eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت امروز, قرار بود ,با مریم به بیمارستان بروند و گچ دستش را باز کنند. بلندترین مانتویش را انتخاب کرد وتنش کرد.اینطور کمی بهتر بود . کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد . ــ مهیا مادر .... بزار منم بیام باهات ؟! احمد آقا, خودش پیش قدم شد وجواب همسرش را داد. ــــ خانم داره با مریم میره , تنها نیست که .... مهلا خانم , با چشمانی نگران , به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود ,نگاه می کرد. موبایل مهیا زنگ خورد. ــــ جانم مریم ؟! ـــ دم درم بیا . ــــ باشه اومدم . مهیا , بوسه ای بر گونه مادرش کاشت . ــــ من رفتم . تند تند ,از پله ها پایین آمد.در را بست وبا برگشتنش ماشین شهاب را دید .اطراف را نگاه کرد ; ولی نشانی از مریم ندید . در ماشین باز شد .مریم پیاده شد . ــــ سلام! بیا سوار شو. مهیا , چشم غره ای به مریم رفت . به طرف در رفت . ـــ با داداشت بریم؟ خب خودمون می رفتیم ..... ــــ بشین ببینم . در راباز کرد ودر ماشین نشست . ـــ سلام ! ــ علیکم السلام . ـــ شرمنده مزاحم شدیم . ــ نه, اختیار دارید . ماشین حرکت کرد .مهیا ,سرش را به صندلی تکیه داد چشمانش را بست . باایستادن ماشین به خودش آمد ـــ یعنی رسیدیم ؟ خاک به سرم .... خوابم برد . از ماشین پیاده شدند . شهاب ماشین را پارک کرد وبه سمتشان آمد. پا به پای هم , وارد بیمارستان شدند. شهاب, به طرف پیشخوان رفت ونوبت گرفت. بعد از یک ربع , نوبت مهیا رسید . مهیا کمی استرس داشت . مریم, که متوجه استرس وترس مهیا شده بود ; اورا همراهی کرد . بعد از سلام واحوالپرسی; دکتر , کارش را شروع کرد . مهیا, با باز شدن گچ دستش , نگاهی به دستش انداخت. ـــ سلام عزیزم .... دلم برات تنگ شده بود . مریم خندید. ــ خجالت بکش آخه ... به توهم میگن دانشجو!!! خانم دکتر لبخندی زد . ـــ عزیزم تموم شد . تا یه مدت بااین دستت چیز سنگین بلند نکن وبا این دستت هم زیاد کار نکن. مریم ,به مهیا مک کرد تا بلند شود . ـــ نگران نباشید خانم دکتر , این دوست ما کلا کار نمیکنه ! ــ حالا توهم هی آبروی مارو ببر. مهیا بلند شد . بعد از تشکر از دکتر, از اتاق خارج شدند. ــ سلام مهیا ! مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران ,اول شوکه شد اما کم کم جایش را به عصبانیت داد ! مهیا ناخود آگاه به جایی که شهاب نشسته بود , نگاهی انداخت. به طرف مهران برگشت . ـــ تو اینجا چه غلطی می کنی؟! مریم , از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد . ـــ آروم باش مهیا جان . مهیا بی توجه به حرف مریم دوباره غرید . ــــ بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟ ـــ می خواستم ازت عذر خواهی کنم . ــــ بابت چی ؟ ـــ بابت کار اون روز: من منظوری نداشتم, باور کن . ــــ باور نمیکنم ونمیبخشمت. حالا بزن به چاک فهمیدی؟! بریم مریم . مهیا , دست مریم را کشید وبه سمت خروجی رفتند. مهران , جلویشان ایستاد ــ یه لحظه صبر کن مهیا.... ـــ اولا من برات خانم رضایی هستم ...فهمیدی ؟! ودستش را بالا آورد وبا تهدید تکان داد. ـــ واگه یه بار دیگه دور وبر خودم ببینمت , بیچارت می کنم . مهران پوزخندی زد . ـــ تو؟! تو میخوای بدبختم کنی ؟!! مهیا , با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود ,لال شد . شهاب , که از دور نظاره گر بود ; ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد . اما با دیدن عصبانیت مهیا , به مزاحم بودنش پی برد . به سمتشان رفته. وپشت سر پسره ایستاده بود . ـــ چرا لال شدی بگو پس؟! کی می خواد بیچارم کنه ؟!....تو؟! شهاب به شانه اش زد شهاب با اخم گفت : ــ شاید , من بخوام اینکارو کنم . مهران , نگاهی به شهاب انداخت . ــــ شما ؟! شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد , به مهیا نگاهی انداخت . ــ مهیا خانم , مزاحمند ؟! مهیا لبانش را تر کرد . ــــ نه آقا شهاب , کار کوچیکی داشتند, الآن هم دیگه می خواند برند . مهیا , دست مریم را گرفت وبه سمت در خروجی بیمارستان رفت . شهاب ,با اخم مهران را بر انداز کرد . وبه سمت دخترها رفت. مهران اعتراف کرد , با دیدن جذبه وهیکل شهاب , و آن اخمش کمی ترسیده بود . موبایلش را در آورد و روی اسم مورد نظر را فشار داد . ــــ سلام چی شد ؟ مهران همانطور که به رفتنشان نگاه می کرد . ـــ گند زد به همه چی ..... ـــ کی ؟! ـــ شهاب ! ــــ ڪـــی ؟ ــ تو گفتی شهاب باهاش بود !!!! ــــ آره ... ــــ دختره عوضی .... مهران کارمون یکم سخت تر شد ... کجایی الآن ؟! ـــ بیمارستان ! ــــ خب دارم میام خونت ...زود بیا ! ـــ باشه اومدم! مهران موبایل را در جیبش گذاشت . چهره شهاب برایش خیلی آشنا بود .مطمئن بود اورا یک جا دیده است .... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍ ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ