╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_پنجاه_یکم
••○♥️○••
اتاق مالقات خالد مملو از پرستاران است، سریع درخواستم اجابت می شود، آب را به دست خالد
می دهم تا کمی بنوشد بلکه حرارت و داغی بدنش پایین بیاید.
نترس تنها نیستی، دکتر اکرم هم هست! کمکت می کند. وصیت نامه و گزارش را برای خالد و
مهدی بخوان.
همة نگاه ها در اتاق خالد به سمت دکتر اکرم که به گوشة اتاق تکیه کرده و دارد اشک می ریزد
بر می گردد.
ـ یک هفته پیش بود که رضا نامی به خوابم آمد و گفت: ما تا شهر خودمان بصره آورده ایم تو
را، تو هم هوای امانت ابومهدی را داشته باش. می گویم:
ـ رضا نمی شناسم من؟ رضا دیگر کیست؟
چشمانم به دست و پای خالد می افتد که دارد از شدت استرس می لرزد
ـ خالدجان، آرام باش عزیزم
سریع صفحه وصیت نامه را باز می کنم، صفحه ای که در این دو سال باز نشده است و نو نو
است.
ـ خالد جان سالم، زمانم کم است، پچ پچ های صحن بین الحرمین می گویند قرار است انتفاضه
را با قتل عام ما سرکوب کنند ولی کور خواندند، نمی دانی چه عاشورایی است در کربال!
میدانم که از من دلخوری، می دانم که دلت هنوز از من راضی نشده که چرا تو را کربال نبردم،
پسرم چاره ای جز این نبود، میخواستی مادر و مهدی را چکار کنی اگر می آمدی؟ مهدی نیاز به
مراقبت داشت و مادر تنهایی عاجز بود از درمان تمام دردهای مهدی.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #لینک_کانال کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_پنجاه_یکم
°|♥️|°
امروز قراره منو پریا خانم بریم آزمایش خون بدیم
دلم میخواست دونفری بریم انقدر محبت به پاش بریزم که همین امروز عاشق بشه
اما گفتم به اصل ماجرا شک میکنه
برای همین خواهرم زهرا بامن اومد
نمیتونستم هیجانم روکنترل کنم
برای همین براش یه دسته گل مریم خریدم
پریا عاشق گل مریم بود
رسیدیم دم در خونشون
دوبوق زدم
پریا با یه روسری آبی آسمانی که سرش بود و ساق همرنگ از خونه خارج شد
چه این رنگ بهش میاد
به احترامش هم من هم زهرا از ماشین پیاده شدیم
میخواست عقب بشینه
اما زهرا مانع شد
وقتی سوار ماشین شد
همینطوری که داشتم رانندگی میکردم
دسته گل مریم گذاشتم رو چادرش
باتعجب نگاه کرد
همونجوری سربه زیر گفتم ناقابله
زهرا داشت برای محمد گل میخرید
منم گفتم چون شما به گل مریم علاقه دارید
براتون بخرم
رنگ سرخ به خودش گرفت
و گفت خیلی ممنونم
رفتیم آزمایش دادیم
وقتی ازش خون گرفتن
رنگ به رو نداشت
طفلکم از استرس فشارش افتاده بود....
زهرا کمک کرد سوار بشه
دلم داشت آتیش میگرفت کاش اصلا میشد بدون آزمایش عقد کرد
سرراهم یه جا نگه داشتم
رفتم پایین
سه تا معجون سفارش دادم گفتم برای پریا ویژه بزنه
یه کیک عسلی هم براش خریدم
حسابی میخواستم براش خرج کنم...
وای وقتی میخواست اینا رو بخوره دستمو گذاشتم زیرچونم و بهش نگاه میکردم چیکار کنم خب ذوق دارمـ
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ