eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
⇦من ❤️حجـღ‌ـابم❤️ را دوست دارم⇨ ↫ چرا ڪـہ سنگینے نجابتش، خم ڪـرده است ڪـمر دشمنان را...➘ ↫و حصار ایمنش، نقش بر آب ڪـرده است نقشہ هاے بدخواهان و هرزه‌ دلان را! @chaadorihhaaa
°|♥️|° ️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم! علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم. _ چه خوب...! فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم.. فائزه جونم خوشحال نیستی؟! _چرا آبجی خوشحالم بخدا! فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت! _نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم.. درضمن... هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم.. مهمون من. علی: باشه داداش بریم! فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم. اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن! _علی.. علی:جانم آبجی؟ _من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم! سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم! بازگفت خانوم.‌‌. فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه! _باشه.. وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من.. یکم حالم بهتر شده! فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی؟! علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه! سید: علی تهران چیکار میکنی؟ علی: دانشجوام دیگه.. سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟ علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی. سید: بابا بچه درس خون! بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم... اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه..آخ جووون علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع! جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا... بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و.... دیگه نمیدونم چی بگم! علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو! چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده! من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم. بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن.. سید: این چه حرفیه داداش من راستی بابا زنگ زد براش گفتم چیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها.. علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم! فاطی: بله آقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم! میریم رستوران.. خب چی میشه مگه بریم! سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید.. علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران! سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران! غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید.. خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید.. خیلی عجیب بود برام شخصیت این پسر! ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس... مثل بقیه پسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلیم مغرور و لجبازه! وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطی این قدر خوبه. هی خدا! چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم! سوار ماشین شدیم... یه مقدار پشت ماشو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق حالا من و فاطی عقبیم و علی و سید جلو. تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطیم باهم حرف زدیم و خندیدیم. گوشی فاطیمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم. اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که "شهرک پردیسان" رو نشون میداد. آقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان پنج طبقه وایساد... سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل! تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود. کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم.. حاج آقا... مهمونا اومدن. عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده! حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن... همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم. بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل.. روی مبلای توی پذیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم باسید کنارمون نشستن.. خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود دوسش داشتم اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین! ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم.. بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد آقایون جدا نشستن ماهم جدا... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید فاطی:چی بگم حاج خانوم‌.. من و فائزه السادات باهم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و آقا جواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم. حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی! حاج آقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی.. 😅 خاک تو سرم! این حاجیم که زن ذلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته! شرفم افتاد کف پام رفت.. سرمو از حجالت پایین انداختم.. فاطی: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده! من و فائزه متولد ۷۶ دوتایی من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی البته فائزه چند سالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره.. حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری ؟ بالاخره دهن باز کردم. _نه حاج خانوم! حاج خانوم : جواد منم تنهاست..ان شالله همه جوونا عاقبت به خیربشن تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شیم... الا و بلا که باید شب اینجا بمونید! منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو... بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم! به پیشنهاد حاج خانوم آقاسید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر.. از حاجی جون و حاج خانوم خدافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم. سید: خب بنظرتون کجا بریم؟ علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا! سید: اخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.. خانوما شما نظری ندارید؟ فاطی: نه هرجا بهتر میدونید بریم! _من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم.. میشه بریم اونجا؟ سید: عه آره اصلا حواسم به اونجا نبود بریم.. یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی... چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ظبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج اقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران! این آخرین قدم برای دیدنت.... این آخرین پله واسه رسیدنت.... _آخ جون فاطی حامد زمانیه! علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد.. فاطیم شروع کرد به خندیدن... سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟ _گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدید! سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم! وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد... خدای منم اونم نحن صامدونیه!😍 °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
۞♥️به توکل نام اعظمت♥️۞
- •••• -به رسم هر روز ~•° السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن °•~ ~•°السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام‌الانس‌والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان°•~ ~> دعای فرج <~ إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى ، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.. •∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
امام حسین (علیه السلام): «اللّهُمّ اشهد، فقد برز إليهم غُلامٌ أشبهُ النّاس خَلقاً وخُلقاً ومَنطِقاً برسولك و کُنّا اذا اشتَقنا الی نبیِّکَ نظرنا الیه.» خدایا تو گواه باش شبیه ترین مردم به رسولت در خلقت و اخلاق و سخن گفتن، به سوی اینان رفت و ما هر وقت مشتاق ديدار پيغمبرت می‌شديم، به صورت اين جوان می‌نگريستيم. لهوف، ص۱۱۳ میلاد {حضرت علی اکبر علیه السلام} و روز جوان مبارک🌱 @chaadorihhaaa
" ‌إنما الأمنیات بید الله" همانا آرزوها در دستان خداس پس آرزو کنید... 🤍🌱 @chaadorihhaaa
🔦⁉️|خودت رو آزمایش‌کن... اگر خواستیم ببینیم👀 آیا با خدا♥️مأنوسیم🍃یا نه، باید ببینیم از خواندن قرآن📖، كه سخن💬خدا✨با ماست و از خواندن نماز📿،كه سخن🗣ما با خداست، احساس ملال می‌كنیم😩 یا احساس نشاط.😇 ❖|✨👌| @chaadorihhaaa
عجبــ‌حال‌وهوایـےدارد؛ چادرِمشکۍزهرایـےمن ..'! @chaadorihhaaa