.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_سی_هفتم
.
دو روزی میشد ڪه بعد از به هوش اومدنم مرخص شده بودم .
مامان و بابا خیلی بهم میرسیدن ؛ مراعاتمو میڪردن الحمدالله ڪه حالم بهتر شده بود و سردرد نداشتم .
تصمیم گرفتم بعد از سه هفته برم دانشگاه .. تا الانم خیلی از درسا عقب افتاده بودم ..
روبه روے آیینه می ایستم نفس عمیقی میڪشم امروز رو باید با چادر ساده برم بخاطر دست گچ گرفتم ...
بعد از خداحافظی از مامان سوار آژانس میشوم ..
روبه روے دانشگاه پیاده میشوم و بعد از حساب ڪردن کرایه وارد دانشگاه میشوم .
چند تا از بچه های دانشگاه با دیدن دستم به سمتم آمدند و حالم را پرسیدن .
امروز خداروشکر یه کلاس بیشتر نداشتم اون کلاسمم با امیر بود .
وارد کلاس شدم و سر جایم نشستم .
بعد از چند دقیقه استاد وارد ڪلاس شد : سلام روزتون بخیر بابت این چند هفته هم عذر میخوام ممنونم از استاد رادمنش ڪه زحمت این چند هفته رو ڪشیدن .
نگاهی به من انداخت و سری تکان داد و بعد از حضوروغیاب مشغول تدریس شد .
بعد از کلاس از چند تا از بچه ها جزوه گرفتم تا بنویسم .
قصد ڪردم از پله ها پایین بروم که امیر صدایم زد : خانم فرهمند؟
برگشتم و سرم را پایین انداختم : بله ؟
نزدیک شد و چند تا برگه را در آورد از داخل کیفش و به سمتم گرفت سوالی نگاهش کردم که ادامه داد : راستش دیدم با این دستتون نمیتونید بنویسید گفتم این جزوه هارو براتون بیارم .
_ممنونم آقای ارسلانی لازم نیست از بچه ها گرفتم .
_خیلی خب راستی دستتون بهتره؟
سری تکان دادم : الحمدالله .
خداروشکری گفت و ازش خداحافظی ڪردم و به سمت خونه راه افتادم .
•••
دستمو تازه از گچ باز کرده بودم و تقریبا کارامو خودم انجام میدادم ...
امروزم قرار شده بود به همراه اسما بریم تا خونه ی فاطمه رو بچینیم .
روسری ام را به سبک خاصی بستم و کیف و چادرمو برداشتمو از اتاق خارج شدم .
هانا نگاهی به من انداخت و سوتی ڪشید و گفت :
لبخندی زدم خان جون همیشه به دختراے فامیل این یه جمله رو میگفت ..
هانام همیشه تو جمع هاے خانوادگی سعی میڪرد حرفاے خان جونو یاد بگیره ...
از مامان خداحافظی ڪردم و جلوے در منتظر ماندم تا اسما بیاد باهام بریم .
بعدداز چند دقیقه اسما اومد و سوار ماشین شدم.
نیم ساعت بعد جلوی در خونه ے ویلایی پیاده شدیم .
به طرف آیفون رفتم و زنگ زدم : سلام بیاید تو .
بلافاصله در باتیڪی باز شد وارد حیاط شدیم یه حیاط نسبتا بزرگ و سر سبز ...
نگاهم ڪشیده میشود به درخت انار لبخندے ڪنج لبم مینشیند .
نگاهم را از درخت انار میگیرم و به خونه میدهم یه خونه ے دو طبقه ڪه روبه یه در بزرگه و بغل دیوار پله های سنگی ڪه به طبقه بالا میخوره .
_همتا فڪر ڪنم باید بریم بالا .
سری تڪان دادم و از پله ها بالا رفتیم تقه اے به در زدیم ڪه صدای پر انرژی فاطمه بعدشم باز شدن در بلند شد : سلام خانمای مجرد خیلی خوش اومدید .
اسما یڪ تا از ابروهایش را بالا داد : اووو یه جور میگه مجرد انگار خودش تا الان دوتا بچه بزرگ ڪرده خوبه خودتم تازه رفتی قاطی این مرغا .
_عجباااا تو خونهے خودمم بهم توهین میشه .
همانطور ڪه فاطمه رو ڪنار میزدم گفتم : برو ڪنار ببینم خونت چه شڪلیه .
تا ساعت ۷مشغول چیدمان اساسا بودیم ڪه بلاخره تموم شد خیلی قشنگ شده بود خدایی بنده خدا مریم خانوم زحمت ڪشید و برامون ڪلی خوراڪی می اورد و قربان صدقه فاطمه می رفت .
_خب دیگه ما بریم .
سری تڪان دادم و فاطمه رو در آغوش ڪشیدم ڪنار گوشم آرام زمزمه ڪرد : اینو احسان داد بدم بهت داداشم خیلی فڪر ڪرد ولی مجبور شد بخونش همتا .
نگاهش ڪردم مردد نامه را از دستش گرفتم و بعد از خداحافظی به سمت خونه حرڪت ڪردیم.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_سی_هفتم
#انتفاضیه_شعبانیه
••○♥️○••
ایاز نفس نفس میزند، مدام مثل دیوانگان با خودش بلند بلند حرف میزند، تا شاید کمیعذاب وجدانش _ که ندارد _ خفه کند
خب میخواست جایم را بگیرد، میخواست نشان بدهد میشود مثبت باشی و محبوب. ولی من فهماندمش که چطور باید زندگی کند
ایاز حس میکرد که کار پدرش را هم او به دوش گرفته است و یاد جملاتی که در مدرسه گفت، میافتد.
به پدرم میگویم کاری بکند که اگر بکند دیگر نتوانی سرت را در شهر بالا بگیری
ـ ولی انصافاً خوب زدمش.
یک ثانیه انگار منتقد درونش بلند میشود و میگوید:
ـ ولی او فقط دفترش را میخواست، همین، ولی به تو حمله نکرد فقط دفاع کرد آن هم از دست سنگین حارث و دیوانگی هایت.
ولی ندارد که، اصلاً خوب کاری کردم که زدمش، باید یک جایی صدای بچه مثبت خفه شود، داشت محبوبیتم را میدزدید در مدرسه. آن از احمد که از گعده من جدا شد این هم از عثمان تازه وارد.
حواسش نیست اما به خانه رسیده است، انگار انگل به ذهنش چسبیده و لحظه لحظه بزرگ و متورم تر میشود.
کلید را به در خانه میرساند، خانه بزرگ و مجلل عجیبی که بچه پولدارهایی مثل عثمان و احمد هم در آرزویش مانده بودند. کچل ـ حارث ـ که دیگر جای خود را دارد.
خانه خیلی خیلی بزرگ است.
همانطور که دارد فکر میکند ـ بلند بلند ـ
ـ آری خوب زدمش، خووب، اصلاً باید میزدمش.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_سی_هفتم
°|♥️|°
خانم میرزایی ادامه دادن
حمیدآقا اینا دوقلو بودن
متولد سال ۶۸هستن
دوقلو بودن
خب به طبع قل اول بزرگتر و خوشگلتر میشن
حمیدآقا تو بچگی خیلی توپولی و ناز بودن
برخلاف همه پسربچه ها فوتبال دوست نداشت
بعدازدواجمون فوتبال تماشا نمیکرد
نقاشی خیلی دوست داشتن
ابتدایی رو تو مدرسه راه دانش
راهنمایی مدرسه امام سجاد،
و دوره متوسطه در دبیرستان علامه امینی ادامه دادن
ازسال اول راهنمایی شروع به آموزش ورزش رزمی کاراته کردن
و مربیشون پدرم بودن
زمان شهادتشون دان دوم کاراته داشتن
سال ۸۷وارد سپاه امام حسن مجتبی شدن و سال بعدش جزو کادر رسمی سپاه شدن
سال۹۰در مبارزه با پژواک در سردشت حاضر شدن
سال ۹۱دوبار اومدن خواستگاریم
باردوم جواب مثبت دادم
زمان ازدواجمون حمیدآقا ۲۳ومن ۱۹ساله بودم
در ۲۱آبان ۱۳۹۴ برای اولین بار راهی سوریه شدن
ودر ۵آذر سال بعد در منقطه العیس حلب مثل آقا قمربنی هاشم بی دست و پا به درجه رفیع شهادت رسید
به اینجای حرفشون که رسیدن اشک روی گونشون جاری شد
دلم اتیش گرفت اماسریع اشکاشون پاک کردن واقعا چقدر شیرزن هستند همسران شهدا ماشاالله به غیرت زینبی شون
و بعداز یه ربع از ما خداحافظی کرد
و ما به معنویت این خانم بزرگوار حسرت میخوردیم
#شادی_روح_شهید_سیاهکلی_صلوات
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ