eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ‌..... با دستش به رو به رو اشاره کرد _بفرما اونم آقا امیرعلی! رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله میومد سمتمون... نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد و وارد ریه هام کردم... نگاهش نگران روی چشم هام بود _خوبی؟ خودم هم نمی دونستم خوبم یا نه... فقط می دونستم دیگه انرژی برای وایستادن ندارم! خاله لیلا جای من جواب داد _خوب خوبه مادر... شیر زنیه برای خودش! امیرعلی با لبخند از خاله تشکر کرد خاله لیلا_خب دیگه من میرم خوشحال شدم از دیدنت محیا خانوم! بغض کرده بودم نمی دونم چرا... بی هوا و محکم خاله لیلا رو بغل کردم... نمی خواستم این حس بد از دیدگاهی که عامیانه شده بود، برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی بزرگ بود... اونی که باید شرمنده می بود ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرئت سعی می کردیم با تمسخر ضعف خودمون رو بپوشونیم... چادرش بوی گلتب می داد و من بازم عمیق نفس کشیدم عطر چادرش رو _برای امروز ممنونم! _من که کاری نکردم... من ممنونم عزیزم... حالا هم دیگه برین می دونم چه حالی داری! سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم! به محض راه افتادن ماشین... شیشه رو پایین کشیدم! _چیکار می کنی محیا هوا سرده سرما می خوری صدام می لرزید سریع گفتم: بزار باشه امیرعلی خواهش می کنم... هوا خوبه! نگران گفت: مطمئنی خوبی؟ دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم... همه تصویر هایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ می خورد... بوی کافور هنوز تو بینیم بود... اشک هام ریخت! امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشه خیابون پارک کرد... بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشید _ببینمت محیا...چرا گریه می کنی؟ گریه ام بیشتر شدو هق هقم بلند _امیرعلی مثل مامان بزرگ بود! _چی؟ کی محیا؟! حالم خوب نبود فقط می خواستم حرف بزنم ولی نمی شد نفس بلندی کشیدم یک بار ؛دوبار... _بوی کافور هنوز توی سرمه چیکار کنم؟! صدای نفس های کلافه امیرعلی رو می شنیدم... ترس به جونم افتاده بود... ترس از مرگ... راست می گفت ترس از مرده و غسالخونه بهونه است همه ما می خوایم از مردن فرار کنیم! چنگ زدم به یقه لباس امیرعلی _من می ترسم امیرعلی... از مردن می ترسم... من نمی خوام بمیرم... نگاه نگرانش روی صورتم می چرخید و هر دو بازوم رو گرفت و تکونم داد _محیا چی داری میگی؟ سرم و فرو کردم تو سینه اش و هق زدم... عطر تن امیرعلی رو نفس کشیدم... دست هاش دورم حلقه شد و یک دستش نوازشگونه کشیده می شد روی سرم _آروم باش عزیز دلم...آروم...! نمی شد... نمی تونستم آروم بشم! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ