eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... سرم و به شونه اش تکیه دادم _تو خواستی من شب اینجا بمونم؟ دست کشید به موهاش _آره... ناراحت شدی؟ -نه... فقط خجالت می کشم! خنده کوتاهی کرد وروی موهام و نوازش کرد –قربون اون خجالتت...! روی پاش ضربه زد _سرت و بزار اینجا! بی حرف سرم و روی پاش گذاشتم... خوابم میومد ولی نمی تونستم بخوابم می ترسیدم! شقیقه ام رو نوازش کرد و موهام رو برد پشت گوشم _سعی کن بخوابی من اینجام ...از هیچی نترس! دستش رو محکم گرفتم _قول میدی؟! چادر نمازم رو روی پاهام کشید _قول می دم حالا بخواب! چشم هام رو بستم و نفهمیدم کی زیر نوازش دست های امیرعلی خوابم برد! خواب های عجیب و غریب می دیدم... با وحشت چشم هام و باز کردم... همه جا تاریکی محض بود... تصویر غسالخونه و جنازه کفن پیچ اومد جلو چشم ها... دهن باز کردم جیغ بزنم که از پشت کسی بغلم کرد و دستش جلو دهنم رو گرفت... از ترس می لرزیدم! _آروم محیا جان... منم... نترس عزیزم من اینجام! با شنیدن صدای امیرعلی بی اختیار اشک هام ریخت... سریع چرخیدم وخودم رو قایم کردم توی آغوشش و هق هقم روتوی سینه اش خفه کردم! _امیرعلی من خیلی ترسوام ببخشید... ببخشید... حتما میگی خیلی لوسم اما... موهام رو نوازش می کرد و سرم و بوسید _من اصلا همچین چیزی نمیگم... می دونستم امشب اینجوری میشی برای همین خواستم بمونی... اولش همیشه اینجوریه تا با خودت کنار بیای! _الان اون خانومه که خاله لیلا غسلش داد توی قبره؟! فشار نرمی به بدنم داد _خانومی به این چیزها فکر نکن! _نمی تونم... نمیشه همش می ترسم... من قراره چطوری بمیرم امیرعلی؟ خاله لیلا می گفت این خانومه خوب بوده چون لبخند رو لب هاش بود... من خیلی بنده بدی هستم... هق زدم_خدایا من و ببخش! _هیس... آروم گلم... خدا بزرگه ...مهربونه ...آروم باش! به بازوهای برهنه اش چنگ زدم _قول دادی وقتی من مرده ام تو غسلم بدی قول دادی مگه نه؟ دهنش رو به گوشم چسبوند _نباشم همچین روزی رو ببینم عزیزدلم! لحن گرم و مهربونش آرومم می کرد و کم کم گریه ام قطع شد! از امیر علی جدا شدم و تازه یاد موقعیتم افتادم و حس غریبی افتاد به جونم! _بهتر شدی؟ نمی تونستم به چشم های امیرعلی نگاه کنم... سرم و بالا پایین کردم... روی بالشت ضربه زد _حالا راحت بگیر بخواب من اینجام! کمی مکث کردم وبعد خیلی آروم دراز کشیدم... پتو رو روم مرتب کردو کنارم دراز کشید...قلبم روی هزار می زد... ترس و دلهره و خجالتم با هم قاطی شده بود و سرم به سینه ام چسبیده بود _محیا معذبی؟ سر بلند کردم وسریع گفتم:نه نه! حالا چشم هام به تاریکی عادت کرده بود و خوب می دیدمش... چشم هاش و ریز کرد... نمی خواستم اشتباه برداشت کنه... مثل بچه ها بغض کردم به این حال مسخره ام و فقط گفتم: امیرعلی.. _جونم چیه؟ جوابی ندادم که اومد نزدیک تر و بازوش رو گذاشت زیر سرم... قلبم داشت از سینه ام بیرون می پرید _چرا این قدر قلبت تند میزنه محیا... بغلت کردم تا راحت بخوابی... اگه ناراحتی خب بگو عزیز من! سرم و به قفسه سینه اش تکیه دادم _نه... خب خجالت می کشم! آروم خندید ولی از ته دل و دستاش دورم حلقه شد _از من خجالت می کشی دختر خوب؟ صورتش و خم کرد توی صورتم و گونه ام بوسه زد _حالا آروم بخواب و نترس. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ