💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وچهارم
ــ سلام ...
ـــ سلام ....خوب هستید؟
مهیا خودش را جمع وجور کرد .
ــ خیلی ممنون !
ـــ تنها هستید ؟؟ یا با خانواده اومدید ؟!
ــ نه تنها اومده بودم امام زاده .
ـــ قبول باشه !
مهیا سرش را پایین انداخت .
ــ خیلی ممنون !
ـــ دارید میرید خونه ؟
ــ بله ! الان تاکسی میگیرم میرم .
ـــ لازم نیست تاکسی بگیرید , خودم میرسونمتون
ــ نه...نه! ممنون, خودم میرم .
شهاب دزد گیر ماشین را زد
ــــ خوب نیست این موقع شب تنها برید .
بفرمایید تو ماشین خودم میرسونمتون.
شهاب مهلتی برای اعتراض مهیا نگذاشت وبه سمت دوستانش رفت .مهیا استرس عجیبی داشت . به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت .
کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید .
شهاب سوار ماشین شد .
ـــ شرمنده دیر شد .
ــ نه خواهش میکنم .
شهاب ماشین را روشن کرد .
قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش میزد .
بند کیفش را در دستانش فشرد .
صدای مداحی فضای ماشین را پر کرده بود .
ـــ منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین ....
ببین که خیس شدم ....
عرق نوکریت این ....
دلم یجوریه .....ولی پر از صبوریه. .... چقدر شهید دارند ...
میارند از تو سوریه ....
مهیا یواشکی نگاهی به شهاب انداخت .شهاب بی صدا مداح رو همراهی می کرد .
ـــ منم باید برم ....آره برم سرم بره....
نزارم هیچ حرومی ,طرف حرم بره....
سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت . ترسید شهاب متوجه ,شود .
سرش را به طرف بیرون چرخاند وبه مداحی گوش سپرد .
تا رسیدن به خانه حرفی بینشان زده نشد.
مهیا در را باز کرد .
ـــ خیلی ممنون ! شرمنده مزاحم شدم.
اما تا خواست پیاده شود , صدای شهاب متوقفش کرد .
ـــ مهیا خانم !
ـــ بله ؟!
شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد .
ــــ من باید از شما عذر خواهی کنم .بابت اتفافات اون روز ,هم جا موندنتون هم دستتون, هم .....
دستی به صورتش کشید
ــــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید .
اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع میکردم, این اتفاق نمی افتاد.
ــــ تقصیر شما نیست ; تقصیر دیگری رو نمیخواد گردن بگیرید .
ـــ کاری که نرجس خانم ....
مهیا نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
ــ من , این موضوع را فراموش کردم , بهتره در موردش حرف نزنیم .
شهاب لبخندی زد .
ـــ قلب پاکی دارید ;که تونستید این موضوع رو فراموش کنید .
مهیا, شرم زده , سرش را پایین انداخت .
ــ خیلی ممنون !
سکوت , دوباره فضای ماشین را گرفت .
مهیا به خودش آمد .
ازماشین پیاده شد .
ــ شرمنده مزاحمتون شدم ...
ـــ نه ,اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید .
ــ سلامت باشید; شب خوش ....
مهیا وارد خانه شد .به محض بستن در , صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید .به در تکیه داد .قلبش, در قفسه سینه اش ,
بی قراری می کرد.
چشمانش را بست ونفس عمیقی کشید .
دستش را روی قلبش گذاشت وزمزمه کرد ....
ـــ پس چته ؟! آروم بگیر.....!!
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍ #فاطمه_امیری
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ