڪر ڪردم .
به همراه بابای همتا به سمت اتاق رفتیم تقه ای به در زدیم با صدای بفرمایید دختری در را باز کردیم .
نگاهم ڪشیده شد به همتا ڪه روی تخت خوابیده بود و با دختر عموش حرف میزد با دیدن من برگشت و سری تکان داد .
انقدر خوشحال بودم که یادم رفت سلام کنم.
مشغول احوالپرسی شدم .
چند دقیقه ای نگذشت ڪه پرستار اومد و گفت باید دور بیمارو خلوت کنید نیاز به استراحت داره .
همه از اتاق بیرون رفتن .
ایستادم : همتا خانوم منو ببخشید واقعا بابت این موضوع شرمندم ...
سرش را پایین انداخت و لب زد : آقای ارسلانی دشمنتون شرمنده ؛ مقصر شما نبودید ...
لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم ...
خیلی خوشحال بودم که حالش خوبه ...
به نمازخونه رفتم و دو رکعت نماز شڪر به جا اوردم ....
بعد از نماز به اتاق همتا برگشتم با دیدن پدرومادرم لبخندی زدم و ڪنارشان ایستادم .
_خداروشکر ڪه حال همتا خانوم خوب شد ؛ بابت این اتفاقم شرمنده ایم ...
مامان به سمت همتا رفت و پیشانی اش را بوسید : نمی دونی چقدر منتظرت بودیم چشماتو باز ڪنی عزیزم ..
همتا لبخندی زد : ببخشید نگرانتون ڪردم .
نگاهش ڪردم دلم لرزید ...
سنگینی نگاهم را احساس ڪرد و سرش را بلند ڪرد لبخندی زدم و چشمانم را باز و بسته ڪردم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_هفتم
.
دو روزی میشد ڪه بعد از به هوش اومدنم مرخص شده بودم .
مامان و بابا خیلی بهم میرسیدن ؛ مراعاتمو میڪردن الحمدالله ڪه حالم بهتر شده بود و سردرد نداشتم .
تصمیم گرفتم بعد از سه هفته برم دانشگاه .. تا الانم خیلی از درسا عقب افتاده بودم ..
روبه روے آیینه می ایستم نفس عمیقی میڪشم امروز رو باید با چادر ساده برم بخاطر دست گچ گرفتم ...
بعد از خداحافظی از مامان سوار آژانس میشوم ..
روبه روے دانشگاه پیاده میشوم و بعد از حساب ڪردن کرایه وارد دانشگاه میشوم .
چند تا از بچه های دانشگاه با دیدن دستم به سمتم آمدند و حالم را پرسیدن .
امروز خداروشکر یه کلاس بیشتر نداشتم اون کلاسمم با امیر بود .
وارد کلاس شدم و سر جایم نشستم .
بعد از چند دقیقه استاد وارد ڪلاس شد : سلام روزتون بخیر بابت این چند هفته هم عذر میخوام ممنونم از استاد رادمنش ڪه زحمت این چند هفته رو ڪشیدن .
نگاهی به من انداخت و سری تکان داد و بعد از حضوروغیاب مشغول تدریس شد .
بعد از کلاس از چند تا از بچه ها جزوه گرفتم تا بنویسم .
قصد ڪردم از پله ها پایین بروم که امیر صدایم زد : خانم فرهمند؟
برگشتم و سرم را پایین انداختم : بله ؟
نزدیک شد و چند تا برگه را در آورد از داخل کیفش و به سمتم گرفت سوالی نگاهش کردم که ادامه داد : راستش دیدم با این دستتون نمیتونید بنویسید گفتم این جزوه هارو براتون بیارم .
_ممنونم آقای ارسلانی لازم نیست از بچه ها گرفتم .
_خیلی خب راستی دستتون بهتره؟
سری تکان دادم : الحمدالله .
خداروشکری گفت و ازش خداحافظی ڪردم و به سمت خونه راه افتادم .
•••
دستمو تازه از گچ باز کرده بودم و تقریبا کارامو خودم انجام میدادم ...
امروزم قرار شده بود به همراه اسما بریم تا خونه ی فاطمه رو بچینیم .
روسری ام را به سبک خاصی بستم و کیف و چادرمو برداشتمو از اتاق خارج شدم .
هانا نگاهی به من انداخت و سوتی ڪشید و گفت :
لبخندی زدم خان جون همیشه به دختراے فامیل این یه جمله رو میگفت ..
هانام همیشه تو جمع هاے خانوادگی سعی میڪرد حرفاے خان جونو یاد بگیره ...
از مامان خداحافظی ڪردم و جلوے در منتظر ماندم تا اسما بیاد باهام بریم .
بعدداز چند دقیقه اسما اومد و سوار ماشین شدم.
نیم ساعت بعد جلوی در خونه ے ویلایی پیاده شدیم .
به طرف آیفون رفتم و زنگ زدم : سلام بیاید تو .
بلافاصله در باتیڪی باز شد وارد حیاط شدیم یه حیاط نسبتا بزرگ و سر سبز ...
نگاهم ڪشیده میشود به درخت انار لبخندے ڪنج لبم مینشیند .
نگاهم را از درخت انار میگیرم و به خونه میدهم یه خونه ے دو طبقه ڪه روبه یه در بزرگه و بغل دیوار پله های سنگی ڪه به طبقه بالا میخوره .
_همتا فڪر ڪنم باید بریم بالا .
سری تڪان دادم و از پله ها بالا رفتیم تقه اے به در زدیم ڪه صدای پر انرژی فاطمه بعدشم باز شدن در بلند شد : سلام خانمای مجرد خیلی خوش اومدید .
اسما یڪ تا از ابروهایش را بالا داد : اووو یه جور میگه مجرد انگار خودش تا الان دوتا بچه بزرگ ڪرده خوبه خودتم تازه رفتی قاطی این مرغا .
_عجباااا تو خونهے خودمم بهم توهین میشه .
همانطور ڪه فاطمه رو ڪنار میزدم گفتم : برو ڪنار ببینم خونت چه شڪلیه .
تا ساعت ۷مشغول چیدمان اساسا بودیم ڪه بلاخره تموم شد خیلی قشنگ شده بود خدایی بنده خدا مریم خانوم زحمت ڪشید و برامون ڪلی خوراڪی می اورد و قربان صدقه فاطمه می رفت .
_خب دیگه ما بریم .
سری تڪان دادم و فاطمه رو در آغوش ڪشیدم ڪنار گوشم آرام زمزمه ڪرد : اینو احسان داد بدم بهت داداشم خیلی فڪر ڪرد ولی مجبور شد بخونش همتا .
نگاهش ڪردم مردد نامه را از دستش گرفتم و بعد از خداحافظی به سمت خونه حرڪت ڪردیم.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_هشتم
#بخش_اول
.
لباسانم را عوض میڪنم و روی تخت دراز میڪشم نامه را برمیدارم و باز میڪنم بیشتر ڪنجڪاوم ببینم چی گفته ...
دو دل بودم نامه رو باز ڪنم دل و به دریا زدم و نامه را باز ڪردم :
بنام خالق آرزوها ..
هرچه ڪه بود خوش بود
زیبایی فقط خاطره ها بود
خیلی با خودم ڪلنجار رفتم تا براتون بنویسم گرچه میدانم گناه است اما طاقت نیوردم ..
تا قبل از طلاق بهتون علاقه داشتم خیلی زیاد شده بودید ڪل زندگیم فڪر نمیڪردم به این سرعت عاشق و دلبسته شما بشم ...
به هر حال ..
فقط بدونید هر چه سعی کردم نشد خاطره هارو فراموش ڪنم گوشه اے از قلبم تمام عاشقانه هامو خاڪ ڪردم ..
براے انجام یه ماموریت دارم میرم خوزستان اگر بدی خوبی دیدید از من حلال ڪنید دختر عمو ...
در پناه خدا ؛ یاحق .
قطره اشڪی روی گونه ام چڪید با سر انگشتم پاڪ ڪردم و نامه همونطور ڪه بود تا زدم و توے ڪیفم گذاشتم .
همه چی تموم شده بود با مرور خاطرات چیزی به من نمیرسه الا یه دل گرفتگی و یه شب پر گریه ...
چشمانم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم ...
••❤️••
_همتا جان ؟
نگاهم را از خیابان ها گرفتم و به امیر دادم نگاهش روی چشمانم ثابت مانده بود لبخندی زد : نمیخواے پیاده بشی؟
سرے تڪان دادم و از ماشین پیاده شدم ریحانه را از دستم گرفت و روی دستش خوابوند ڪلید را داخل قفل چرخاندم و وارد خونه شدیم امیر ببخشیدے گفت و جلوتر رفت و ریحانه را توے اتاقش گذاشت و برگشت .
وارد اتاق مشترڪمان شدم و چادرم را از روے سرم برداشتم سردرد شدیدی داشتم برگشتم امیر تو چارچوب در ایستاده بود و نگاهم میڪرد .
_چیه چرا اونطورے زل زدے به من؟!!
لبخند غمگینی زد و آهی ڪشید ؛ پیراهن مشکی اش را عوض ڪرد .
قلبم از آهی ڪه ڪشید گرفت اما مجبور بودم باهاش،سرسنگین باشم ...
سرم را گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم در یخچال رو باز ڪردم .
مسڪنی برداشتم و لیوان رو پر آب ڪردم و خوردم ؛ با صداے گریه ے ریحانه به سمت اتاقش رفتم و بغلش ڪردم خوابش ڪه برد به اتاق مشترڪمان رفتم .
امیر خوابیده بود پتو رو روش ڪشیدم و دراز ڪشیدم نگاهی به صورتش انداختم یاد روزے افتادم ڪه لیلا با مادرش اومده بودن تا ازم خواستگاری ڪنن خیلی برام عجیب بود اما منم بدم نمیومد ازش .
وقتی ڪه بچه ها فهمیدن برای بار اول جواب رد دادم خیلی شوڪه شدن همشون از خوبیای امیر میگفتن .
اما برای بار دوم قلبم تسلیم شد نمیدونم چی تو نگاهش بود ڪه آدمو جذب خودش میڪرد ؛ اونقدری جذب نگاهش شده بودم ڪه ساعت ها هم از تماشاے اون صورت سیر نمی شدم .
عاشقے را چه نیاز است به توجیہ و دلیل
ڪه تو اے عشق همان پرسش بے زیرایے
#قیصرامینپور
پ.ن : سلام شبتون بخیر 💛 ممنونم از اینڪه درڪمون میڪنید ...
امیدوارم راضی باشید .
اگر نظرے انتقادے دارید به لینک ناشناس زیر پیام بدید .
https://t.me/Harfmanrobot?start=927259036
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷
✿〖دعای عهد〗✿
اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِیمِ وَ رَبَّ الْکُرْسِیِّ الرَّفِیعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِیلِ وَ الزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ ] الْعَظِیمِ وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبِینَ وَ الْأَنْبِیَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِینَ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِوَجْهِکَ [بِاسْمِکَ ] الْکَرِیمِ وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنِیرِ وَ مُلْکِکَ الْقَدِیمِ یَا حَیُّ یَا قَیُّومُ أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذِی أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِکَ الَّذِی یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ یَا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَیٍّ وَ یَا حَیّا بَعْدَ کُلِّ حَیٍّ وَ یَا حَیّاً حِینَ لا حَیَّ یَا مُحْیِیَ الْمَوْتَی وَ مُمِیتَ الْأَحْیَاءِ یَا حَیُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ.اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِیَ الْمَهْدِیَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِکَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلَی آبَائِهِ الطَّاهِرِینَ عَنْ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِی مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ عَنِّی وَ عَنْ وَالِدَیَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ کَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْصَاهُ عِلْمُهُ [کِتَابُهُ ] وَ أَحَاطَ بِهِ کِتَابُهُ [عِلْمُهُ ] اللَّهُمَّ إِنِّی أُجَدِّدُ لَهُ فِی صَبِیحَةِ یَوْمِی هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَیَّامِی عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَیْعَةً لَهُ فِی عُنُقِی لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَدا اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّینَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِینَ إِلَیْهِ فِی قَضَاءِ حَوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِینَ لِأَوَامِرِهِ ] وَ الْمُحَامِینَ عَنْهُ وَ السَّابِقِینَ إِلَی إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِینَ بَیْنَ یَدَیْهِ اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِی جَعَلْتَهُ عَلَی عِبَادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً
فَأَخْرِجْنِی مِنْ قَبْرِی مُؤْتَزِراً کَفَنِی شَاهِراً سَیْفِی مُجَرِّداً قَنَاتِی مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدَّاعِی فِی الْحَاضِرِ وَ الْبَادِی اللَّهُمَّ أَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشِیدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِیدَةَ وَ اکْحُلْ نَاظِرِی بِنَظْرَةٍ مِنِّی إِلَیْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُکْ بِی مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ وَ أَحْیِ بِهِ عِبَادَکَ فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِیَّکَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمَّی بِاسْمِ رَسُولِکَ حَتَّی لا یَظْفَرَ بِشَیْ ءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبَادِکَ وَ نَاصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ نَاصِراً غَیْرَکَ وَ مُجَدِّداً لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْکَامِ کِتَابِکَ وَ مُشَیِّداً لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِینِکَ وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِینَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَی دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِکَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اکْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ .
آنگاه سه بار بر ران خود دست می زنی، و در هر مرتبه می گویی«الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا مَوْلایَ یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ»
💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• #رسیدنبهلذتعبدبودن 💖 [ #قسمت_ششم ] 🔵 خدا به ما دستور داده چون خیلی دوستمون داره. بی نه
•••🌸•••
#رسیدنبهلذتعبدبودن 💖
[ #قسمت_هفتم ]
⛔️انجام کارهای خوب بدون ایجاد حس عبد بودن، تکبر میاره.
و اینجا خدای مهربان به ما لطف کرده و حرفای دین رو به صورت "دستوری" به ما داده.
با دستور دادن به ما، تکبر ما رو میزنه.
✅👌🏼
وقتی یه کار خوبی انجام دادی
تا دیدی که انگاری هوای نفست داره کیف میکنه و پر رو شده😈
بزن توی گوشش و بگو
من وظیفمه که این کار رو بکنم!
وظیفمه که مسجد برم!☺️
غلط میکنم نماز اول وقت نخونم!
اگه نخونم باید برم جهنم!🔥
منتی هم سر خدا ندارم!
☺️
مثلا کار فرهنگی خیلی خوب میکنی. یه کانال چند هزار نفری مذهبی داری
🔴اینجا هوای نفست میگه : به به ! من چقدر عالی هستم! واقعا هیچ کسی مثل من فعالیت نمیکنه! انگار خدا فقط منو داره که کارش رو راه بندازم!!!
اینجا بهش بگو: نخیر! این وظیفمه! حد اقل کاری هست که باید بکنم. اینا همش لطف خداست.
🔶🌸👆🏻
مواظب باش کارای خوبی تو رو نبره جهنم...
مواظب هستی؟!
#لذتعبودیت
#مراحلعبدشدن
[ #حاج_آقاحسینی ]
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• #رسیدنبهلذتعبدبودن 💖 [ #قسمت_هفتم ] ⛔️انجام کارهای خوب بدون ایجاد حس عبد بودن، تکبر می
•••🌸•••
#رسیدنبهلذتعبدبودن 💖
[ #قسمت_هشتم ]
🔵خلاصه این درگیری رو باید همیشه با هوای نفست داشته باشی.
بزنی داغونش کنی.
هر روز باید باهاش درگیر باشی
هر موقع فریبت داد
بعد از گناه، "باهاش دعوا کن"
بزن توی سرش. بگو ای آشغال، آخرش کار خودتو کردی؟؟؟⛔️
آخرش آبروی منو پیش مولای خوبم بردی؟؟😒
ازین به بعد بیشتر مراقبتم! به لطف مولای خوبم، اجازه نمیدم منو به گناه وادار کنی.
🔞⭕️💯
این یه واعظ درونی هست برای انسان.
باید مدام با هوای نفست درگیر باشی.
اجازه بدید که یه روایت زیبایی از امام جواد علیه السلام فداش بشم
خدمتتون تقدیم کنم:👇🏼💖🌸🌺
قال الامام الجواد علیه السلام : «المؤمن یحتاج الی ثلاث خصال: توفیق من الله، و واعظ من نفسه، و قبول ممن ینصحه».
🔅🔶🔺
امام جواد علیه السلام فرمود: مومن به سه خصوصیت نیاز داره: توفیق پیدا کردن از طرف خداوند متعال، "پند دهنده ی درونی" و قبول کردن نصیحت از کسی که نصیحتش میکنه.
#مراحلعبدشدن
#لذتعبودیت
[ #حاج_آقاحسینی ]
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
مـے دانـے
دنیا ایستاد
دقیقا
زمانـے
ڪ روبه روے حرمت
ایستادم💔
#حسین جان
@chaadorihhaaa