eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 . نسیم خنڪی صورتم را نوازش ڪرد . نگاهے به آسمان انداختم چرا نمے‌تونم تصمیم بگیرم چرا دلم هے مے لرزه چرا نمےتونم براے یڪ بار جلویش را بگیرم ... آهے ڪشیدم پنجره را بستم به سمت مبل ها رفتم و روے یڪی از آن ها دراز ڪشیدم ساعدم را روے پیشانے ام گذاشتم .. دیگه وقتش شده با خودم ڪنار بیام . پس اون مادرے ڪه سه تا شهید داده چی میڪشه ... خجالت میڪشم از پدرے ڪه چهارتا شهید داده خودشم تو سن شصت سالگے رفت جبهه ؛ به غیر از اون از بابا بزرگ باید خجالت ڪشید ... مے دونستم ڪی الان مےتونه ڪمڪم ڪنه اونم فقط خان جون ... دستم را روے سرم گذاشتم خدایا خودت ڪمڪم ڪن . بعد از اذان صبح خوابم برد ... بعد از خوردن صبحانه به امیر پیامڪ دادم ڪه من دارم میرم خونه‌ےخان جون ... ریحانه را بغل ڪردم و راه افتادم . جلوے در خان جون پیاده شدم و آیفون را زدم بعد از چند دقیقه صدای احسان پیچید : بله؟ _سلام همتام . بلافاصله در با تیڪی باز شد . وارد حیاط شدم و قبل از رفتن به داخل صورت ریحانه را شستم .. زبانش را در می آورد ڪه گونه اش را بوسیدم. بابا بزرگ اعصا زنان از بالاے ایوان صدایم زد : بیا تو بابا جان . سرے تکان دادم همانطور ڪه به سمت پله ها میرفتم گفتم : سلام بابا حاجی خوبید ؟ نزدیڪ شدم ڪه پیشانی من و ریحانه را بوسید : الحمدالله بیا توو. وارد خانه ڪه شدیم احسان ایستاد : سلام خوب هستید ؟ _سلام ممنونم . بابا بزرگ ریحانه را از دستم گرفت . خان جون از آشپزخانه بیرون آمد و به سمتش رفتم : سلام خوبید ؟ _سلام دورت بگردم الحمدالله تو خوبی شوهرت خوبه ؟ از آغوشش جدا شدم : سلام داره . _سلامت باشه. ڪنارش نشستم احسان به سمت ریحانه رفت و دستش را بوسید . _اجازه هست بغلش کنم ؟ سرے تڪان دادم ڪه ریحانه را بغل ڪرد : خداحفظش ڪنه براتون . _ممنونم . ریحانه دستی به ریش های احسان میڪشید و صورتش را جمع میڪرد احسان خندید : اگر بدت میاد چرا دست میزنی پس!. ریحانه نگاهش ڪرد ڪه صدای خنده ے بابا بزرگ و احسان بلند شد . _بده ببینم این دختر ناز و ... احسان بلند شد و ریحانه را یڪ بار دیگر بوسید و به دست خان جون داد. احسان ڪه دور شد ریحانه بغض ڪرد و به من نگاه ڪرد . احسان برگشت و نگاهش ڪرد : بوده بیا ببینم جوجه .. ریحانه خندید ڪه احسان بغلش ڪرد . نگاهی به خان جون انداختم : میشه باهم حرف بزنیم؟ نگاهم ڪرد و دستم را گرفت :‌ پاشو بیا بریم . بابا بزرگ لبخندی زد : حواسم هست بهش . تشڪر ڪردم و به طرف اتاق رفتیم .. روی زمین نشستم : راستش خان جون امیر میخواد بره سوریه ... چشمانش گرد شد : ڪجااااا!!!! نفس عمیقے ڪشیدم : سوریه ڪاراشم انجام داده فقط مونده جواب من ... نگاهم ڪرد : میدونم چی میڪشی مادر یه روزے منم جاے تو بود فرق تو با من اینہ ڪه من تازه عروس بودم اما تو یه بچه دارے .. دستش را روی پاهایم گذاشت : مادر جان تو اگر بگی برو ممڪنه تو این راهی ڪه پا گذاشتے خیلی سختے بِڪشے شاید مجبور بشے خیلی حرفا بشنوے اما ڪسی ڪه قبول میڪنه باید تمام سختیاشو به جون بخره از یه طرفم اگر نزارے بره خودت عذاب وجدان میگیرے ڪه من این اینجا تو آرامش و امنیتم اما اونا دارن شهید میشن به غیر از اون جواب اهل بیت رو چی میخواے بدے ؟ قیامت اگر بپرسن چیڪار ڪردے برای اهل بیتت چی میخواے بگے! منم یه روزے عین تو بودم سنے نداشتم ڪه منو بردن خونه‌ے شوهر ... تازه داشتم عادت میڪردم ڪه حاجی اومد گفت باید برم جبهه منم ڪه نمیدونستم چیڪار ڪنم یه طرف ایمانم بود یه طرف احساسم ایمانم میگفت بزار بره وظیفشه احساسم میگفت به فکر خودت باش ... اومدم نشستم فڪر ڪردم گفتم آقا امام زمان سرباز میخواد نه ڪسے ڪه حاضر نیست براے دفاع از ناموسش شوهرشو بفرست وسط میدون جنگ ... با خودم گفتم اگر آقا ظهور ڪنه چجورے تو صورتش نگاه ڪنم چجورے بگم آقا من زمینه ساز ظهور بودم دیگه رفتم پیش باباے خدابیامرزم گفتم راضیم به رضاے خدا نه تنها اون حتی خودمم پشت جبهه ڪار میڪنم . خیلیا مخالفت ڪردند گفتند دیوونه نزار بره اگر بره و شهید بشه میخواے چیڪار ڪنے منم عین خیالم نبود نگران بودما اما نگران این حرفا نبودم منے ڪه یه بار خودم میگم بره دیگه چرا باید تصمیمم سست بشه ... دستش را گرفتم و جلویش زانو زدم : خان جون میدونید ڪه من سنگدل نیستم اما فڪر ریحانه داره دیوونم میڪنه خان جون میترسم از روزے ڪه ... ادامه ے حرفم را خوردم ڪه خان جون دستم را فشار داد : دختر جان بهت گفتم ڪه منم این ترسو داشتم ترس اینڪه بیان در خونم بگن شهید شده یا زخمی شده ؛ ڪاش بودے میدیدے ڪه چه دختر بچه هایی شهید شدند ؛ انصافا دلت میاد حرم بی بی زینب دست این حرومیا بیوفته !؟ همتا ؛ من چشم بستم رو احساساتم چشم بستم رو دلم .. من چشم بستم ڪه نگن شوهرش رفته شهید شد چه فایده زنش اینجا داره داغون میشه ... گریه میڪردم سر نماز .. دلتنگ ڪه میشدم قرآن میخوندم .. میدونم انقدر عاقل هستے درست ترین ت
°|♥️|° رواے صادق بس بود این ‌‌ شنکجه برای پریا میبرمش تپه نورالشهدا بهش میگم دوسش دارم تمام طول مسیر پریا سرش به شیشه بود و گریه میکرد رسیدیم تپه -پریا رسیدیم رفتم در باز کردم دستش گرفتم تو دستم پریا هق هق گریش بلند شد دستش گرفتم تو دستمو فشار دادم -پریا پریا:جانم -خیلی دوستت دارم دیگه صوری نیست غصه نخوریا میخوام عروسیمون برای سالروز ازدواج آقا امیرالمومنین باشه -‌ها پاشدم جلوش زانو زدم گفتم پریا عاشقتم ************************ روای پریا از حرفاش شکه شدم اما خیلی عجیب نبود چون منم حالا عاشقش شدم دوست داشتم منم مثل صادق بگم عاشقتم اما گذاشتم برای جایی که مرکز عاشقیه بعداز یه ساعت سوار ماشین شدیم دستم بردم دست سمت صادق که روی دنده بود دستم گذاشتم روی دستش اونم دستم گرفت °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ