🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوششم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
با صدای امیرعلی نیم خیز شدم
_هیچی!
عطیه مشکوک پرسید
_چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده... نکنه دختر دایی ام رو دعوا کرده باشی!
امیرعلی خندید ولی خوب می دونستم خنده اش مصنوعیه چون چشم هاش داد می زد هنوز نگران منه!
_اذیتش نکن بی حوصله است!
عطیه_اون وقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم: اگه دهن لقی نمیکنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه!
هی بلندی گفت و چشم هاش گرد شد و داد زد
_دیوونه شدی؟
دستم و گرفتم جلوی بینیم
_هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی!
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمی داره تو چرا به حرفش گوش کردی؟
_من ازش خواستم!
عطیه_تو غلط کردی!
امیرعلی اخطار آمیز گفت: عطیه!
عطیه_خب راست می گم نمی بینی حال و روزشو؟!
امیرعلی خم شد و کمک کرد چادرم و در بیارم
_خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟
نگاه خصمانه و سرزنشگرش و به من دوخت و بیرون رفت. امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم کشید... نگاهش روی گردنم ثابت موند
_چیکار کردی با خودت محیا؟
نگاهم رو چرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم... انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم به گلوم!
نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود... من...
ادامه حرفم با بوسه ای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید... با لحن ملایمی گفت: قربونت برم آخه این چه کاریه کردی!
از بوسه اش گرم شده بودم و آروم... لب زدم _خدا نکنه!
با بلند شدن صدای اذون که نشون می داد وقت نماز ظهره... دستم رو کشید تا بلند بشم
_پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره
کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم... نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود... حالم خیلی بهترشده بود با اولین بوسه ای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم... به سادگی جمله دوستت دارم بود و همون قدر هم پر از احساس.. البته اگه فاکتور می گرفتیم از اون بوسه ای که توی خواب روی چشمم کاشته بود!
_اونجا چرا بابا برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می خوری!
لبخند زدم به عمو احمدی که سجاده به بغل می رفت تا توی هال نماز بخونه
_همینجا خوبه.. آب خنک بهتره!
عمو با لبخند مهربونی در هال و باز کرد
_هر جور راحتی دخترم... التماس دعا!
_چشم شماهم من و دعا کنین!
حتما بابایی گفت و در هال رو بست... انگشت اشاره ام رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم.. عطیه همیشه به این کار من می خندید و مامان می گفت خدابیامرز مامان بزرگمم همینجور فرق باز می کرده برای وضو...
یاد مامان بزرگ دوباره امروز رو یادم آورد... سرم و تکون دادم تا بهش فکر نکنم... ولی با دیدن صابون سبز و پرکف کنار شیر دوباره تخته غسال خونه و صابون پرکفی که اونجا بود یادم اومد...
معده ام سوخت و مایع ترش مزه و زرد رنگی رو بالا آوردم... صدای هول کرده عمه رو شنیدم.
_چیه عمه؟ چی شدی؟
نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق می زدم عمه شونه هام رو ماساژمی داد
_بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی؟
با خودم گفتم کاش مسمومیت بود!
بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم
_خوبم عمه جون ببخشید ترسوندمتون!
شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه
_نمی خواد دختر پاشو برو تو خونه رنگ به رو نداری!
- نه نه خوبم... می خوام وضو بگیرم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ