چـــادرےهـــا |•°🌸
🌸 ﷽ 🌸 #رمان_به_همین_سادگی #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی #عاشقانه_ای_برای_مسلمانان #قسمت_پنجاهونهم
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
من هم با خودم فکر کردم چه دل بزرگی داره خاله لیلا! منی رو که فقط یک روز دیده بود دعوت کرده تا شریک شادی هاش باشم... چه خوب!
_شوخی کردم خانوم گل چرا دلخور میشی... حالا میای؟چون دیگه چهلم بابای نفیسه خانومم گذشته بی احترامی هم نمیشه! حالا چی کار کنیم بریم یا نه؟
ذوق کردم... عاشق مهمونی های بودم که خودمونی تعارفت می کردن... بازم فراموشم شد که مثلا دلخور بودم!
_آخ جون عروسی آره میام چرا که نه؟!
_خوبه... عمو اکبرم دعوتن!
_چه عالی اینجوری دیگه من تنها نمی مونم خجالت بکشم!
باصدای پرخنده ای گفت: حسابی خواب و از سرت پروندم نه؟
لپ هام رو باد کردم
_نه خب من در هر موقعیتی خوابم بیاد می خوابم!
خندید
_پس دیگه بخواب شبت بخیر!
قبل قطع کردن تماس دل و به دریا زدم و گفتم: امیرعلی!
_جانم؟
بی اختیار لبخند پر کرد صورتم رو آرزویی که از موقع خواب رو دلم سنگینی می کرد رو گفتم
– راستش یک کم می ترسم برام قرآن می خونی قبل اینکه قطع کنی... البته اگه خسته ای...
پرید وسط حرفم
_خسته نیستم بخونم برات !
مثل بچه ها ذوق زده از مهربونیش گفتم: نه نه صبر کن دراز بکشم که خوابم ببره و دیگه نتونم فکر و خیال بکنم!
_باشه!
امشب امیرعلی به همه حرف های من می خندید!
صاف شدم و سرم رو روی بالشتم گذاشتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم که گفت: بخونم محیا خانوم؟!
صداش هنوزم ته مایه خنده داشت
_آره ممنون... فقط امیرعلی اگه یک بار جواب خداحافظیت رو ندادم بدون که خوابیدم باز صدام نزنی بیدارم کنی ها بدخواب بشم... خودت گوشی رو قطع کن... پیشاپیش شبت بخیر!
با اخطار گفت: بخونم؟؟
چشم هام رو بستم
_آره بخون.
صوت قشنگ قرآنش بلند شد و من آرامش می گرفتم از سوره های کوچیک قرآنی که امیرعلی برام می خوند!
سوره توحیدش رو که تموم کرد چشم هام داشت گرم می شد... آروم و با صدای پر از خوابی گفتم:
دوستت دارم!
مکث کرد و بعد چند ثانیه با بسم الله الرحمن الرحیم سوره بعدی رو شروع کرد به خوندن و من پلک هام با آرامش عجیبی روی هم افتاد!
***
نگاهم رو روی خانومی که کل می کشید ثابت نگه داشتم و فاطمه خانوم که کنارم نشسته بود در ادامه کل کشیدن اون خانوم همراه بقیه شروع کرد به دست زدن! همون موقع هم عروس با لباس سفید و دامن پفیش وارد خونه شد!
اول از همه خاله لیلا رفت سراغش عروس هم اصلا مراعات صورت آرایش شده و موهاش رو نکرد و مثل بچه ها خزید بغل مامانش!... از همین دور هم برق اشک رو تو چشم های هر دوشون می دیدم! یک لحظه دلم لرزید منم شب عروسیم از مامان جدا می شدم از بابا! حتی داداش دوقلو هایی که عاصی بودم از دستشون! چه لحظه تلخی که همه خوشی شب عروسی رو زایل می کرد!
نمی دونم چرا من اشک جمع کردم توی چشم هام آخه یکی نبود بگه عروسی هم جای گریه است... به خودم نهیب زدم تقصیر من چیه اینا وسط عروسیشون سکانس احساسی اجرا می کنن!
_عروس خوشگل شده نه؟
با صدای فاطمه خانوم که هنوز داشت دست می زد نگاه از جای خالی عروس و خاله لیلا گرفتم به عروس که حالا سر جای خودش محجوب و سر به زیر نشسته بود دوختم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌸 ﷽ 🌸 #رمان_به_همین_سادگی #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی #عاشقانه_ای_برای_مسلمانان #قسمت_شصتویکم 🌸🍃🌺
.
.
سلام
همراهان عزیز طِی اشتباه بنده دو پارت از #رمان_به_همین_سادگی جا افتاده بود که بارگزاری شد
شرمنده ام ☺️🌹
.
#ادمین_نوشت
#کانال_چادرےها
#قسمت_شصتم
#قسمت_شصتویکم
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_شصتم
°|♥️|°
روای پریا
بعداز اعتراف عاشقانه صادق
دیگه غصه نخوردم و دیدم خیلی نصبت بهش عوض شد اخه حالا دوتا عاشق بودیم روبروی هم😍
یک دو روز بعدش مادرجون اینا با یه جعبه شیرینی اومدن خونمون تاریخ عروسی برای دوهفته دیگه تعیین کردن
این بار خریدمون با شیطنت و خنده همراه بود
الانم بعداز دوهفته تو آرایشگاه منتظر آقای همسرم
صادق که داخل آرایشگاه شد
حتی شنلم سرم نبود
به کمکش اول شنل بعد چادر عروس سر کردم
تو راه بودیم
که برای گوشیم پیام اومد
پیام باز کردم
مات و مبهوت ب پیام نگاه میکردم
خدایا باورم نمیشه
تاریخ سفر کربلامون ده روز بعد بود
وای خدایا نوکرتم
خوشحالی منو صادق دوبرابر شد
عروسیم هیچ بزن بکوبی نداشت
شاید قبل از حضور ما بوده
خبر ندارم
اما بازحضورمون فقط مولودی بود
عروسی تموم شد
الان درحال دور دوریم
خودم لوس کردم گفتم
صادق
صادق:خانمی به کشتن ندی منو ماه بانو
-صادق
صادق:جانم
-منومیبری یه جا
صادق :کجا
دستم بردم سمت دستش
یهو گفتم من دلم تپه نورالشهدا میخواد
صادق:من فدای دلت بشم
بریم عروسم
خخخخ
مسیر که منحرف کردیم به مادر زنگ زدم پرسیدم
یه کارباحال عروسی رفت نورالشهدا
خیلی حال داد 😁
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_شصتم
°|♥️|°
دستام که صورتمو احاطه کرده بود رو برداشتم و چشمم به یه شلوار کتون آبی آسمونی افتاد که با یه حالت قشنگ روی یه جفت کفش مردونه خردلی افتاده بود...
مثل نوار لیزر دستگاه اسکن که از پایین تا بالا رو اسکن میکنه از نگاهم قامتشو دنبال کرد ته از پاهاش رسید به چشمای عسلیش که حالا سرخ بودن و پر از بغض...!
بی ارده از روی نیم کت بلند شدم و رو به روش ایستادم.
دوباره من بود و محمد... دوباره سر من بود که مقابل سینه اون قرار میگرفت...
دوباره چشمام بود که توی چشمای قشنگش غرق شده بود...
دوباره من بودم و حس شیرین عشق...
شروع کردم به آنالیز چهره و استایل کسی که محرمم بود هنوز... شوهرم بود هنوز... و.... آره عشقم بود هنوز...
یه تیپ اسپرت و مثل همیشه شیک که شامل یه بافته خاکستری و یه شلوار کتون آبی و کفش خردلی بود...
به صورتش نگاه میکنم یه ریش مشکی زاغ که مثل همیشه مرتب و منظم بود. موهایی با حالت قشنگ و اتو کشیده که افتاده روی پیشونیش و لب هایی که خداداد همیشه صورتی بود...
محمد مثل همیشه بود... منظم و مرتب و شیک... هه... بین بودن و نبودنم فرقی نیست!
توی صورتش نگاه میکردم و غرق افکار خودم بودم که دستاشو بالا آورد و انگشتاشو از زیر پلک تا پایین گونم کشید....
خدای من کی اشکام اومده بود و خودم نفهمیده بودم...
محمد دستمو توی دستش گرفت و بعد سه ماه گرمای وجودشو حس کردم!
به اطرافم نگاه کردم... خلیا با تعجب داشتن نگاهمون میکرد و پچ پچ میکردن... محمد دستمو بیشتر فشار داد و حرکت کرد و منو پشت سر خودش کشید...
مثل بچه منو پشت سر خودش میکشید و من بدون حرف و بدون اینکه مانع بشم همراهیش میکردم...
از درب دانشگاه که اومدیم بیرون و صدای بوق ماشینا که به گوشم خورد تازه مغزم شروع به آنالیز کردن موقعیتش و فرمان دادن کرد...
سرجام ایستادم و باعث شدم محمدم وایسه...
دستمو از دستش با ضرب بیرون کشیدم و بهش پشت کردم... یه یاعلی گفتم و قدم هامو تند کردم تا برم.
صدای پاشو پشت سر خودم حس میکردم و سعی کردم بودوئم... نباید دستش بهم میرسید... نباید دلم میلرزید...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ