WwW.MaSaF.Ir-Raefi Pour-ShajareTayebe.mp3
6.4M
#صوت
در رابطه با پیامبر ، حضرت فاطمه، حضرت علی و....
پست ویژه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@chaadorihhaaa
رمان
❤️
خم می شوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده، مقابل درب حوزه تان نگاه می کنم. دستی به روسری ام می کشم و دورش را با دقت صاف می کنم.
دسته گلی که برایت خریده ام را با ژست در دست می گیرم و منتظر، به کاپوت همان ماشین تکیه می دهم. آمده ام به دنبالت. درست مثل بچه مدرسه ای ها!
می دانم نمی خواهی دوستانت از این عقد با خبر شوند، ولی من دوست داشتم شیرینی بدهی، آن هم حسابی.
در باز می شود و طلاب یکی یکی بیرون می آیند.
می بینمت درست بین سه، چهار تا از دوستانت درحالی که یک دستت را روی شانه پسری گذاشته ای و با خنده بیرون می آیی. یک قدم جلو می آیم و سعی می کنم هرطور شده مرا ببینی.
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم. نگاهت به من می خورد و رنگت به یک باره می پرد! یک لحظه مکث می کنی و بعد سرت را می گردانی سمت راستت و چیزی به دوستانت می گویی. یک دفعه مسیرتان عوض می شود. ازبین جمعیت رد می شوم و صدایت می زنم: آقا! آقا سید!
اعتنا نمی کنی و من سمج ترمی شوم.
– آقا سید! علی جان!
یک دفعه یکی از دوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه می کند، درست خیره به چشمان من. به شانه ات می زند و با طعنه می گوید: آ سید جون! یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله می گویی. ازشان جدا می شوی و به سمتم می آیی.
دسته گل را طرفت می گیرم.
– به به! خسته نباشید آقا! می بینم که مسیرتونو با دیدن خانومتون کج می کنید!
– این چه کاریه دختر!؟
– دختر؟ منظورت همس…
بین حرفم می پری.
– آره. همسر! اما یادت نره، صوری! اومدی آبرومو ببری؟
– چه آبرویی؟ خُب چرا معرفیم نمی کنی؟
– چرا جار بزنم که زن گرفتم، در حالی که می دونم موندنی نیستم؟
بغض به گلویم می دود. نفس عمیقی می کشم.
– حالا که فعلاً نرفتی. از چی می ترسی؟ از زن صوریت؟
– نه نمی ترسم. به خدا نمی ترسم. فقط زشته. زشته این وسط با گل اومدی. اصلاً اینجا چی کار می کنی؟
– خُب اومدم دنبالت.
– مگه بچه دبستانی ام؟ اگر لازم بود، مامانم سرویس می گرفت برام زودتراز زن گرفتن.
از حرفت خنده ام می گیرد. چقدر با اخم، دوست داشتنی تر می شوی. حسابی حرصت گرفته.
– حالا گُل رو نمی گیری؟
– برای چی بگیرم؟
– چون نمی تونی بخوریش. باید بگیریش.
و پشت بندش باز هم می خندم.
– الله اکبرااا! قرار بود مانع نشی، یادته؟
– مگه جلوتو گرفتم؟
– مستقیم نه. اما..
همان دوستت که تو را متوجه من کرد، چند قدم بما نزدیک می شود و کمی آهسته می گوید: داداش چیزی شده؟… خانوم کارشون چیه؟
دستت را با کلافگی درموهایت می بری.
– نه رضا. چیزی نشده. شما برید. منم الآن میام.
دوباره با عصبانیت نگاهم می کنی.
– برو خونه تا یه چیزی نشده.
پشتت را می کنی تا بروی، بازویت را می گیرم.
❤️👇
@chaadorihhaaa
رمان
❤️
یک لحظه صدای جمعیت اطراف ما خاموش می شود. تمام نگاه ها سمت ما می چرخد و تو بُهت زده برمی گردی و نگاهم می کنی. نگاهت سراسر سؤال است که: “چرا این کار رو کردی!؟ آبروم رفت.”
دوستانت نزدیک می آیند و کم کم، پچ پچ بین طلاب راه می افتد. هنوز بازویت را محکم گرفته ام. نگاهت می لرزد… ازاشک؟ نمی دانم. فقط یک لحظه سرت را پایین می اندازی. دیگر کار از کار گذشته است. چیزی را دیده اند که نباید می دیدند. لب هایت و پشت بندش صدایت می لرزد.
– چیزی نیست. خانوممه.
لبخند پیروزی روی لب هایم می نشیند. موفق شدم.
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بود، جلو می پرد: چی داداش؟ کِی زن گرفتی که ما بی خبریم؟
کلافه سعی می کنی عادی به نظر بیایی و می گویی: بعداً شیرینی شو می دم.
یکی می پراند: اگه زنته، چرا در می ری!؟
عصبی دنبال صدا می گردی و جواب می دهی: چون حوزه حرمت داره. نمی تونم بچسبم به خانومم که!
این را می گویی و مُچ دستم را محکم در دستت می گیری و به دنبال خودت می کشی.
جمعیت را شکافی می دهی و تقریباً به حالت دو از حوزه دور می شوی و من هم به دنبالت…
نگاه های سنگین را خیره به خودمان، احساس می کنم. به یک کوچه می رسیم، می ایستی و مرا داخل آن هُل می دهی و سمتم می آیی. خشم از نگاهت می بارد. می ترسم و چند قدم به عقب بر می دارم.
– خوب شد؟ راحت شدی؟ ممنون ازدسته گلت. البته این نه!(به دسته گلم اشاره می کنی) اون دسته گلی رو میگم که به آب دادی.
– مگه چی کار کردم؟
– هیچی!…دنبالم نیا. تا هوا تاریک نشده، بروخونه.
به تمسخرمی خندم.
– هه. مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟
جا می خوری. توقع این جواب را نداشتی.
– نه مهم نیست. هیچ وقت هم مهم نمیشه، هیچ وقت.
و به سرعت می دوی و از کوچه خارج می شوی.
دوستت دارم و تمام غرورم را خرج این رابطه می کنم. چون این احساس فرق دارد. بندی است که هر چه در آن بیشتر گره می خورم، آزاد تر می شوم. فقط نگرانم. نکند دیر شود. هشتاد و پنج روز بیشتر، فرصت برایم نمانده.
ادامه دارد…
❤️👇
@chaadorihhaaa
🍃💠
امام صادق(ع) مےفرماید:
کسے دستــش را درِ خانہ خدا بلند نمیےکند مگر اینکہ خدا خجالت مےکشد کہ دستِ او را خالے برگرداند
لذا بعد از دعا دستت را بہ سر و صورت بکش
چون این دست، دیگر آن دست قبلے نیست؛
یک چیــزے در آن هستـ 🎁😍
👤|استاد علیرضا پناهیان
#داروی_معنوی
🍃💠| @Chaadorihhaaa
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم....
🍂بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ,,,
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
✨سلام و عرض ادب میکنیم خدمت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨
✳️بهترین دعا فراموش نشود✳️
⚜اِلهی
🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی
🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
🔱عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان🔱
🔆در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان...🔆
🕯 @Chaadorihhaaa🕯
🍃🌸
••✾ #منبر_مجازے ✾••
[احتیاط واجب]
برخے از مردم برداشت ناقصے از احتیاط واجب دارند
و تصور مے کنند راهے جز عمل بہ احتیاط، وجود ندارد.
در حالے کہ وقتے مجتهد صریحاً فتوے ندارد بلکه مےگوید احتیاط آن است کہ فلان گونہ عمل شود،
این احتیاط را «احتیاط واجب» مے گویند و مقلّد یا باید بہ آن عمل کند
و یا بہ مجتهد دیگر کہ علم او از مجتهد اعلم کمتر و از مجتهدهاي دیگر بیشتر است، مراجعہ نماید.
بہ عنوان نمونہ:
آیت اللہ مکارم شيرازے تعلق خمس بہ هدیه را، احتیاط واجب مے دانند
بنابراین مقلّد بين عمل کردن بہ این احتیاط و یا رجوع بہ مجتهد دیگر، مختار است.
🍃🌸| @Chaadorihhaaa
منطق بعضیا اینجوریه که:👀💫
رهبرباید..
👈رئیس جمهور رو عزل کنه
👈مجلس رو منحل کنه
👈وضع اقتصادی رو سامون بده
👈وضع معیشتی رو درست کنه
ولی..
ولی در عین حال:
✔️دیکتاتور نباشه
✔️دخالت نکنه
✔️دست مسئولین رو نبنده
✔️به رای مردم احترام بزاره
مرسی واقعا که این همه بی منطق اید😕
وهمیشه تمامی تقصیر هارو گردن رهبر میندازید❗️
فقط میشه متاسف بود برای این عده..😶
#یکم_بفهمیم
#قضاوت بیجانکنیم و توقع بیجا نداشته باشیم وقتی از چیزی خبرنداریم🚫
#تلنگرانه
#رهبر
🍃💠| @Chaadorihhaaa
نام تو ورد زبان و عشق تو در دل ماست
کی شود با دیدن روی تو کامل شود این قصه ما
یا صاحب الزمان ادرکنی...❤️
@chaadorihhaaa
موهایم رامی بافم و با یک پاپیون صورتی، پشت سرم می بندم.
زهرا خانوم صدایم می کند.
– دخترم! بیا غذاتونو کشیدم، ببر بالا با علی توی اتاق بخور.
در آیینه برای بار آخر به خودم نگاه می کنم. آرایش ملایم و یک پیراهن صورتی رنگ با گل های ریز سفید. چشم هایم برق می زند و لبخند موذیانه ای روی لب هایم نقش می بندد.
به آشپزخانه می دوم. سینی غذا را برمی دارم و با احتیاط از پله ها بالا می روم. دو هفته از عقدمان می گذرد. کیفم را بالای پله ها گذاشته بودم. خم می شوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون می آورم و می گذارم داخل سینی. آهسته قدم برمی دارم به سمت پشت اتاقت. چند تقه به در می زنم. صدایت می آید.
– بفرمایید!
در را باز می کنم و با لبخند وارد می شوم.
با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو، برق از سرت می پرد و سریع رویت را برمی گردانی سمت کتابخانه ات.
– بفرمایید غذا آوردم.
– همون پایین می موندی. میومدم سرسفره می خوردیم؛ کنار خانواده.
– مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت را روی ردیفی از کتاب های تفسیر قرآن می کشی و سکوت می کنی.
سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین می گذارم. خودم هم تکیه می دهم به تخت و دامنم را دورم پهن می کنم. هنوز نگاهت به قفسه هاست.
– نمی خوری؟
– این چه لباسیه پوشیدی!؟
– چی پوشیدم مگه؟
باز هم سکوت می کنی. سر به زیر، سمتم می آیی و مقابلم می نشینی. یک لحظه سرت را بلند می کنی و خیره می شوی به چشم هایم. چقدر نگاهت را دوست دارم.
– ریحان! این کارا چیه می کنی!؟
بالاخره اسمم را گفتی، آن هم بعد از چهارده روز.
– چی کار کردم؟
– داری می زنی زیر همه چی.
– زیرِ چی؟ تو می تونی بری.
– آره. می گی می تونی بری ولی کارات… می خوای نگهم داری، مثل پدرم.
– چه کاری آخه؟
– همین هایی که انجام می دی. من دنبال کارامم که برم. چرا سعی می کنی نگهم داری؟ هر دو می دونیم من و تو درسته محرمیم، اما نباید پیوند بینمون عاطفی بشه.
– چرا نشه!؟
عصبی می شوی.
– دارم سعی می کنم آروم بهت بفهمونم که کارهات غلطه ریحانه. من برات نمی مونم.
جمله ی آخرت در وجودم شکست. “تو برام نمی مونی.”
می آیی بلند شوی تا بروی که مچ دستت را می گیرم و سمت خودم می کشم. با بغض اسمت را می گویم که تعادلت را از دست می دهی و قبل از این که روی من بیافتی دستت را به قفسه کتابخانه می گیری.
– این چه کاریه آخه!
دستت را از دستم بیرون می کشی و با عصبانیت از اتاق بیرون می روی. می دانم مقاومتت سر ترسی است که از عاشقی داری. از جایم بلند می شوم و روی تختت می نشینم. قند در دلم آب می شود، این که شب درخانه تان می مانم.
❤️👇
@chaadorihhaaa
همان طور که پله ها را دو تا یکی بالا می روم با کلافگی بافت موهایم را باز می کنم. احساس می کنم کسی پشت سرم می آید. سر می گردانم. تویی!
زهرا خانوم جلوی درِ اتاق تو ایستاده. ما را که می بیند لبخند می زند.
– یه مسواک زدن اینقدر طول داره!؟ جا انداختم توی اتاق، برید راحت بخوابید.
این را می گوید و بدون این که منتظر جواب بماند، از کنارمان رد می شود و از پله ها پایین می رود. نگاهت می کنم. شوکه به مادرت خیره شده ای. حتی خودم هم توقع این یکی را نداشتم. نفست را با تندی بیرون می دهی و به اتاق می روی. من هم پشت سرت وارد اتاق می شوم. به رختخواب ها نگاه می کنی و می گویی: بخواب!
– مگه شما نمی خوابی؟
– من؟!…تو بخواب.
سکوت می کنم و روی پتوهای تا شده می نشینم. بعد از مکث چند دقیقه ای، آهسته پنجره اتاقت را باز می کنی و به لبه چوبی اش تکیه می دهی. سر جایم دراز می کشم و پتو را تا زیر چانه ام بالا می کشم. چشم هایم روی دست ها و چهره ات که ماه نیمی از آن را روشن کرده می لرزد. خسته نیستم اما خواب به راحتی غالب می شود.
***
چشم هایم را باز می کنم. چند باری پلک می زنم و سعی می کنم به یاد بیاورم که کجا هستم. نگاهم می چرخد و دیوارها را رد می کند که به تو می رسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی.
– خوابی؟ چرا اونجا!؟ چرا نشسته!؟
آرام از جایم بلند می شوم. بی اراده به دامنم چنگ می زنم. شاید این تصور را دارم که اگر این کار را کنم سر و صدا نمی شود. با پنجه ی پا نزدیکت می شوم.
چشمهایت را بسته ای. آنقدر آرامی که لبخند می زنم. خم می شوم و پتویت را از روی زمین برمی دارم و با احتیاط رویت می اندازم. تکانی می خوری و دوباره آرام نفس می کشی. سمت صورتت خم می شوم. در دلم اضطراب می افتد و دست هایم شروع می کند به لرزیدن. نفسم به موهایت می خورد و چند تار را به وضوح تکان می دهد. کمی نزدیک تر می شوم و آب دهانم را بزور قورت می دهم. فقط چند سانت مانده. فکر بوسیدن ته ریشت، قلبم را به جنون می کشد. نگاهم خیره به چشم هایت می ماند. ازترس… ترس اینکه نکند بیدار شوی. صدایی در دلم نهیب می زند.
“ازچی می ترسی؟ بذار بیدار شه. تو زنشی.”
تو ماه بودی و بوسیدنت… نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد.
ادامه دارد…
@chaadorihhaaa
هدایت شده از چـــادرےهـــا |•°🌸
صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم....
🍂بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ,,,
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
✨سلام و عرض ادب میکنیم خدمت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨
✳️بهترین دعا فراموش نشود✳️
⚜اِلهی
🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی
🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
🔱عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان🔱
🔆در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان...🔆
🕯 @Chaadorihhaaa🕯
🍃🌸
••✾ #منبر_مجازے ✾••
[کســے کہ از ازدواج عقب افتــاده اگر صبور باشــد و خودش رو از حــرام دور نگہ دارد چقدر پیــش خداوند عــزیز خواهد بود]
حضـــرت موسے از بچــگے خونہ فرعــون بزرگ شده بود وقتـــے از عقیده اش خبــردار شدن تهدیـدش کردن ؛ ســـوے شهر مـــدین فرار کرد...
بزرگتـــرین قـــدرت آن زمان دشمـــن حضرت موســـے بود 😨
از دســت فرعون و دار و دستہاش بہ مدین پنـاه آورد هیـــچے نداشت حتے اولـین بارش بود کہ بہ شــهر مدین مےرفـت...
بہ نظـــر شما چنین کسے میتـواند در عرض 24 ساعت اونم با آن وضعــییت ازدواج کــند...؟!
آنجا نہ کس و کارے داشت نہ چیـــزے داشت کہ بخـــورد حتـے پناهگاهے نـداشت و غریبـــ و آواره...
حضرت موسے رفت تک و تنها یہ گوشہ نشست دو تا دختر زیبا و با_
حــیا نیاز بہ کمک حضرت موســے داشتند کہ گوسفـندانشان را آب بدهــد...
حضـــرت موسے هم بـــدون اینکہ حتے بهشون یک نـــگاه بکند خییلے مردانـــہ بہ آنها کمک کرد فقط بہ خاطر خدا و بــدون هیچ منتــے... 😌
بعـــد از رفتن اونھا حضرت موسے دعــا کرد و فرمود؛ خدایا من بنـــده فقـــیر و گرســـنہ تو هستم در رحمـــتے بہ سویم باز کن.
دخــتر شعیب نبے وقتے برگــشت بہ خانہ نزد پدرش از مردانـگے و امانتـدارے و چشــم پاکے و نیرومـندے موسے تعریف کرد
حضــرت شعیب هم خیــلے زود دخترش را فرســتاد دنبال حضرت موســے و به او گفـــت پدرم دعوتت مےکند تا مـــزد سیراب کردن گوســفندانمان را بهتون بدهد...
وقتـــے شعیب نبے موسے را دید و شرح حال زندگے ایشان را شنید دریافت کہ ایــشان خیلے باحیا و قوی و جــوان رعنایے است و بہ او پیشنهاد کــرد کہ یکے از دختــرانش را بہ نکاحش در بیــاورد... 😇
حضرت مـــوسے گفت کہ من نہ سرپنـــاه دارم نی پولـــے دارم و نہ کــارے...
حضرت شـــعیب گفت کہ من بهت خانہ میدهــم و یکے از دخترانم را بہ عقــدت در مے آورم و تا 8 ســال دیگر برایم کار کن (چوپــانے) کن...
حضرت موسے اصـــلا بہ فکرش نمیرســید کہ در عرض 24 ساعــت صاحب همســرے خوب و خــانہ و کــار شود و حتے داماد بزرگــوارترین مرد آن زمانہ پیامبر شـعیب شود... 😍
در اوج نا امــیدی بود کہ خـــداوند زندگیش را عـــــوض کرد...
این داســـتان زیبا در ســـوره قصص آمـــده...
اگر خدا بخـــواهد در کمترین زمان زندگیت عـــوض خواهد شد...
نا امـــید نباشید فقط کافیـــست مثل موسے چشـــم پاک و امانتـــدار باشید آنوقت خداوند هم با بهتـــرین نعمتها و موقعیـــتها جوابتان را خواهـــد داد... 😌❤️
🍃🌸| @Chaadorihhaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبر
#شبهه
ببینید چطور سخنرانی هارو جابجا میکننو چیزی تحویل جامعه میدن که واقعیت نداره 😐
ادمین شبهه 👇
@OzaedO
@chaadorihhaaa
#شبهه
سلام مجدد ، بابت جوابی که در رابطه با این سوال داده شده شرمنده ایم چون اشتباه بوده ...
سوال :
چرا به طلبه های در حال تحصیل پول میدن؟
پاسخ:
طلبه هایی که در حال تحصیل هستند همانطور که گفته شد هیچ منبع مالی برای امرار معاش ندارند و از اونجایی که طلبه ها تمام عمرشون را قراره برای اسلام و در راه اسلام خرج کنند و هیچ نفعی از این درسی که در حال خوندنش هستند به طور شخصی نمی برند .
چونکه در راه در اسلام و برای اسلام کار میکنند و در واقع همه چیزششون رو بزای اسلام قراره بِدن
اسلام باید خرج اینا را بده .
که تو تمام ادوار تاریخ چه آن دوره که گرانی نبوده چه دورهای که گرونی هستش و حتی تو قحطی
این مقدار واقعاً کم و ناچیز بوده و اونها با این پول نمیتونن حتی یک زندگی متوسطی داشته باشند ، و چون فعالیت هایی که برای حوزه انجام میشه هیچ پول اضافی بهشون داده نمیشه ، نجبورن با همین مقدار کم زندگی کنن ...
حوزه و مراجع تقلید با اجازه از امام زمان و تشخیصی که خودشون میدن ، به طلبه هاحقوقی را میدهند که برای امرار معاش از آن استفاده بکند که مقدار ناچیزی هستش و اینکه همانطور که گفته شد تمام عمر شان قراره برای اسلام کار کند و هیچ منافع شخصی برای خودشان ندارند...
مثلا:
دانشجویان وقتی درس میخونن اگه پزشک باشن که مطب میزنه حقوق خودشو داره برای خودش ...
اگر وکیل باشه دوباره همینطور ...
بعضی وقت ها هم فعالیت های خارج از حوزه مثل فعالیت های فرهنگی یا جلسات مذهبی و یا یکسری فعالیتهای مذهبی زیر نظر موسسات خاصی کار میکند یا حالا در هر صورت شغلی خارج از حوزه دارند ، که میتونن از این راه ها درآمد کسب کنند .
یک چیز دیگه هم که وجود دارد به خاطر اینکه همه ما مسلمان هستیم ، خمسی که میدیم به تب از مسلمانها گرفته میشه که در راه اسلام خرج بشه ،
در واقع طلبه ها هم دارند را در راه اسلامی کار میکند و یک جورهایی میتونیم بگیم تمامی عمرشون در راه دین و اسلام دارد خرج میشه و باید بشه ، یعنی وظیفه شونه ...
و پولی که ما داریم به عنوان خمس می پردازیم در راه اسلام خرج میشه چون اینها هم در راه اسلام دارن کار میکنن...
💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛
شبهه هاتون رو به ادمین شبهه بفرستین 👇
@OzaedO
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@chaadorihhaaa