eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
╚ ﷽ ╝ ••○♥️○•• دفترچه را باز می کنم و بلند میخوانم و خالد از قبل از شروع کردنم اشک می ریزد. بسم اهلل القاصم الجبارین اول وصیت نامه را می نویسم بعد هم هر چقدر که زنده ماندم گزارش احواالت. ابووالء صفحه آخر مخصوص توست، آن را بخوان. ـ خالد جان اگر اجازه می دهی اول به صفحة آخر بروم تا تو مطمئن شوی من همراه پدر بودم. خالد با اضطراب چشمان آبی اش تأیید می کند، چشمان آبی اش همان چشمان پدرش است. نمی دانم شاید خدا خواسته که چشمان ابومهدی و خالد انقدر بی حد شبیه هم باشد. احمد برادرم، تو که از بصره رفتی، خداوند فرزندی به نام خالد به من هدیه داد، خالدی که در سن دوازده سالگی تنهایش گذاشتم! زخم پایت را نگاه کردم برای ترمیم یک سال و نیمی طول می کشد. اما بعد از آن اگر امکانش را داشتی به بصره برو تا امانتی را که خود پیدایش می شود از دست روزگار تحویل بگیری! نترس تنها نیستی. یک ثانیه نگاهم به صورت خالد می خورد، سرخ سرخ شده و از شدت استرس دارد به منطقه حساس قلبی نزدیک می شود، از یکی از پرستارها می خواهم که یک لیوان آب برای خالد بیاورد ••○♥️○•• ✍ ✍ لطفا فقط با ذکر ‌و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° با استرس من بالاخره اون یه روز تموم شد الان تو ماشینیم خیلی استرس دارم رفتم گل فروشی بزرگترین دست گلی که میتونستم تو ماشین جا بدم و خریدم ساعت ۸:۳۰ بود که رسیدیم بعداز سلام و علیک وارد پذیرایی شدیم بعداز صحبت های معمولی ترافیک ،آلودگی آب و هوا وغیره زهره خانم (مامان پریا) پریا دخترم چای بیار پریاخانم آخرین نفر چای به من تعارف کرد وقتی سرم بلند کردم تا چایی بردارم دیدم بازم چشماش اشک آلوده زیر چشماش گود افتاده بود بعداز یه ربع مادر رو به پدر پریا گفت :حاج آقا خوب میدونید که بچه ها حرفشون قبلا زدن اگه شما اجازه بدید ما همین امشب عروسمون نشون کنیم ایناهم از فردا برن دنبال کارای عقدشون پدر پریا:بله بفرمایید مادرم نشست کنار پریا و انگشتر نشون دستش کرد همه صلوات فرستادن ایول به خودم یه قدم بهش نزدیک شدم هورا از شادی داشتم بال درمیاوردم ولی جلوش باید جور دیگه وانمود میکردم °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° نمیدونستم الان دقیقا کجام و کجا دارم میرم... فقط دارم پشت سر ماشین اونا میرم... اینجا "شهرک پردیسان" خونه محمد ایناس که... دختره در خونه محمد اینا پارک کرد... خودش و محمد از ماشین پیاده شدن و رفتن توی ساختمون... دنیا دور سرم میگشت... حالم خراب بود... اشکام دوباره جاری شدن.. فاطمه اس داد: "حتما خیلی خوش گذشته که مارو فراموش کردی ماشین مردم و بردار بیار میخوایم بریم شام بخوریم زود باش" شام بخورن... مگه ساعت چنده... ای وای من... سریع دور زدم و با بدختی راه رو پیدا کردم و برگشتم حرم... نمیخواستم تا مطمئن نشدم هیچ حرفی بزنم درباره چیزایی که دیدم. اشکامو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم. زنگ زدم فاطمه و بالاخره پیدا شون کردم. بعد سلام و علیک و تشکر بابت ماشین نشستم نمازمو خوندم. بعد نماز ریحانه گفت: خب آقا محمدجواد رو دیدی؟ چی باید میگفتم... خدایا ببخش ولی مجبورم... _نه عزیزم. راستش تا حالم که دیر کردم تو خیابونای قم گم شده بودم.. فاطی: عه جدی؟!من فکر کردم با همین... _نه بابا ندیدمش. فاطی: خب زنگ بزن بیاد اینجا... دیگه نمیخواد غافلگیرش کنی بیخیال بابا! _باشه بعد دربارش فکر میکنم.. از کنار بقیه بلند شدم و رفتم رو به روی حرم ایستادم... همون جایی که برای اولین بار محمد رو دیدم... به گنبد بی بی نگاه میکردم و اشکام بی اختیار میریخت... همون جا روی زمین نشستم و شروع کردم به گلایه کردن... _من اومدم اینجا محمدو ببینم... اومدم خوشحالش کنم... فکر میکردم اگه یه مرد راست گو تو کل دنیا باشه محمده... محمد به من دروغ گفت امروز... بی بی خودت بگو چه برداشتی کنم... من نمیخوام قضاوت کنم... اول یه دختر به اسم صداش میزنه... بعد سوار ماشین دختره میشه... بعد توی پارک باهم زیر بارون قدم میزنن... بعد به من دروغ میگه... بعد دختره رو میبره خونشون... احساس میکردم اشکام ممکنه اون قدر بباره که سیل بیاد... یه صدا بین این همه شلوغی به گوشم آشنا اومد...یه صدا که گفت : فاطمه صبرکن کجا میری سرمو از رو زانوم بر میدارم. با شک به سمتی که صدا ازش اومد نگاه میکنم. از تصویری که میبینم دیوونه میشم... محمده... محمده منه... خدای من... با همون دختره... داشت اونو صدا میزد... تازه تونستم درست ببینمش چهره زیبایی داشت و چشماش خاکستری بود.... دختره دوباره جلو شد... محمد این بار بلندتر صداش زد: فاطمه کجا میری؟ صدای دختره تو گوشم پیچید: نگران نباش جواد میرم زیارت و زود میام..نترس گم نمیشم! این و گفت و صدای خنده ش توی فضا پیچید. قلبم به شدت درد گرفته بود... نمیتونستم نفس بکشم.. °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ