eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ... دلم می خواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را می لرزاند. ای کاش می دانستم تا الان عبدالله حرفی به مادر زده با هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری اش بروم. خسته از این همه فکر بی نتیجه، خودم را کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لب هایی که چون همیشه می خندید، قدم به اتاق گذاشت. نگاه مصیبت زده ام را از زمین برداشتم و بی آن که چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید:" چی شده الهه؟" نفسی که در سینه ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد. کیفش را کنار در انداخت و با گام هایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با نگرانی پرسید:" الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟" به چشمان وحشتزده اش نگاهی بی رنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه ام فضای اتاق را پر کرد. سرم را به دیوار فشار می دادم و بی پروا اشک می ریختم که حتی نمی توانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم. شانه های لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید:" الهه! بهت میگم بگو چی شده؟" هرچه بیشتر تلاش می کرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بی قرار تر می شد و اشک هایم بی تاب تر. شانه هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد:" الهه! جون مامان قسمت میدم... بگو چی شده!" تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه های خمیده ام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدم هایی که انگار می خواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنان که سرم را در تشک فرو می کردم تا طنین ضجه هایم را مادر نشنود، زار می زدم که صدای مضطرب مجید در گوشم نشست:" الهه... تو رو خدا... داری دیوونه ام می کنی..." بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد:" الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس..." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ