eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... لبخندی زدم از روی ادب چون این قدر حالم زار بود که لب هام نخواد بخنده _بله! -منم لیلام.. .مسئول غسالخونه قسمت خانوم ها... آقا امیرعلی به من گفته بودن امروز قراره بیای... حالا مطمئنی دخترم؟ قیافه ام داد می زد وحشت کردم! -میام خاله لیلا! آروم خندید به خاطر خاله گفتن من و زمزمه کرد _خاله؟ _ناراحت شدین گفتم خاله لیلا؟ _نه نه دخترم... راستش تا حالا هر کسی اومده اینجا بهم گفته لیلا غسال نگفته خاله لیلا! اتفاقا خیلی هم خوب بود! این بار لبخندم گرم بود و پر رضایت ...دستم رو گرفت _بیا بریم! چند قدم که دور شدیم از امیرعلی... خاله لیلا به عقب چرخید و رو به امیرعلی گفت: نترس پسرم مواظبشم... دیدم نمی تونه زیاد بمونه صدات می کنم... توکه بدتر از این دختر رنگ به رو نداری! من هم به امیرعلی که واقعا کلافه بود و ترسیده به خاطر من، نگاه کردم و خندیدم تا زیادی دل نگران نباشه! سرمای غسالخونه همه وجودم و لرزوند و صدای تهویه روی اعصابم بود... خاله لیلا من رو روی صندلی کنار در نشوند _تو همین جا بشین... معلومه ترسیدی؟ اگه پشیمون شدی....؟ سریع گفتم: نه نه می خوام بمونم! دست هام و به دست گرفت _حال و روزت طبیعیه...من هم اینجوری بودم! لحن مهربونش آرومم کرد _اگه کمک لازم دارین... خندید _بشین دختر همین جوری داری پس میفتی... اینجا بشین به چیزی هم دست نزن... به خصوص وقتی جنازه رو آوردن اینجوری دیگه مجبور نمیشی غسل میت بکنی! بازم یادم افتاد برای چی اومدم اینجا...روی صندلی کهنه نشستم و خاله لیلا پیشبند سبز به خودش بست و چکمه و دستکش پوشید زیر لب صلوات می فرستادم و ذکر می گفتم... جرئت نمی کردم نگاهم رو بچرخونم -شوهرت خیلی مرد خوبیه... روزی که اینجا دیدمش و فهمیدم اکبر آقا عموشه و میاد کمک باور نمی کردم... تو این دوره و زمونه کمتر کسی پیدا میشه از این کارها بکنه! چشم هام رو که روی هم فشار می دادم باز کردم و به خاله لیلا نگاه کردم... نزدیک یک تخته سنگی بود و داشت با شلنگ آب می شستش... حس می کردم نفس کم آوردم... از زیر مقنعه چنگ انداختم به گلوم! صدای قدم هایی که نزدیک و نزدیک تر می شدن و لااله‌الاالله می گفتن... صدای ضجه های بلند گریه، بدنم رو سست تر می کرد در که باز شد بی اختیار نگاهم و چرخوندم و با دیدن تابوت چشم هام و روی هم فشار دادم... معده ام شدید می سوخت و گوش هام از ترس سوت می کشید و نمی فهمیدم دقیق صدای همهمه اطرافم رو! _باز کن چشمهات رو خاله...مرده ترس نداره... با صلواتی که می فرستادم چشم هام رو باز کردم و نگاهم روی بدن بی جونه تخت غسال خونه موند... یک مامان بزرگ پیر!مثل مامان بزرگ من! خاله لیلا داشت آماده می شد برای غسل دادن _نگاش کن لبخند رو لبشه یعنی راحت رفته... بچه هاش میگن وقتی مرده تسبیح بین انگشت هاش بوده و در حال ذکر... خوش به حالش... اول و آخر جای همه ما اینجاست خاله مهم این که چطوری بریم! همونطور مات به جنازه خیره شده بودم و به حرف های خاله لیلا گوش می کردم مامان بزرگ منم تسبیح توی دستش بوده که تموم کرده... همون تسبیحی که مامان باهاش نماز شب می خوند! _دیگه نگاه نکن! نگاه پر بغضم رو به خاله لیلا دوختم که لبخندی به من زد _می خوای بری بیرون؟ به نشونه منفی سر تکون دادم که گفت: پس تو هم قرآن بخون مثل من! موقع غسل دادن همیشه قرآن می خونم هم دلم آروم میگیره هم یک ثوابی به روح شون می رسه! خاله لیلا چارقد رو از سر این مامان بزرگ مرده بیرون می کشید _یعنی بدون اینکه بدونین آدم خوبی بوده یا نه براشون قرآن می خونید؟! _چه فرقی میکنه دخترم ...قضاوت آدم ها کار ما نیست... کار خدای بزرگ و بخشنده است.! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ