╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_چهل_ششم
••○♥️○••
چشمانم را که باز کردم، ناگهان مثل ماهی که نفس های آخرش را در خشکی بکشد و در آخرین لحظه در آب بیفتد. نفسم را به بیرون پرت کردم، سینه ام هنوز هم سنگین است. شب شده بود ولی محیط هنوز پیدا بود. سرم را که به سمت سینه و شکمم آوردم چیزی را دیدم که باور نکردم، ابومهدی است که سرش به سمت زمین است و با قد بلندش روی بدن من مثل یک پل افتاده.
ـ ابومهدی بلند شو، برادرم، اسارت انقدر هم راحت نیست که به این راحتی شوخی میکنی و به همین راحتی خوابیدی. جا قحط بود روی سینه من خوابت برده است...
دستم را روی بدنش تکان دادم، تا بیدار شود.
ما هیچ گاه انقدر زیاد با هم شوخی نداشتیم. دست بی توانم را با تمام توان ممکن روی شکم ابومهدی گذاشتم و ابومهدی را کنار زدم. ابومهدی را که دیدم با تمام بغضم فریاد زدم
ـ ابومهدی بلند شو. و شاید بغض گلویم را فشار میدهد و نمیگذارد فریاد دوم را بکشم، عنان از دستم خارج شده و با شهید ابومهدی حرف میزنم نه با ابومهدی...
ـ این تیر چیست دیگر وسط قلبت؟ مهدی را چه کنم! زن و بچه ات چه میشود پس.
اشکهایی که از بیماری ابومهدی و از شوق زنده ماندنش در چشمم مانده بود را خرج پدرش میکنم. تازه یادم آمد که در بین الحرمینم
چشم تار و گنگ و بی رمقم را که از جنازه ابومهدی بر داشتم. اول پای پانسمان شده ام را دیدم، کمیکه بیشتر دقت میکنم دفترچه ابومهدی را که پیش من بود در دستان ابومهدی میبینم؛ ولی...
دیدم را که به رو به رو منعطف کردم، وحشتناک ترین و هولناک ترین و وحشیانه ترین صحنة تاریخ را دیدم.
صحنه ای باورنکردنی...
سرتا سر حرم سطح مایع قرمز و گرمیاست که در آن جسد و پیکر افراد ـ افراد که نه بیشتر زنان و بچه هایی که در آغوش مادرشان تیر خورده بودند ـ روی سطح مایع خون آغشته اند.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_چهل_هفتم
••○♥️○••
عمود800
شاید فکر کنید کمیدارم اغراق میکنم ولی به گفتة یکی از شاهدان عینی صحن خاکی حرم تا سطح پای افراد به خون آغشته شده بود و سطح حرم به رنگ قرمز در آمده بود.
2000 تا 3000 نفر، در فاصله چند دقیقه، قتل عام، این واژه ها را که کنار هم بگذاری، شاید این قضایا کمیواقعی تر در ذهنمان جلوه کند.
***
ابومهدی، روی سینة من، جسدهای شناور در خون یکدیگر، دیگر واژگان مغزم به پایان رسیده است، اشک ها دیگر نمیگذاشتند آرام بگیرم، رو به حرم امام حسین (ع) کردم تا بلکه به گنبدش نگاه کنم تا شاید آرام شوم، بتوانم نفس بکشم، زنده گی کنم. سرم را به سمت حرم امام میبرم.
ولی ...
اتفاقی هولناک تر و وحشتناک تر از دوتای قبلی میبینم، کاش چشمانم کور بود و نمیدید. کاش ابومهدی میگذاشت شهید شوم و چشمانم نمیدید. کاش قبل از این قضایا مرده بودم و نمیدیدم که حرمت مورد جسارت قرار گرفته باشد و من هنوز نفس در کامم باشد. کاش مرده بودم و نمیدیدم که ایوان طلایت را خاک تخریب گرفته. از کتبیه حسین منی و انا من حسین ، فقط انا من حسین مانده بود. کاش مرده بودم و نمیدیدم تنهای تنها مانده ای مثل عاشورا... صدای غربت صحرای حرم را گرفته است. کاش، کاش، کاش...
سربازهای پوتین دار داخل حرمت اند ـ من آنها را میبینم ولی آنها نه ـ نگاهم به حرمش با سه چهار برابر اشکی که برای ابومهدی و بقیه ریختم برای تخریب حرم خرج کردم و همانطور که خیره خیره حرم را نگاه کردم صدایی از پشت عربده کشید و در همین هنگام بدون اینکه حرف هایش را بتوانم بشنوم کمر تا کردم و دفترچه ای که احتمالاً وصیت شهید ابومهدی بود را بر میدارم.
کمیکه دقت کردم دیدم چند سرباز دارند به سمت من میآیند و فریاد میکشند:
حیٌ اُقتُله. حیٌ اُقتُله.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_چهل_هشتم
••○♥️○••
تا صدا را شنیدم بی درنگ دویدم با اینکه پایم تیر خورده بود اما چاره ای جز بیشتر از توانم دویدن نداشتم. گرمای تیر از کنار پاها و دست هایم گذشت ولی به من برخوردی نکرد و از کنارم رد شد. بین الحرمین را طی کردم حرم عباس (س) مانند حرم برادرش گلوله باران شده و صدای تیرشادی ـ عرب ها در زمان پیروزی تیر شادی در میکنند ـ از گوشه گوشة حرم ها به گوشم رسید و گوشم را بیش از پیش آزار داد. کوره راه های شهر را بلد بودم. در رفتم، گرسنه ام شده بودم، خودم را به خروجی باب القبله رساندم. یک آن یادم آمد که در زمان پست دادنمان، ابومهدی چند دانه خرما در پایین تیر برق 270 گذاشته است.
ای شهید، به راستی که تو معجزه ای، معجزه.
سریعاً تا آنجا دویدم و خرماها را پیدا کردم، شاید پنج یا شش دانه بود ولی جان تازه ای به من داد. این ابومهدی است که ناجی جان من بود. دیگر شب از نیمه گذشته بود.
خود را به خروجی شهر، در مقام حر (س) رساندم. ماشین بلدوزی که پشتش به من بود مشغول به کار بود، کار فعالانه، آن هم این موقع شب، و در این اوضاع وانفسای شهر.
با خود گفتم که: آخر مرد حسابی الان توی این قتل عام و انتفاضه وقت ساخت و ساز است. تو چه داری میسازی دیگر.
جلوتر رفتم تا از او کمکی بگیرم. چند قدم بلند برداشتم تا به نزدیکی های آن ماشین رسیدم.
سرباز، بولدوزر، زنده به گور، چند صد نفر، گودال، زن، بچه، سربازهای سر و دست و پا بریده همه را با هم میبینم.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_چهل_نهم
••○♥️○••
دیگر چیزی به ذهنم نرسید، پاهایم بی رمق شدند. ولی خودم را به هر زوری بود تا زیر بلدوزر کشاندم که لااقل اگر هم قرار است بمیرم زنده به گور نشوم...
***
چشمانم را باز میکنم، روی تخت بیماستان خوابیده ام ـ خوابیده ام که نه چسبیده ام ـ سَرم را به سمت بالای دست راستم میبرم تا ببینم سِرُمیکه روی دستم سنگینی میکند کی تمام میشود. به دست چپم که نگاه میکنم دفترچه ابومهدی را میبینم که در آن وعدة موعود نوشته شده است.
با این که تنم سخت به تخت بیمارستان بصره چسبیده است تنم را از آن میکنم تا بروم و وضعیت خالد را ببینم، اگر به هوش آمده که دفتر را به او بدهم اگر هم نیامده دفترش را به مادرش تحویل میدهم سِرُم هم که دارد تمام میشود سوزن را از دستم میکشم، مشتم را گره میکنم و عزمم را جزم. نگاهم ناگهان به عذرا میخورد که در تخت کناری ام هست و دارد در صورتم لبخند میزند. در صورتش خیره میشوم، با چشم هایش میگوید برو؛ و من هم با چشمانم میگویم چشم، میروم.
به سمت راهروی بیمارستان میروم ـ و میروم که نه از اعماق وجود میدوم ـ
دکتر اکرم را در ورودی آی سی یو میبینم، داد میزنم: آهای دکتر اکرم...
دکتر برمیگردد و نگاهش را در دویدنم گره میزند. به دکتر که میرسم بدون سلام و مقدمه و نگران و دست پاچه میگویم:
ـ دکترجان، از خالد چه خبر؟
ـ تودیگر خالد را از کجا میشناسی؟
ـ وقتش را ندارم که برایت توضیح بدهم. تو به این کار ها چکار داری دکتر!
ـ حالش خوب است به هوش آمده است ...
ـ میدانم غیرقانونی است، ولی امکانش هست که بگذاری با او حرف بزنم.
دو به شک است ولی نگرانی ام را که میبیند میگوید:
ـ برو ابوولاء، برو اشکالی ندارد.
سریع تا تخت خالد پر میکشم و نمیفهمم چگونه به تخت خالد میرسم چگونه ندیده میشناسمش؟ شاید از قد بلندش یا شاید از اینکه حدس میزدم که چشم های کم سویش آبی باشد، یا شاید هم برای اینکه مادری را کنار تختش میبینم، نمیدانم ولی هر طوری که هست به هوش آمده لب هایش تکان میخورد گوشم را نزدیک میبرم تا بلکه صدایش را بشنوم
با کمترین حالت صدا میگوید: صلی الله علیک یا اباعبدالله.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_پنجاهم
••○♥️○••
دفترچه را باز می کنم و بلند میخوانم و خالد از قبل از شروع کردنم اشک می ریزد.
بسم اهلل القاصم الجبارین
اول وصیت نامه را می نویسم بعد هم هر چقدر که زنده ماندم گزارش احواالت.
ابووالء صفحه آخر مخصوص توست، آن را بخوان.
ـ خالد جان اگر اجازه می دهی اول به صفحة آخر بروم تا تو مطمئن شوی من همراه پدر بودم.
خالد با اضطراب چشمان آبی اش تأیید می کند، چشمان آبی اش همان چشمان پدرش است.
نمی دانم شاید خدا خواسته که چشمان ابومهدی و خالد انقدر بی حد شبیه هم باشد.
احمد برادرم، تو که از بصره رفتی، خداوند فرزندی به نام خالد به من هدیه داد، خالدی که در
سن دوازده سالگی تنهایش گذاشتم! زخم پایت را نگاه کردم برای ترمیم یک سال و نیمی طول
می کشد. اما بعد از آن اگر امکانش را داشتی به بصره برو تا امانتی را که خود پیدایش می شود از
دست روزگار تحویل بگیری! نترس تنها نیستی.
یک ثانیه نگاهم به صورت خالد می خورد، سرخ سرخ شده و از شدت استرس دارد به منطقه
حساس قلبی نزدیک می شود، از یکی از پرستارها می خواهم که یک لیوان آب برای خالد بیاورد
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_پنجاه_یکم
••○♥️○••
اتاق مالقات خالد مملو از پرستاران است، سریع درخواستم اجابت می شود، آب را به دست خالد
می دهم تا کمی بنوشد بلکه حرارت و داغی بدنش پایین بیاید.
نترس تنها نیستی، دکتر اکرم هم هست! کمکت می کند. وصیت نامه و گزارش را برای خالد و
مهدی بخوان.
همة نگاه ها در اتاق خالد به سمت دکتر اکرم که به گوشة اتاق تکیه کرده و دارد اشک می ریزد
بر می گردد.
ـ یک هفته پیش بود که رضا نامی به خوابم آمد و گفت: ما تا شهر خودمان بصره آورده ایم تو
را، تو هم هوای امانت ابومهدی را داشته باش. می گویم:
ـ رضا نمی شناسم من؟ رضا دیگر کیست؟
چشمانم به دست و پای خالد می افتد که دارد از شدت استرس می لرزد
ـ خالدجان، آرام باش عزیزم
سریع صفحه وصیت نامه را باز می کنم، صفحه ای که در این دو سال باز نشده است و نو نو
است.
ـ خالد جان سالم، زمانم کم است، پچ پچ های صحن بین الحرمین می گویند قرار است انتفاضه
را با قتل عام ما سرکوب کنند ولی کور خواندند، نمی دانی چه عاشورایی است در کربال!
میدانم که از من دلخوری، می دانم که دلت هنوز از من راضی نشده که چرا تو را کربال نبردم،
پسرم چاره ای جز این نبود، میخواستی مادر و مهدی را چکار کنی اگر می آمدی؟ مهدی نیاز به
مراقبت داشت و مادر تنهایی عاجز بود از درمان تمام دردهای مهدی.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #لینک_کانال کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_پنجاه_دوم
••○♥️○••
مهدی هم خوب می شود، زودتر از آن چیزی که فکرش را بکنی، کمر صاف می کند و می
ایستد، همان که زنده نگهش داشت بهبود می بخشدش.
راستی، یادم نرفته، آن همه رشادت هایت در بصره را، پسرم مراقب رشادت هایت باش.
پسرانم چند وصیت از آن شما:
اول اینکه: همانطور که در طول حیاتم به تو گفتم هیچ وقت اشک هایت را جلوی مادرت نیاور
دوم اینکه: در ماه رمضان و غیر از آن افتتاح را فراموش نکنی ها.
سوم اینکه: عهد و عاشورایت را ادامه بده تا آخرین نفست.
چهارم اینکه: توانستی زیارت کربال بیا. من هم احتماالً قبرم همین دور و بر است.
پنجم اینکه: هیچگاه زیر بار ظلم نمان.
و ششم آنکه: مراقب مادر و برادرت باش.
دیگر وقتی برایم نمانده عزیزم
خداحافظ.
احمد و عثمان ـ که از ماه دیگر باید علی صدایش بزنند ـ با کیف پول مادر و خبر سالمتی مهدی
و پرهای پرنده آّبی رنگ که االن در خانه احمد است به سمت بیمارستان می آمدند. احمد که
مدرسه را می بیند یادش می افتد که تکالیفش را ننوشته است.
مدرسه میان خانة خالد و بیمارستان است، احمد و عثمان ـ که از ماه دیگر باید علی صدایش
بزنند ـ که داشتند راه رفته را برمی گشتند یک هو و ناگهان یک صدای دعوا متوقفشان می کند،
می ایستند و به پارک مقابل مدرسه نگاه می کنند، صدا از آنجا می آید. کمی که جلوتر می روند
تا ضارب و مضروب را ببینند، عجیب ترین چیزی که در تصورشان هم نمی گنجد را تماشا می
کنند.
ایاز بیهوش ـ هنوز گوشش می شنود ـ روی چمن های نخراشیدة پارک افتاده است و حارث هم
روی سینه ایاز نشسته و دارد با یک قیچی کهنه و با یک لبخند وحشتناک موهای ایاز را با خشن
ترین حالت ممکن می زند.
ـ من کچلم، هان، کچلی نشانت دهم که آن سرش ناپیدا باشد، کاری می کنم نور از پشت سرت
مثل المپ منعکس شود، فکر کردی محبوبیتت در مدرسه از سر قدرت است، خیر ایاز خان، کل
ابهت تو پول پدرت است، همین.
آمدی درِ خانة من به جای اینکه التماس کنی که راهت بدهم دستور می دهی. من تو را آدم می
کنم.
موهای سیاه ایاز دانه دانه از ریشه کنده می شود، ولی کامالً معلوم است که حرف های حارث او را بیشتر ناراحت میکند.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_پنجاه_سوم
••○♥️○••
تن بی جان ایاز، فریاد بی صدا می زند که: آهای کمک
اما به جز حارث و احمد و عثمان ـ که باید از یک ماه دیگر علی صدایش بزنند ـ کسی نمی
شنود.
درست یک یا دو متر فاصله از وقتی که ظهر خالد را زده بود، دارد کتک می خورد. احمد می دود
تا حارث را از تن بی جان ایاز جدا کند و آرام به عثمان می گوید: تو برو من می روم کمک...
عثمان ـ که باید از یک ماه دیگر علی صدایش بزنند ـ دست احمد را می گیرد و مانع رفتن او می
شود.
احمد دستش را از دست نیمه سیاه عثمان که به قهوه ای هم می زند می کشد و می گوید:
دوست خوبم، در اسالم واقعی یاد گرفتم که باید به همه کمک کرد، خالد این را گفت.
عثمان تا اسم خالد را می شنود قبول می کند و می گوید: باشد ولی ما زورمان به حارث نمی
رسد بیا برویم یک چهار راه پایین تر »بلدیه« است، به آنها اطالع دهیم بهتر است.
احمد قبول می کند و می گوید: بدو تا این ایاز نمرده است.
می دوند.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_پنجاه_چهارم
••○♥️○••
گزارش دیده ها: چون احتمال دارد که در پایان این نامه شهید بشوم و نامه بی پایان بماند، چند
آیه قرآن را اول صفحه می نویسم:
وَیَقُولُونَ مَتَى هَذَا الْفَتْحُ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ ﴿٢٨﴾
قُلْ یَوْمَ الْفَتْحِ لَا یَنْفَعُ الَّذِینَ کَفَرُوا إِیمَانُهُمْ وَلَا هُمْ یُنْظَرُونَ ﴿٢٩﴾
فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَانْتَظِرْ إِنَّهُمْ مُنْتَظِرُونَ ﴿۳٠﴾
ما شاید بازنده انتفاضه بوده باشیم ولی این داستان قطعاً ادامه خواهد داشت و دیری نخواهد پایید
که صدام حسین بر خاک مذلت و حسینیان به پیروزی نهایی خواهند رسید
صورتم سرخ می شود که این کلمات را به ابومهدی عزیز نسبت دهم ولی چاره ای جز ادای دین
به این شهید عزیز نمی بینم.
ادامه می دهم:
وای بر من و خاک بر دهانم و خاک بر قلمم که تنها دارم چیزی را که می بینم، می نویسم. دست
گرمی در میان سرمای زمستانی هوا شانه ام را لمس می کند. مرد نیمه مسنی است که دارد به من
دانه ای خرما تعارف می کند
می گویم: نه پدر جان.
می گوید: من جای برادرت هستم مومن. بخور برادرم، نوش جانت.
می خندم و خرما را از او می گیرم. اصالً از اینکه لحظاتی دیگر شهید خواهد شد و زیر گلوله
باران بعثیان قرار می گیرد بیمی ندارد. نامش را می پرسم و کجایی بودنش را:
می گوید: نامم رضاست، از بصره ام برادرم
ناگهان دفترم را زمین می گذارم، همه حتی پرستاران غریبه هم دارند گریه می کنند. مادر مهدی و
خالد و دکتر اکرم و خالد که دیگر جای خود را دارند
در اتاق باز می شود، دو پسر بچه از در وارد اتاق بهت زده و غم زده اتاق می شوند، یکی از آنها
همانی است که خالد را تا اینجا رسانده است
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_پنجاه_پنجم
••○♥️○••
آنها هم به سمت خالد پر می کشند ـ نمی دوند ـ خالدی که انگار دلش برای رفقایش تنگ شده
است.
خالد با اینکه مشتاق ترین فرد جهان است تا بقیه داستان را بشنود اما سالم علیک گرمی با احمد
و عثمان می کند.
به احمد می گوید: خوب جانم را نجات دادی ها. احمد هم محبت خالد را بی جواب نمی گذارد
و می گوید: تو هم جان مرا از شر گعده مضخرف ایاز نجات دادی، حاال تازه مساوی شدیم.
رو به من می کند و آنها را به من معرفی می کند:
این احمد است، دوست صمیمی ام.
این هم آقا عثمان، همانکه تعریفش را برایتان کردم.
خالد می خندد و عثمان و احمد می روند پیش دکتر تا فضای بهت آلود را با چند سوال برای
خودشان روشن کنند اما هق هق گریه های دکتر اجازه نمی دهد تا بچه ها از دکتر اکرم سوالی
بپرسند
بلند می گویم: بنشینید، به موقعش خالد برایتان توضیح مفصل می دهد...
عذرا هم وارد اتاق بهت آلود خالد می شود که دیگر عمالً جایی برای نشستن ندارد
ادامه گزارش را می خوانم و خالد و بقیه دوباره گوش تیز می کنند:
تیراندازی ها به سمت حرم بلند شده و تانک کامل حسین و عربده اش که تو یک حسین هستی
و من یک حسین، خواهی دید که چه کسی پیروز می شود، فضا را متشنج تر می کند.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ #لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود..
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_پنجاه_ششم
••○♥️○••
جمالتش مثل سوهانی که مستقیما روی ذهن بکشند درد را در وجودم تولید می کند، وجودم داغ
مظلومیت را طوری در درونم فریاد می زند که همه وجودم پر از آه می شود. رضا از کنارم بلند
می شود:
آهای گرگ صفت، اول من را نشانه بگیر بعد حرم را. فضای ضریح حسینی و بین الحرمین متشنج
تر می شود صداها زیاد می شود، یکی از فرمانده ها به سربازی اشاره می کند. سرباز به سمتمان
بر می گردد که روی اسمش نوشته »فاضل عمر«، دارم می بینم که به سمت رضا نشانه می گیرد تا
رضا را بزند ...
ادامه می دهم:
دیگر در بقیه چیزی ننوشته است اما احتماالً ابومهدی پریده است تا جان رضا را نجات دهد و
احتماالً هم بعد از آن تن بی جانش را تا تن بی جان من خزانده و خود را روی تن من انداخته تا
بعثیان فکر کنند من مرده ام و تیر خالص را به من نزنند
***
رو به روی حرم امام حسین
اربعین حسینی
شاید حدود بیست میلیون جمعیت در این شهر کوچک، عزادار داغ حسین هستند و این است فتح
واقعی.
من علی ام، کسی که قبالً عثمان صدایش می زنند.
هیچ کس نمی داند که کامل حسین چه شد، و هیچ کس االن نمی داند که صدام حسین
کجاست...
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ..
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_آخر
••○♥️○••
ویلچر مهدی را دستم گرفتم خود را به هر زوری بود از حرم بیرون کشاندم. به بیرون که رسیدم
ناگهان دیدم که مهدی روی ویلچر نیست.
تمام وجودم در یک لحظه آب می شود، نگرانی تمام وجودم را می گیرد...
سرم را مدام مثل دیوانه ها روی زمین می گردانم تا شاید اثری از مهدی پیدا کنم، مهدی ای که
احتماال االن باید زیر دست و پا له شده باشد.
هر چه چشم می گردانم مهدی را پیدا نمی کنم.
چاره ای نیست، دوباره به داخل حرم بر می گردم تا شاید با توسل، مهدی را پیدا کنم. تمام
سرعتم را می گذارم، همه مردم تا ضریح را کنار می زنم. تا خودر را به ایوان طالیی امام حسین
می رسانم، چشمم که به نام انفاضه شعبانیه 1991 می خورد و ناخودآگاه اشکم جاری می شود
چون یاد شهید ابومهدی برایم زنده می شود و مگر می شود که یادی از شهید ابومهدی کرد و یاد
پسر شهیدش که مدافع حرم بود نیفتاد، شهید خالد.
امام حسین را به جان دو شهیدمان قسم می دهم.
چشمم را که کمی دقیق تر می کنم مهدی را پیدا می کنم. ولی باور نمی کنم، این مهدی است که
دارد شش گوشه امام حسین را در میان میلیون ها جمعیت می بوسد، چشمانم گرد گرد می شود،
باور نکردنی بود، مهدی که نخاعش مشکل داشت بلند شده بود، دویده بود، خودش را از میان
میلیون ها جمعیت به حرم امام حسین رسانده بود.
مغناطیس حسینی است که جذب می کند، درمانگاه حسینی است که شفا می دهد، بهشت حسینی
است که زیبایی مطلق می دهد، و همه خوبی هاست که از آن حسین است و به هر که بخواهد
عطا می کند. حسین است که کریم است مانند برادرش.
ـ مهدی بیا برویم، معجزة حسینی.
معجزة حسینی را که می گویم چشمانش برق می زند.
قرارمان با ابووالء دیر می شود ها.
مهدی هم خودش از این معجزه اشک می ریزد، اما نه بیشتر از من.
ولی سریع خودش را جمع می کند و می رویم.
شاید هر کسی جدا از من بود، پای این اتفاق تا پای جان تعجب می کرد و حتی شاید هم می
مرد. ولی من که خود وجودم از معجزات ابومهدی و فرزند شهیدش هست، نمی توانم تعجب
کنم، چون مغناطیس است که اقیانوس الیتناهی حسینی را جلا می دهد
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ