eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
"حجاب‌های امروزی بوی حضرت زهرا(س)نمی‌دهد حجابتان را زهرایی ڪنید. پیروخط ولایت فقیه باشید. اگر دنبال این مسیر باشید به آن چیزی که می‌خواهیدمی‌رسید همانطورڪه من رسیدم❤️🌱 @chaadorihhaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آزادی تا کجا؟؟!! آمار عجیب قتل و تجاوز به زنان در انگلیس؛ کشور چشم و دل‌سیرها! ✍️ در انگلیس، ظرف ۱۰ سال گذشته بیش از ۱۵۰۰ نفر به قتل رسیدند و ۶۰ درصد از این زنان قبل از قتل مورد شکنجه و تجاوز واقع شده‌اند. ✍️ پیشنهاد نماینده اعیان مجلس انگلیس: تا زمان برپایی امنیت، تردد مردان را از ساعت ۶ غروب ممنوع کنیم! #پویش_حجاب_فاطمے
°|♥️|° ... بیرون رفتن آقاجواد از ماشین همانا و ترکیدن فاطی از خنده هم همانا😂 _کوفت.. سر قبر شوور نداشتت بخندی الهی! فاطی: این پسره ناجور تو رو کرده تو دیوار ها.. اخ اخ دلم... تو به پسرا نگاهم نمیکردی تا دیروز نه از امروز که پسر مردمو قورت دادی یه بشکه آبم روش!! _هه من اصلا اینو آدمم حساب نمیکنم :/ هردو ساکت شدیم و نشستیم منتظر آقا ..اوه اوه فاطیم فهمید چقدر امروز ضایه بازی در آوردم(البته خواننده محترم مدیونی فکر کنی من کلا ضایع هستم دیگه احتیاجی به ضایع بازی نیس) دیگه باید عین آدم رفتار کنم عین یه دختر گل مثل خودم سنگین و رنگین. آقا جوادم بالاخره تشریف مبارکشون رو آوردن و دوربین منم آوردن.. _آخی دوربین جوووونم! چقدر دلم برات تنگ شده بود‌! اوه اوه بلند گفتم برادر جواد داره عین بز نگام میکنه.. _عه چرا منو نگاه میکنید! حرکت کنید دیگه. سید: مگه من راننده شخصی جناب عالیم! دستورم میده! اوندیم ثواب کنیم ها... _اگه میخواید منت بزارید ما همینجا پیاده میشیم. دستمو تا گذاشتم روی دستگیره در که بازش کنم سید گفت : لازم نکرده پیاده شید شهر غریب گم میشید!خودم میرسونمتون. تصمیم گرفتم تا ترمینال حداقل خفه خون بگیرم و دیگه حرفی نزنم.. وااای نه رسیدیم.. ولی چه رسیدنی! ماشین کرمان رفته.. فاطی: فائزه بدبخت شدیم چیکار کنیم؟! _نمیدونم! سید: از ترمینال قرار بود مستقیم برن کرمان؟ _عه نه! میرن جمکران.. اخ جوووون جواد جوون بزن بریم! اوه اوه.. یا همه امام زاده ها! چی گفتم.. چه جو سنگینی حاکم شده هیچ کس حرف نمیزنه :| جوادم منو فقط تو چشمای من نگاه میکنه! منم دارم تو چشماش نگاه میکنم.. این اولین باره با یه پسر اینجوری چشم تو چشم شدم! جواد نگاهشو ازم گرفت و راه افتاد دیگه نه اون منو نگاه کرد نه من اونو.... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° ❤️ تقریبا یه ربع تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران.. در ورودی ماشینو پارک کرد.. سید: بفرمایید بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو.. فاطی:ممنون چشم. من :.... فاطی: چرا کشتیات غرق شده؟! _هیچی بابا ولم کن! آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد :| لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته! اصلا بزار بگه.. سید: خب یه نگاهی بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید! فاطی: نه من آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی صحن بیرون رو بگردید. هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از حوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردم.. ولی الان اصلا حالم خوب نیست.... نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد...! فاطی از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقاسیدجوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم... انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم... هیچ کدوممون تو این دنیا نبودیم اصلا... من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده..! اونم تو فکر... هعی... سید: چرا سرتون پایینه خانوم. نگاه کنید ببینید دوستاتون رو نمیبینید :| چه قدر صداش قشنگه... چرا دقت نکرده بودم... _چشم! سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست... خدای من اینجا جمکرانه... آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود... ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام...! _السلام علیک یا بقیه الله فی العرضه... به زبون آوردن سلام همانا و جاری صدن اشکام همانا.. جواد با بُهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو قهوه ای خیس چشمام دوخت.. سید: چیشد یهو؟! _هیچی... یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد... صدا:فائزه السادات خودتی...؟ °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° ... ❤️ این صدای آشنا کیه..؟! این صدا... این صدای... این صدای علی! به سمت صدا بر میگردم.. با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه.. _علی! علی: جان علی؟ _علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد...! علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها.. _چشم گریه نمیکنم. از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد...! نگاهشو ازم گرفت..! علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی؟ _علی جان این آقا امروز خیلی به من کمک کردن. از صبح من و فاطمه از کاروان جا موندیم آقا سیدمحمدجواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور.. علی: آقامحمدجواد خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش! سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن. به خداقسم یه جوری با غم داشت حرف میزد! جوادی که دیدم این قدر با غرور حرف میزد صداش غم داشت حالا.‌. علی: واقعا لطف کردی داداش هرچی بگم کم گفتم. علی رو به کرد و گفت : فائزه جان فاطمه کوش پس؟ _رفته داخل مسجد.. علی: فائزه جان تا من با آقامحمدجواد آشنا میشم بیشتر توهم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم. _چشم با اجازه... وارد مسجد جمکران شدم... زبون آدم از وصف اونجا عاجزه... بوی یاس میومد... بوی نرگس... بی اراده زانو زدم و سجده کردم... از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام روش قدم گذاشته رو لمس کنم خوندم... نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم... نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند... _فاطمه! فاطی: فائزه کاروانا رفتن... بدبخت شدیم...! _فاطمه... فاطی: چیه؟ _علی اینجاست. فاطمه : وا! _بخدا راس میگم پاشو بریم. فاطی: وای خدا! آخ جووون علی! _هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستم ها.. فاطی: برو بابا! بدو بریم پیشش.. از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن. چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد! از پشت بهشون نزدیک شدیم فلطمه نزدیک علی شد. فاطی: سلام علی آقا! علی: سلام فاطمه خانم.. خوبی عزیزم؟ فاطی: ممنون شما چطوری؟ فاطی: ای وای ببخشید آقاجواد سلام! سید: سلام فاطمه خانوم این چرا یهو صمیمی شد.‌. فاطمه خانوم! بعد به من میگه خانوم‌‌‌‌.. علی: سادات... کجایی؟؟ تو فکری! _همینجام علی جان... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
۞♥️به توکل نام اعظمت♥️۞
- •••• -به رسم هر روز ~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~ ~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام‌الانس‌والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان°•~ ~> دعای فرج <~ إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.. •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
🌱🧡 __ ما قدر آقا سید علی را نمی دانیم در کشور های عراق و سوریه بدون وضو به عکس آقا دست نمی زنند… سایه ات مستدام رهبرم✨ @chaadorihhaaa‌|♥️
🌱 سربازواقعی‌میدونید‌یعنی‌چی؟! یعنی تادید‌سخنرانی‌ِحضرت‌آقاداره‌پخش‌میشه پاشه‌بره تلوزیون‌رو‌زیاد‌کنه دستور‌‌روبگیره‌وبا‌اخم‌سرتکون‌بده و‌تهش‌هم‌بگه امردریافت‌شد‌فرمانده !! و‌تلاش‌کنه‌واسه‌تحقق‌یافتنش ... @chaadorihhaaa
. آقاجانم من شما را نميبينم اما شما مرا خوب ميبيني مرا خوب ميشنوي و بدون اينكه بفهمم هميشه هواي من و زندگي ام را داري ... حتي اگر من شما را نشناسم هم شما مرا خوبِ خوب ميشناسي ... تو لحظه لحظه نگران مني مني كه گاهي شما را فراموش ميكنم در ميان شلوغي هاي اين زندگي گذرا ... آقاجانم به خودم كه مي آيم ميبينم من هيچ كاري براي تو نكردم و هيچ قدمي براي آمدنت برنداشتم ... گاهي حتي فراموش كردم امام حي و حاضري دارم كه سالهاست مراقب من است... @chaadorihhaaa
⇦من ❤️حجـღ‌ـابم❤️ را دوست دارم⇨ ↫ چرا ڪـہ سنگینے نجابتش، خم ڪـرده است ڪـمر دشمنان را...➘ ↫و حصار ایمنش، نقش بر آب ڪـرده است نقشہ هاے بدخواهان و هرزه‌ دلان را! @chaadorihhaaa
°|♥️|° ️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم! علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم. _ چه خوب...! فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم.. فائزه جونم خوشحال نیستی؟! _چرا آبجی خوشحالم بخدا! فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت! _نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم.. درضمن... هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم.. مهمون من. علی: باشه داداش بریم! فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم. اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن! _علی.. علی:جانم آبجی؟ _من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم! سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم! بازگفت خانوم.‌‌. فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه! _باشه.. وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من.. یکم حالم بهتر شده! فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی؟! علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه! سید: علی تهران چیکار میکنی؟ علی: دانشجوام دیگه.. سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟ علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی. سید: بابا بچه درس خون! بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم... اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه..آخ جووون علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع! جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا... بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و.... دیگه نمیدونم چی بگم! علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو! چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده! من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم. بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن.. سید: این چه حرفیه داداش من راستی بابا زنگ زد براش گفتم چیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها.. علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم! فاطی: بله آقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم! میریم رستوران.. خب چی میشه مگه بریم! سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید.. علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران! سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران! غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید.. خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید.. خیلی عجیب بود برام شخصیت این پسر! ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس... مثل بقیه پسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلیم مغرور و لجبازه! وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطی این قدر خوبه. هی خدا! چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم! سوار ماشین شدیم... یه مقدار پشت ماشو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق حالا من و فاطی عقبیم و علی و سید جلو. تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطیم باهم حرف زدیم و خندیدیم. گوشی فاطیمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم. اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که "شهرک پردیسان" رو نشون میداد. آقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان پنج طبقه وایساد... سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل! تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود. کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم.. حاج آقا... مهمونا اومدن. عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده! حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن... همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم. بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل.. روی مبلای توی پذیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم باسید کنارمون نشستن.. خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود دوسش داشتم اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین! ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم.. بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد آقایون جدا نشستن ماهم جدا... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید فاطی:چی بگم حاج خانوم‌.. من و فائزه السادات باهم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و آقا جواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم. حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی! حاج آقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی.. 😅 خاک تو سرم! این حاجیم که زن ذلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته! شرفم افتاد کف پام رفت.. سرمو از حجالت پایین انداختم.. فاطی: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده! من و فائزه متولد ۷۶ دوتایی من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی البته فائزه چند سالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره.. حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری ؟ بالاخره دهن باز کردم. _نه حاج خانوم! حاج خانوم : جواد منم تنهاست..ان شالله همه جوونا عاقبت به خیربشن تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شیم... الا و بلا که باید شب اینجا بمونید! منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو... بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم! به پیشنهاد حاج خانوم آقاسید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر.. از حاجی جون و حاج خانوم خدافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم. سید: خب بنظرتون کجا بریم؟ علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا! سید: اخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.. خانوما شما نظری ندارید؟ فاطی: نه هرجا بهتر میدونید بریم! _من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم.. میشه بریم اونجا؟ سید: عه آره اصلا حواسم به اونجا نبود بریم.. یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی... چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ظبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج اقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران! این آخرین قدم برای دیدنت.... این آخرین پله واسه رسیدنت.... _آخ جون فاطی حامد زمانیه! علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد.. فاطیم شروع کرد به خندیدن... سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟ _گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدید! سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم! وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد... خدای منم اونم نحن صامدونیه!😍 °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
۞♥️به توکل نام اعظمت♥️۞
- •••• -به رسم هر روز ~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~ ~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام‌الانس‌والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان°•~ ~> دعای فرج <~ إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.. •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
امام حسین (علیه السلام): «اللّهُمّ اشهد، فقد برز إليهم غُلامٌ أشبهُ النّاس خَلقاً وخُلقاً ومَنطِقاً برسولك و کُنّا اذا اشتَقنا الی نبیِّکَ نظرنا الیه.» خدایا تو گواه باش شبیه ترین مردم به رسولت در خلقت و اخلاق و سخن گفتن، به سوی اینان رفت و ما هر وقت مشتاق ديدار پيغمبرت می‌شديم، به صورت اين جوان می‌نگريستيم. لهوف، ص۱۱۳ میلاد {حضرت علی اکبر علیه السلام} و روز جوان مبارک🌱 @chaadorihhaaa
" ‌إنما الأمنیات بید الله" همانا آرزوها در دستان خداس پس آرزو کنید... 🤍🌱 @chaadorihhaaa
🔦⁉️|خودت رو آزمایش‌کن... اگر خواستیم ببینیم👀 آیا با خدا♥️مأنوسیم🍃یا نه، باید ببینیم از خواندن قرآن📖، كه سخن💬خدا✨با ماست و از خواندن نماز📿،كه سخن🗣ما با خداست، احساس ملال می‌كنیم😩 یا احساس نشاط.😇 ❖|✨👌| @chaadorihhaaa
عجبــ‌حال‌وهوایـےدارد؛ چادرِمشکۍزهرایـےمن ..'! @chaadorihhaaa
°|♥️|° بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور "شهرک پردیسان" که آقاجواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی.. نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره! فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن.. من و آقا سیدم که که سینگل ! :| توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد مامان جونم بود.. باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم. علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن.. سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟ _هردو.. سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید؟! _کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم.. سید: حرفه جالبیه! بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه.. ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم! _شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟ سید: عه خب راستش نه! ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم.. _منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون‌.‌ راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید؟ توی کرمان جفتشو پیدا نکردم! سید: اگه وقت شد چشم.. خدا بگم چیکارت کنه آقاجواد مغرور! دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی مجنونه دیگه! وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه.. نه یا شایدم قد آقاسید خیلی بلنده! من تا روی سینشم! توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید.. عه این که سیده! چرا داره منو میکشه طرف خودش!! سید: عه حواستون کجاست؟! اگه نکشید بودمتون که میرفتید تو بغل پسره! _من!!! چطور نفهمیدم؟! سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید! مجبور شدم چادرتونو بگیرم! _بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون! وای خدای من گفت داشتم صداتون میکردم... یعنی اسممو صدا زده! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ