پرستار برای بار آخر دستم را چک می کند و می گوید: شانس آوردید. بخیه ها خیلی باز نشده بودن… نیم ساعت دیگه بعد از تموم شدن سرُم، می تونید برید.
پرستار این را می گوید و اتاق را ترک می کند. بالای سرم ایستاده ای و هنوز بغض داری. حس می کنم زیادی تند رفته ام. زیادی غیرت را به رُخت کشیده ام. هر چه هست، سبک شده ام. شاید به خاطر گریه و مشت هایم بود. روی صندلی، کنار تخت می نشینی و دستت را روی دست سالمم می گذاری. با تعجب نگاهت می کنم. آهسته می پرسی: چند روزه؟ چند روزه که…
لرزش بیشتری به صدایت می دود.
– چند روزه که زنمی؟
آرام جواب می دهم: بیست و هفت روز.
لبخند تلخی می زنی.
– دیدی اشتباه گفتی. بیست و نه روزه.
بهت زده نگاهت می کنم. از من دقیق تر حساب روزها را داری!
– ازمن دقیق تری!
نگاهت را به دستم می دوزی. بغضت را فرو می بری.
– فکرکنم مجبور شیم دستت رو سه باره بخیه بزنیم.
فهمیدم که می خواهی از زیر حرف دَر بروی، اما من مصمم بودم برای این که بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده در خاطر تو بهتر مانده تا من.
– نگفتی چرا؟ چطور تو از من دقیق تری؟ فکرمی کردم که حساب روزها برات مهم نیست.
لبخند تلخی می زنی و به چشمانم خیره می شوی.
– می دونستی که خیلی لجبازی؟ خانوم کله شق من!
این جمله ات همه ی تنم را سست می کند. “خانوم من!”
ادامه می دهی: می خوای بدونی چرا؟
با چشمانم التماس می کنم که بگویی.
– شاید داشتم می شمردم ببینم کی از دستت راحت می شم.
و پشت بندش مسخره می خندی. از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست می گویی. برای همین بی اراده بغض به گلویم می دود.
– آره. حدس می زدم. جز این چی می تونه باشه؟
رویم را به سمت پنجره برمی گردانم و بغضم را رها می کنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس می شود. دستت را سمت صورتم می آوری. چانه ام را می گیری و رویم را سمت خودت برمی گردانی.
– میشه بس کنی؟ زجر می دی با اشکات ریحانه.
باورم نمی شد. توعلی اکبر منی؟ نگاهت می کنم و خشکم می زند. قطرات براق خون آهسته از بینی ات پایین می آید و روی پیراهنت می چکد. به مِن و مِن می افتم.
– ع…علی… علی اکبر… خون!
و با ترس اشاره می کنم به صورتت. دستت را از زیر چانه ام بر می داری و بینی ات را می گیری.
– چیزی نیست. چیزی نیست.
بلند می شوی و از اتاق بیرون می روی. با نگرانی روی تخت می نشینم.
*
موتورت را داخل حیاط هُل می دهی و من کنارت آهسته وارد حیاط می شوم.
– علی؛ مطمئنی که خوبی؟
– آره. از بی خوابیه که این جوری شدم. دیشب تا صبح کتاب می خوندم.
با نگرانی نگاهت می کنم و سرم را به نشانه ” قبول کردم ” تکان می دهم. زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده. چشم هایش ازغصه قرمز شده. مُچ دستم را می گیری. خم می شوی و کنار گوشم به حالت زمزمه می گویی.
– من هرچی که گفتم تأیید می کنی. باشه؟
– باشه.
فرصت بحث نیست و من می دانم به حد کافی خودت دلواپسی. آرام وارد راهرو می شوی و بعد هم هال. یا شاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی. زهرا خانوم لبخندی ساختگی به من می زند و می گوید: سلام عزیزم. حالت بهتر شد؟ دکتر چی گفت؟
دستم را بالا می گیرم و نشانش می دهم.
– چیزی نیست! دوباره بخیه خورد.
@chaadorihhaaa
:
چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را می گیرد.
– بیا بشین کنار من.
و اشاره می کند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش می نشینم و تو ایستاده ای در انتظار سؤالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد. زهرا خانوم دستم را می گیرد و به چشمانم زل می زند.
– ریحانه مادر! دق کردم تا برگردید. چند تا سؤال ازت می پرسم. نترس و راستشو بگو.
سعی می کنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا می اندازم و با خنده می گویم: وا مامان! از چی بترسم، قربونت بشم؟
چشم های تیره اش را اشک پر می کند.
– به من دروغ نگو همین.
دلم برایش کباب می شود.
– من دروغ نمی گم.
– چیزایی که گفتید. چیزایی که… این که علی می خواد بره، درسته؟
از استرس دست هایم یخ زده. می ترسم بویی ببرد. دستم را از دستش بیرون می کشم. آب دهانم را قورت می دهم.
– بله. می خواد بره.
تو چند قدم جلو می آیی و می پری وسط حرف من.
– ببین مادر من. بذار من بهت…
زهرا خانوم عصبی نگاهت می کند.
– لازم نکرده. اون قدر که لازم بود از زبون خودت شنیدم.
رویش را سمتم برمی گرداند و دوباره می پرسد: تو هم قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. اشک روی گونه هایش می لغزد.
– گفتی توی حرفات قول و قرار… چه قول و قراری با هم گذاشتید مادر؟
دهانم از ترس خشک شده و قلبم درسینه محکم می کوبد.
– ما… ما… هیچ قول و قراری… فقط… فقط روز خواستگاری… روز…
تو باز هم بین حرف می پری و با استرس بلند می گویی: چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری آخه؟
– علی! یک بار دیگه چیزی بگی خودت می دونی.
با این که همه ی تنم می لرزد و از آخرش می ترسم، دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش می کنم.
– مامان جون! چیزی نیست راست می گه. روزخواستگاری…علی اکبر… گفت که دوست داره بره و با این شرط … با این شرط خواستگاری کرد. منم قبول کردم. همین.
– همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن… اینا چی؟
گیج شده ام و نمی دانم چه بگویم که به دادم می رسی.
– مادرمن! بذار اینو من بگم. من فقط نمی خواستم وابسته بشیم. همین.
زهرا خانوم از جا بلند می شود و با چند قدم بلند به طرفت می آید.
– همین؟ همین؟ بچه مردم رو دق بدی که همین؟ مطمئنی راضیه؟ با این وضعی که براش درست کردی؟ چقدر راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقتی که با تو عقد کرده نصف شده. این بچه اگر چیزی گفت درسته. کسی که می خواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانواده اش باشه. نه این که دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن. فکر کردی چون پسرمی، چشمم رو می بندم و می زنم به مادر شوهر بازی؟
از جایم بلند می شوم و سمتتان می آیم. زهرا خانوم به شدت عصبی است. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمی گویی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت می گذارم: مامان ترو خدا آروم باشید. چیزی نیست. دست من ربطی به علیy اکبر نداره. من… من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت و جنگ باشه.
مادرت بر می گردد و با همان حال گریه می گوید: دختر مگه با بچه داری حرف می زنی؟ عزیزدلم؛ من مگه می ذارم باز هم اذیتت کنه. این قضیه باید به پدر ومادرت گفته بشه. بین بزرگترها باید حل بشه. مگه میشه همین باشه؟
– آره مامان به خدا همینه. علی نمی خواست وابسته ش بشم. به فکر من بود. می خواست وقتی می ره بتونم راحت دل بکنم.
به دستم اشاره می کند و با تندی جواب می دهد: آره دارم می بینم چقدر به فکرته.
– هست. هست به خدا. فقط… فقط… تا امشب فکر می کرد روشش درسته. حالا درست می شه. دعوا بین همه ی زن و شوهرها هست قربونت بشم.
تو دست هایت را از پشت دور مادرت حلقه می کنی.
– مادر عزیزم! تو اگر این قدر بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم. منم که هنوز اینجام. حق با شماست اشتباه من بود. این قدر به خودت فشار نیار، سکته می کنی خدایی نکرده.
نگاهت می کنم. باورم نمی شود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته، اما نمی دانم چه رازی در چشمان غمگینت موج می زند که همه چیز را از یاد می برم. چیزی که به من می گوید مقصر تو نیستی و من اشتباه می کنم.
زهرا خانوم دست هایت را کنار می زند و از هال خارج می شود. بدون این که بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب آهسته می پرسم: همیشه این قدر زود قانع می شن؟
– قانع نشد. یه کم آروم شد. می ره فکر کنه. عادتشه. سخت ترین بحث ها با مامان سرجمع ده دقیقه ست، بعدش ساکت می شه و می ره توی فکر.
– خب پس خیلی هم سخت نبود.
– باید صبر کنیم نتیجه ی فکرشو بگه.
– حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن.
لبخند معنا داری می زنی. پیراهنت را چنگ می زنی و بخش روی سینه اش را جلو می کشی.
– آره. من برم لباسمو عوض کنم. بدجور خونی شده.
ادامه دارد …
@chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
*زخمیان عشق *:
خواهش بیسیمچی غواصان لشکر امام حسین(ع) اصفهان از فرماندهاش در عملیات کربلای ۴
جوانی بود رعنا و رشید. بسیار خوش چهره و خوش سیما با موهای طلایی و چشم آبی و پوست سفید. اصلا یک شخصیت ویژه و متفاوتی داشت. حسن شب قبل از حرکت مان به من گفت: (به شوخی به من میگفت اوستا) «اوستا میشه من یه خواهشی از شما بکنم؟»
با قیافهام خودنمایی کردم
گفت: «من واقعیتش این است که مشکلی دارم. قبل از آمدن به جبهه، زیاد دنبال لباس و تیپ و غیره و جلوی آینه بودم برای ظاهرم. خواهشم این است که اگر من شهید شدم، شما مقداری از خون من را به بدنم بمالید. چون احساس میکنم که با این قیافه خودنمایی کردهام، باید کفارهای بدهم!» این حرف خودش است نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد!
حسن گفت: «من از شما میخواهم از این خونم به موهایم بمال که من روز قیامت، خوب محشور بشم».
راوی: حاج مهدی مظاهری فرمانده بیسیمچی شهید حسن فاتحی
نشر معارف شهدا در ایتا
@chaadorihhaaa
به سید علی بگویید انقدر طلب مرگ نکند ...
فرج نزدیک است ....
🌸🌸🌸🌸
#رهبری
@chaadorihhaaa
قالَ عَلِىٌّ عليه السلام: أبغَضُ الخَلائِقِ إلَى اللّه ِ المُغتابُ.
حضرت على عليه السلام فرمود: منفورترين مخلوقات نزد خدا غيبت كننده است.
#چالش
#غیبت
❕❕❕❕❕
@chaadorihhaaa
صبح خودرابا سلام به 14معصوم (ع)شروع کنیم....
🍂بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ,,,
✨ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦَ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ
ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
✨سلام و عرض ادب میکنیم خدمت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ عَلیهِمَ السَّلام✨
✳️بهترین دعا فراموش نشود✳️
⚜اِلهی
🔰یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
🔰یا عالیُ بِحَقِّ علی
🔰یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
🔰یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
🔰یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
🔱عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان🔱
🔆در پناه حضرت حق روزی آرام و سرشار از معنویت نثارتان...🔆
🕯 @Chaadorihhaaa🕯