چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_پنجاه_سوم . چشمانم را باز ڪردم نور سفیدے به چشمم خورد و دوباره چشمانم را بست
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_پنجاه_چهارم
.
موهایم را از بالا بستم و نگاهی به ریحانه انداختم همانطور ڪه دستش را می خورد صدا در می اورد ..
لبخندے زدم : سلام خوشگل من سحر خیز شدیااا.
با تعجب نگاهم ڪرد خندهے صدا دارے ڪردم و گونه اش را بوسیدم .
از روے تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه مشغول خواندن ڪتاب شدم ..با صداے تلفن سریع به سمتش رفتم تا ریحانه بیدار نشه .
_بله؟
_سلام خانوم بی معرفت از وقتی فسقلت به دنیا اومده مارو به ڪلی فراموش ڪردیااا.
خندیدم : سلام خوبی؟ امون بده دختر چه فراموشی بخدا درگیرم ..
_میدونم خودم یڪے دارم ..
همانطور ڪه سیم تلفن رو دور انگشتم میپیچوندم گفتم : خوبه ڪه درڪ میڪنے .
_خب زنگ زدم بگم به رسم دوستی امروز و بیاین خونه ما.
_امروز؟
_اره دیگه اسما هم قراره بیاد توام بلند شو بیا اینجا یه زره بگیم بخندیم .
_باشه پس من تا نیم ساعت دیگه میام.
_قدمت رو چشم یاعلی .
یاعلی گفتم و تلفن رو قطع ڪردم بلافاصله بعدش به امیر زنگ زدم بعد از چند تا بوق جواب داد : جانم ؟
_سلام خوبی ؟
_سلام خانوم جان شڪر شما خوبید جان ڪارے داشتی؟
_نه فقط فاطمه زنگ زد گفت بریم خونشون با اسما گفتم ببیتم تو چی میگے.
_برو عزیزم فقط خیلی مواظب باشید میگم اسما بیاد دنبالتون برگشتنی هم با آژانس نیاید خودم میام دنبالت .
خندیدم : ای به چشم .
_چشمت بی بلا من برم ڪارے ندارے؟
_نه مواظب خودت و ریحانه باشه یاعلی .
یاعلی گفتم و قطع ڪردم به سمت اتاق ریحانه رفتم و لباسش را تنش ڪردم خودمم سریع حاضر شدم و به اسما زنگ زدم ..
روبه روے خونهے فاطمه نگه داشت از ماشین پیاده شدیم .
قصد ڪردم زنگ در را بزنم ڪه در باز شد با دیدن احسان زیر لب سلام ڪرد نگاهی به ریحانه انداخت : سلام قدم نو رسیده مبارڪ باشه .
_ممنونمـ .
از جلوے در ڪنار رفت و منو اسما وارد حیاط شدیم .
از پلہ ها بالا رفتیم .
فاطمه در را باز ڪرد : به به سلام چه عجب ما شماهارو دیدیم .
گونه اش را بوسیدم .
وارد خانه شدیم و روے مبل نشستیم ...
چند دقیقه بعد فاطمه با سینی شربت برگـشت .
لبخندے زدم : دستت طلا .
_خواهش.
ڪنار من نشست و ریحانه را از دستم گرفت : چقدر خوشگله .
اسما چشمڪے زد : چشماش ڪه به خان داداش من رفته میمونه اخلاق ڪه اونم به عمش رفته ....
خنده ے صدا دارے ڪردم : نه بابا .
_بعله پس چی .
فاطمه ریحانه رو به دستم داد : خیلی خب دیگه وقتی پسرم به دنیا اومد بهتون نشون میدم .
منو اسما نگاهی بهم انداختیم فاطمه ریز میخندید ڪه به سمتش رفتیم : باردارے؟
_بله .
بغلش ڪردیم و بهش تبریڪ گفتیم .
_چند ماهته؟
لبخندے زد : دوماه .
_چرا الان گفتی !؟
_گفتم شاید مثل اون دفعه اشتباه شده باشہ.
بغلش ڪردم : ان شاءالله ڪه صحیح و سالم باشه .
_ممنونم .
••••
_امیرررر؟؟؟
بلافاصله بعد از حرفم به سمت اتاق رفتم امیر همانطور ڪه به بچه وَر میرفت تا بیدار بشه گفت : جونم ؟
_نڪن به زور خوابوندمش بیدار میشه غوغا میڪنه .
_ای بابا هر وقت ما اومدیم این بچه خواب بود .
خندیدم : دوست نداره تورو ببینه دیگه .
_عه ڪه اینطور .
بلند شد و به سمت من آمد جیغ خفیفی ڪشیدم ڪه صداے گریهے ریحانه بلند شد .
امیر بلند خندید : اینم هز راهڪار من برای بیدار ڪردن بچه..
به سمت اتاق رفت و چند دقیقه بعد با ریحانه برگشت .
اخمی ڪردم و به سمت آشپزخانه رفتم و خودم را به شستن ظرف ها مشغول ڪردم .
بوے عطرش تو آشپزخونه پیچید .
سرش را نزدیڪ چشمانم آورد و روبه ریحانه گفت : فڪر ڪنم مامانت حسودیش شده چیڪار ڪنیم ؟
ریحانه جیغی ڪشید و با همون زبان بچهگانه اش شروع به حرف زدن ڪرد .
امیر بلندش ڪرد : آخه من ڪه نمیفهمم تووچی میگی دخملم .
از لحنش خندیدم .
ڪه برگشت و نگاهم ڪرد : چه عجب بانو ..
به طرفش برگشتم دستم را از پشت پر آب ڪردم نزدیڪم شد ڪه آب دستم را به صورتش پاشیدم .
چشمانش را بست : شیطون شدے همتا خانومااا چی بگم بهت .
خندیدم : هیچی تو باشے دیگه جلوے من قربون صدقه دخملت نرے ..
خندید : الحق ڪه شده هَووے مادر ..
_پس چے در ضمن خودتم شب میخوابونیش .
به سمتم آمد : چشم از خدامم هستت اجازه هست بریم یه زره با دخملم بازے ڪنیم .
_اوووم اشڪالے نداره فقط یڪ ربع بعدشم میخوابونیش ..
خندید : چشم .
از آشپزخانه خارج شد تیڪه ام را به ڪابینت دادم و چشمانم را بستم ..
داشتنش بوىِ یاسِ رازقى میدهد
همونقدر خوش بو ...
داشتنت چه حس قشنگے است .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_پنجاه_چهارم
••○♥️○••
گزارش دیده ها: چون احتمال دارد که در پایان این نامه شهید بشوم و نامه بی پایان بماند، چند
آیه قرآن را اول صفحه می نویسم:
وَیَقُولُونَ مَتَى هَذَا الْفَتْحُ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ ﴿٢٨﴾
قُلْ یَوْمَ الْفَتْحِ لَا یَنْفَعُ الَّذِینَ کَفَرُوا إِیمَانُهُمْ وَلَا هُمْ یُنْظَرُونَ ﴿٢٩﴾
فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَانْتَظِرْ إِنَّهُمْ مُنْتَظِرُونَ ﴿۳٠﴾
ما شاید بازنده انتفاضه بوده باشیم ولی این داستان قطعاً ادامه خواهد داشت و دیری نخواهد پایید
که صدام حسین بر خاک مذلت و حسینیان به پیروزی نهایی خواهند رسید
صورتم سرخ می شود که این کلمات را به ابومهدی عزیز نسبت دهم ولی چاره ای جز ادای دین
به این شهید عزیز نمی بینم.
ادامه می دهم:
وای بر من و خاک بر دهانم و خاک بر قلمم که تنها دارم چیزی را که می بینم، می نویسم. دست
گرمی در میان سرمای زمستانی هوا شانه ام را لمس می کند. مرد نیمه مسنی است که دارد به من
دانه ای خرما تعارف می کند
می گویم: نه پدر جان.
می گوید: من جای برادرت هستم مومن. بخور برادرم، نوش جانت.
می خندم و خرما را از او می گیرم. اصالً از اینکه لحظاتی دیگر شهید خواهد شد و زیر گلوله
باران بعثیان قرار می گیرد بیمی ندارد. نامش را می پرسم و کجایی بودنش را:
می گوید: نامم رضاست، از بصره ام برادرم
ناگهان دفترم را زمین می گذارم، همه حتی پرستاران غریبه هم دارند گریه می کنند. مادر مهدی و
خالد و دکتر اکرم و خالد که دیگر جای خود را دارند
در اتاق باز می شود، دو پسر بچه از در وارد اتاق بهت زده و غم زده اتاق می شوند، یکی از آنها
همانی است که خالد را تا اینجا رسانده است
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_پنجاه_چهارم
°|♥️|°
امروز بعد از سه هفته دارم میرم دانشگاه
از دوروز پیش که حوزه علمیه رفتم بعد از این همه مدت به صورت مجازآسایی آروم شدم
الان منتظرم آقاصادق بیاد دنبالم بریم دانشگاه
خیلی باهاش راحت شدم چندروزیه که به اصرارخودش اقاصادق صداش میزنم
راست میگه ماباید جلوی بقیه خوب وانمود کنیم
وارد دانشگاه شدیم
باهم
اما هنوز دست هم نگرفتیم
وارد بسیج دانشگاه شدم
ماهورا(نیروی انسانی):إه فرماندمون اومده دانشگاه
-خخخخخخ
ماهورا:فرمانده میای بریم شمال
آقاتون میاد
-صادق میاد؟
ماهورا :اوهوم
با خودم گفتم چرا نگفت به من
باز شروع کرد
-آره میام فقط اسمم تو لیست ننویسید که آقا صادق نفهمه
ماهورا:باز شروع شد کل کل این دو نفر نکن خواهرمن
الان شوهرتها
-ماهورا آقاصادق نفهمها
ماهورا:چشم
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ