eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
چـــادرےهـــا |•°🌸
. 🍃 #همتا_ے_مـن #قسمت_پنجاه_هفتم . به نجف ڪه رسیدیم به خاطر جمعیت زیاد در هارو بسته بودند ڪنار ایست
. 🍃 . وارد حیاط بزرگـے شدم ڪه همه جا سیاه پوش شده بود . جلوے در دو نفر ایستاده بودند و خوش آمد میگفتند به سمت در رفتم قصد ڪردم وارد شوم که اون دو نفر جلوم رو گرفتن : شما نمیتونید برید داخل . وا رفتم و زمزمه ڪردم : چرا نمے تونم برم داخل ؟ با انگشت به داخل اشاره ڪردند : صاحب مجلس این اجازه رو به ما ندادند. نگاهے به عقب انداختم با دیدن خانوم چادرے ڪه چهره اش نورانی بود جا خوردم نا خود آگاه جلوے در نشستم و با صدایی بلند گفتم : بزارید برم داخل تروخدا بزارید برم . هراسان از خواب بلند شدم خیس عرق شده بودم . نگاهے به ریحانه انداختم و تیڪه ام را به پُشتی دادم و دستم را روے قلبم گذاشتم هنوز نفس نفس میزدم . بطرے آب رو برداشتم جرعه‌اے نوشیدم. سرم را روے پاهایم گذاشتم خدایا این دیگه چی بود چرا نزاشتن من برم داخل اون .... قلبم محڪم به قفسه سینه ام میڪوبید و باعث شده بود نفس نفس بزنم .. •••• در قابلمه را برداشتم و ڪمی چشیدم مزش خیلی خوب بود . صدای بازو بسته شدن در ڪه آمد صداے جیغ ریحانه بلند شدوبه سمت پذیرایی رفتم . امیر همانطور ڪه ریحانه را بلند میڪرد به سمت من آمد : سلام خسته نباشی بانو.. لبخندے زدم : سلام درمونده نباشے . دستم را به سمت ریحانه دراز ڪردم تا بغلش ڪنم ڪه روشو برگردوند یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم ڪه امیر نگاهم ڪرد : دعواش ڪردے امروز؟ _بعله؟ دستے به سر ریحانه ڪشید : مامانم میگفت هر وقت دعوات میڪردم بابات ڪه میومد مےرفتے بغلش و بغل من نمیومدی. خندیدم : چه جالب ولے من دعواش نڪردم . ریحانه را از بغلش جدا ڪرد : بگو بیینم چرا بغل مامانے نمیرے؟ ریحانه جیغ بلندے ڪشید و خندید . از خنده ے ریحانه منو امیر هم خندیدیم . ریحانه را روے زمین گذاشت : من برم یه دوش بگیرم . لبخندی زدم : برو. ریحانه پشت سر امیر زد زیر گریه ... امیر برگشت نگاهش ڪرد ریحانه دستانش را باز ڪرد ڪه امیر به سمتش رفت و بغلش ڪرد : مثل اینڪه باید از شمام اجازه بگیرم . ریز خندیدم ڪه امیر نگاهی به من انداخت : اگر ریحانه خانوم اجازه بده من برم حمام . ریحانه خندید امیر پیشانی اش را بوسید و به دست من داد و به سمت اتاق رفت . به طرف آشپزخانه رفتم و مشغول چیدن میز شدم . دلم شور مے زد همش خوابم جلوے چشمانم رژه مے رفت و با روح و روانم بازے مے ڪرد .. بعد از خوردن شام ریحانه را خوابوندم و به اتاق برگشتم . چادر نمازم را سَرَم ڪردم و قرآن رو باز ڪردم . سوره‌ے‌آل عمران آمد ... وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ... هرگز ڪسانى را ڪه در راه خدا ڪشته شده‏ اند مرده مپندار بلڪه زنده‏ اند ڪه نزد پروردگارشان روزے داده مى ‏شوند.(۱۶۹) فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ به آنچه خدا از فضل خود به آنان داده است‏ شادمانند و براى ڪسانے كه از پے ايشانند و هنوز به آنان نپيوسته‏ اند شادے مے ڪنند ڪه نه بيمے بر ايشان است و نه اندوهگين مے‏شوند (۱۷۰) قطره هاے اشڪ روے گونه ام سُر می خورد . آیه هاے قرآن پشت پرده ے اشڪ واضح دیده نمیشدند . سرم را به دیوار تڪیه دادم . خدایا چه جورے مے تونم از این آرامش دل بڪنم ؛ چجورے مے تونستم از ڪسے ڪه نفسم بسته به نفساش دل بڪنم ... فڪر ریحانه دیوانه ام مےڪرد همه ے این ها یڪ طرف دوست ندارم ... حرفم را ادامه ندادم .. تنها چیزے ڪه به ذهنم رسید این بود ڪه به بے بے متوسل بشم ... همانطور ڪه با تسبیح ذڪر میگفتم با بے بے درد و دل مے‌ڪردم .. تو این چند سال پس هانیه چه جورے زندگے ڪرده ؛ مادر هانیه چه جورے زندگیش رو اداره ڪرده ... سرم را با دست گرفتم نه نه همتا نزار بره ... اما با یاد آورے حرف امیر و هانیه دوباره هق هقم شدت مے گرفت .. صداے گریه ے ریحانه ڪه بلند شد اشڪانم را پاڪ ڪردم . به طرف اتاق ریحانه رفتم . بغلش ڪردم با دیدن من آرام گرفت پستونڪش را برداشتم و داخل دهانش گذاشتم . بالشتش را برداشتم و راه اتاق رو در پیش گرفتم ..وارد اتاق ڪه شدم امیر هم پشت سرم آمد . نگاهے به چشمان قرمزم انداخت : چیزے شده همتا؟ ریحانه را روے تخت گذاشتم و لباسش را درست ڪردم : نه چیزے نیست ممڪنه امشب حواست به ریحانه باشه !؟ نزدیڪ شد : وقتی میگے چیزے نیست یعنی هست . نگاهم را ازش گرفتم و دست ریحانه را بوسیدم : چیزے نیست میخوام تنها باشم یه زره دلم گرفته ؛ نگفتی حواست هست ؟ مچ دستم را گرفت : چیشده؟ همانطور ڪه سعی مے ڪردم مچ دستم رو آزاد ڪنم گفتم : چیزے نیست باور ڪن . دستم را ول ڪرد و ڪنار ریحانه دراز ڪشید . چادرو سجاده ام را برداشتم : شب بخیر . _همتا من نمیرم خودتو اذیت نڪن. سڪوت ڪردم و از اتاق خارج شدم .. به سمت پنجره رفتم و بازش ڪردم ؛ . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز
°|♥️|° دم دمای عصر بود صادق اومد منم رفتم پایین براش شربت زعفران بردم چون بردارشوهرم بودن با حجاب رفتم پایین پیش صادق نشستم دستش انداخت دور شونه ام و گفت :خوبی عزیزم ؟ -ممنونم توخوبی آقا؟ خسته نباشی صادق:ممنونم خانم گلم توهمین حین بود که گوشیم زنگ خورد صادق: خانم گوشیت خودش کشت بالا نمیخوای بری جواب بدی پله ها بدو بدو رفتم *********************** روای صادق پریا رفت گوشیش جواب بده ۵دقیقه نشد که صدای گریش به گوش رسید با وحشت رفتم طبقه دوم چندبار نزدیک بود با سربخورم به پله ها درباز کردم نشستم کنارش پریا داشت هق هق گریه میکرد -خانمم چی شده عزیزم پریا فقط گریه میکرد -مامان زهرا یه لیوان آب بیارید آب بزور به خوردش دادم بعداز۵دقیقه خودش پرت کرد تو بغلم پریا:صادق صادق از جامعة الزهرا قم بود گفتن سفر افتاده عقب این جواب دورغمونه -پریا حاضر شو بریم تپه نورالشهدا پریا:تپه نورالشهدا چرا؟ -پاشو میفهمی °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ