✨✨
✨
📝 #پارت_چهل_و_دوم
#فرشته
نمازش که تموم شد دستش رو حلقه کرد دور سه تایی مون..
گفت: "شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیفته اما من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که میبینمتون، میمونم چه جوری شما رو بذارم و برم "
علی گفت: "بابا، این چه حرفیه اول سال میزنی؟"
گفت: "نه باباجان، سالی که نکوست از بهارش🌴🌳☘ پیداست. من از خدا خواستم توانم رو بسنجه. دیگه نمیتونم ادامه بدهم"
تا من آروم میشدم، علی با صدای بلند گریه می کرد. علی ساکت می شد هدی گریه می کرد.
منوچهر نوازشمون می کرد...
زمزمه کرد: "سال دیگه چی بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟ "
بلند شد رفت رو به رومون ایستاد.
گفت: "باور کنید خسته ام"
سه تایی بغلش کردیم...
گفت: "هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن. هستم پیشتون. فرقش اینه که من شما رو میبینم و
شما منو نمی بینید. همین طوری نوازشتون می کنم. اگه روحمون به هم نزدیک باشه شما هم من رو حس می کنید"
《سخت تر از این را هم می بیند
منوچهر گفت: "هنوزروزهای سخت مانده"
مگر او چه قدر توان داشت یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق❤️ تحمل می کرد. خواست دلش را نرم کند.
گفت: "اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده میزنم. کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت می کنم ."
منوچهر خندید و گفت: "صبر می کنی"
چرا این قدر سنگدل شده بود نمی توانست جمع کند بین اینکه آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.》
💐شادے ارواح طیبہ ے شهداے مدافع حرم صلوات💐
••••●❥JOiN👇
🆔 @chaadorihhaaa
✨
✨✨